🏴𝒜𝑀 𝐼𝑅🏴آنهايي که اين نظريات را ناسازگار با مسأله خداشناسي دانستهاند، از چه نظر ناسازگار دانستهاند؟
چه چيزي در اين نظريات وجود دارد که ميتوان فرض کرد که اين مسائل با خداشناسي ناسازگار است؟ چرا در دنياي اروپا موجي به وجود آمد و اين نظريه را يک نظريه الحادي و کفرآميز تلقي کردند؟ در اين نظريه خصوصياتي وجود دارد و ما بايد ببينيم کدام يک از اينهاست که [از نظر آنها با خداشناسي] منافات دارد.
پايه اول که اساس اين نظريه است اعتقاد به قابليت تغيير انواع جاندارهاست. آيا رابطهاي هست ميان مسأله قابليت و عدم قابليت تغييرْ از يک طرف و مسأله اعتقاد به وجود خدا از طرف ديگر؟ يعني آيا ملازمهاي هست بين اعتقاد به وجود خدا و عدم قابليت تغيير جاندارها؟ نه، اصلا هيچ رابطهاي وجود ندارد بين اين که کسي به وجود خدا معتقد باشد و اين که قائل باشد که انواعْ قابليت تغيير ندارند.
از اينکه بگذريم بايد عوامل تغيير را بررسي کنيم. ممکن است کسي اين طور فکر کند- البته فکر عوامانهاي است و علمي نيست- که لازمه اعتقاد به وجود خدا اين است که انسان خدا را مؤثر مطلق بشناسد، نه به اين معنا که او را مسبّب و بهجريان اندازنده همه اسباب بداند بلکه به اين معنا که هيچ علتي را مؤثر در عالم نشناسد؛ اگر ميگويند فلان بيماري شخصي را عليل کرد، بگويد نه، بيماري يا ميکروب نميتواند اثر داشته باشد، اگر ميگويند فلان دارو در بهبود بيمار اثر بخشيد، بگويد نه، نبايد چنين حرفي زد و اصلا چيزي در دنيا مؤثر نيست؛ و چون در اين نظريه (تبدل انواع) يک سلسله عوامل براي تغيير موجودات معرفي شده است پس اين نظريه در نزد چنين شخصي يک نظريه الحادي است. معلوم است که اين حرف، حرف خيلي مهملي است و اصلا قابل بحث و طرح نيست.
يا مثلا کسي معتقد باشد که اساسا براي خلقت نبايد نظامي قائل شد و لازمه اينکه اشياء مخلوق باشند اين است که دفعتاً آفريده شده باشند و اگر اشياء دفعتاً و آناً آفريده شده باشند مخلوق هستند، اما اگر تدريجا به وجود بيايند معلوم ميشود مخلوق نیستند.این هم به نظر می رسد نظریه مضحکی است.
بنابر این نظريه همه خداشناسهاي دنيا، انسانها و حيوانها و گياهها را مخلوق خدا نميدانستهاند از باب اينکه ميديدند اينها با يک نظام معين به وجود ميآيند؛ مثلا در انسان تا نر و مادهاي آميزش نکنند بچهاي متولد نميشود؛ اين بچه هم ابتدا حالت نطفهاي دارد و بعد تدريجا در رحم رشد کرده و بزرگ شده تا به دنيا آمده است. بنا بر اين نظريه اينها ديگر مخلوق خدا نيستند، براي اينکه روي حساب به وجود آمدهاند! پس چه کسي مخلوق خداست؟
فقط آدمِ اول که او را خدا ابتدا به ساکن و بدون مقدمه آفريد، اما آدمهاي بعدي را ديگر خدا نميآفريند چون تدريجا به وجود ميآيند!
اين اصلا برخلاف اصول خداشناسي است و ما ميبينيم قرآن کريم در سوره مؤمنون و سوره
حج وقتي ميخواهد خلقت انسان را در همين وضعي که هست ذکر کند، همين تحولاتي را که نطفه پيدا ميکند در کمال صراحت دليل بر توحيد قرار ميدهد؛ در سوره مؤمنون ميفرمايد: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ. ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَکينٍ. ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَک اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ «1».
پس هيچ يک از اين مطالب فيحدّ ذاته مطلبي نيست که با اصول خداشناسي منافات داشته باشد به طوري که لازمه اعتقاد به خدا اعتقاد به خلاف آنها باشد.
يک مطلب هست و آن اين است که الهيين و موحدين به عنوان دليل بر خداشناسي به نظام حکيمانه خلقت استناد کردهاند و در دلايل خودشان گفتهاند که اگر قوه مدبّري در کار نباشد و- به تعبير قرآن- اگر آنچه که مشهود است مسخَّرِ نامشهود نباشد و اگر همين قواي لاشعور طبيعت به خود واگذار شده باشند و تحت تدبيري و تسخيري نباشند، اين نظام حکيمانه به وجود نميآيد.
اگر کسي قائل شد که همين قوانين محسوس مشهود طبيعت بدون آنکه دخالت يک شعوري (ارادهاي، علمي، حکمتي) لزوم داشته باشد، کافي است براي اينکه اين نظام حکيمانه را به وجود بياورد «3»، يکي از دلايل خداشناسي، بلکه از نظر عموميتْ عمدهترين دليل خداشناسي مخدوش و تضعيف ميشود. آنوقت به ما اين طور ميتوانند بگويند که شما هميشه از راه مخلوقات و نظمي که در ساختمان آنها هست بر وجود خدا استدلال ميکنيد و ميگوييد «اين نظم و نظامِ غايي خود به خود به وجود نميآيد، پس حسابي و حسابگري هم در کار است»، ما بر اساس دلايل علمي ثابت ميکنيم که همين قوانين غير شاعر و طبيعي کافي است براي به وجود آوردن اين نظم، پس دليل شما از ميان ميرود. اگر اين طور باشد اين فرضيه با نظر الهيون تماس پيدا ميکند.
حالا ما بايد ببينيم که آيا نظريات داروين دليل الهيون را در باب نظام عالم تضعيف ميکند يا تضعيف نميکند، و برخوردش با دليل الهيون در کجاست.
همان طور که نوشتهاند، اساس فکر داروين در تبدل انواع «انتخاب طبيعي» است، برخلاف لامارک که اساس فکرش در تبدل انواع مسأله «تأثير محيط» و بعد «پيدايش عادات متناسب با
محيط» بود. لامارک ميگفت محيطهاي مختلف احتياجات مختلفي براي موجود زنده به وجود ميآورد و اين احتياجاتْ عادات و فعاليتهاي جديدي را در موجود زنده ايجاد ميکند و عادات و فعاليتهاي جديد کمکم منشأ آن ميشود که تغييرات و اعضاي نوي در بدن موجود زنده به وجود بيايد. ما راجع به اينها بحث کرديم. بحث ما راجع به اين نبود که آيا محيط اثر دارد يا اثر ندارد و آيا استعمال و عدم استعمال عضو در رشد يا تضعيف عضو ميتواند مؤثر باشد يا نه؛ به نظر ما قطعا اثر دارد و کسي از اين جهت نميتواند ايراد بگيرد. آنجا عرض کرديم صحبت در اين است که آيا همينها کافي است براي به وجود آمدن اين نظامات و تشکيلات، يا کافي نيست؟ گفتيم کافي نيست.
خود لامارک هم از کساني است که در ضمن حرفهايش در کمال صراحت ادعا ميکند که اينها به تنهايي کافي نيست و در آخر هم همان نظريه الهيون را در اينجا دخالت ميدهد، که چون از بحث ما گذشته است ديگر تکرار نميکنيم.