سعید تاجیبه مادرم گفتم خدا کنه جنگ شه... یهو داد زد گفت زبونتو گاز بگیر از خوشی هار شدی...
تعریف میکرد میگفت زمستون تو برفا زیر چادر تووکوه ها وجنگلایه اطراف ایلام سپری میکردیم...حتی میشد چن روز غذا واسه خوردن نداشته باشیم... میگفت یه دفه بابابزرگم میخواسته بره خونه وسایل موردنیازو بیاره زیر چادر چن تا مرد باهم رفتن یه پسر بچه به باباش اسرار میکرده که باهاش بره که یه خواهر دوقلو هم داشته...جفتشون همبازی داییم بودن پسره هفت سالش بوده اخرسر باباهه راضی شد اونم ببره که وقتی رسیدن تو شهر یهو صدام شروع کرد به بمباران ایلام از قضا یه بمب میخوره تو خونه اون پسره...پدر توحیاط چیزیش نمیشه ولی پسره تو خونه رفته بود تو اتاق دنبال وسایل بازیش میگشته که آوار میفته روش و میکشتش ...خدا شاهده میگن خواهر دوقلوش از اون روز به بعد ازبس شوکه شده بود حرف نمیزنه
کسی که جنگو دیده باشه هرگز آرزو جنگ نمیکنه