Congratulations...از طرف
Cypress
به کاریکلماتور 🃏🙇🏻🙆🏻💇🏽🗝️🐈⬛🖤🧭👤🎰👁️🪤💣😻💆🏽♂️🏡🧠🥰💚📆🌾👁️🥀
ماز
من تصویری هستم که تو را به درون خود می کشاند.نخست همه چیز درون من است و تو بعد از من می ایی.اما در عین حال مکان از پیش امدن توست و تو در مقام کسی می شوی که با دگرگون کنندگی تو در افتاده باشد و من
تو را معشوق خود و عشق به تو را نه انگونه که هستی بلکه انگونه که کلمات در ساختار شخصیتت به بازی در امدند را تحسین کنم و حال صدای تحسینی هستی که تاریخ ان را تکرار و تائید می کند و من نگاهت می کنم همان طور نگاهت می کنم که می خواهی دیده شوی و من پیش از اغاز در مقام اعتبار بخشیدن به تو بودم و تو از من پیش می افتی و من ظهور خود را به تعویق می اندازم تا اعتبار خویش را تثبیت کنی و دایره نفوذ خویش را مثل ابراهیمت که از درون دالانها در امد و من که تو را از درون دالانهای بین جلد کتابت و اولین سطرهایی که خارج از من درون من قرار گرفت را با تصاویر صورتت همانند و مازی که درونش گیر کردی را از نه به شش از شش به سه و ازسه به یک که در مرکزیت هم تصویر تو بود را با زبان خودم به تصویر در اورم و به پر بهایی و بی بهایی تمام کتاب ها ایستاده ام و حال من از زبانی غیر می گویم و با تو شدن را به اختصار باید در برشهای معین ژرفای تو نشان بدهم و باری اینجا اتاق انتظار من است .ای نویسندگان اتاقی که ممکن است کسی در ان انتظار نکشد یا ان را حذف کند و یک سر به سراغ تو اید پس روزی خواهد امد که همانند موشی درون دالانها گیر کنید و من خوابتان را ببینم خواب کسی که شخصیتت را بازی می کرد.دست زدن برایش دست زدن برای تو با دستانشان بود که موسیقی به کار دادی و به نگاه کنندگان گفتی مرسی و دوباره از بالا شروع کردن دست زدن. تو اصلا نمی دانستی که از بالا نگاه می کنند ولی ابراهیم که شخصیت تو را بازی می کرد بلند شد و سرش را گرفت بالا رو به تماشاچیان و خم شد به عنوان عرض ادب . بعد دکور را خراب کردی و امدی بیرون از توی دالان دالانهایی که پیچ در پیچ بودن و فقط چند سوراخ داشتن تا راه به دالانهای بعدی پیدا می کردن و یا باید انقدر درون دالانها می چرخیدی تا به خیال خودت به مرکز برسی ولی دکور هم طوری بود که مرکز نداشت البته توی نمایشنامه نداشت و تو مجبور شدی روی صحنه مرکزی برایش در نظر بگیری .ابراهیم از توی دالانها در امد ولی من که نمی دانم چند سال از ان نمایشنامه می گذرد و هنوز از این دالان به ان دالان می روم . اینجا بود که از خواب پریدم و خیس عرق بودم از ترس شخصیت توی نمایشنامه که همزادم بود و حال توی خواب کسی اورده بودش روی صحنه روی صحنه ایی که مرکز داشت که مرکز داشت و صدایی در خوابم گفت گوش می کنی . گوش می کنم در شبهایی که خوابتان ر می بینم خواب موشی را که هفده بار توی دالان های تنگ گیر کرده تا خانوم دکتر یاد گیریش را بسنجد برای بار هجدههم بود که راهش را درست رفت و با دستی که دستکش داشتی موش را گرفتی و گذاشتی توی جعبه ایی که می گفتی اینجا خونشه بعد روی برگی که بالای خونش بود و تا پنجاه عدد گزاری شده بود و پائین هر شماره ایی یه چها خونه بود مثل تستهای کنکوری بود که خواهرم برام تعریف می کرد شما عدد شماره هجده را سیاه کردین.خواهرم هجده ساله بود که تستهای کنکور را سیاه کرد و رفت دانشگاه و بعد بابام شیرینی خرید خوردیم. اینجا بود که دستم را گرفتی و رفتیم سراغ موشی که عدد نوزده را برایش سیاه کرده بودین . اخه ای چهار تا پیچ کار داشته که نوزده بار رفته تو کوچه بن بست گیر کرده خواهرم هجده سال و نیمه بود که تو کوچه بن بست گرفتنش بعد بابام فهمید دوست پسر داره ولی من از قبل می دونستم از زمانی که می گفت می خوام برات غذا های خوش مزه درست کنم اول برای تو بعد برای علی.نوزده سالش که بود عروسی کرد چند ماه بعدشم ناراحتی اعصاب گرفت و هر روز میامد با بابام درد و دل می کرد می گفت اگه شوهرم شوهر خوبی نبود و اون همه ناله و دردهای منا تحمل نمی کرد الان من بیوه نبودم اصلا به خاطر اعصابم بود که نتونستم وظایف زنیما نسبت به اون انجام بدم .قبلا هم که خونه نبودین سر درد می گرفتم و لی تو این چند روزه به صورت کشنده سراغم امده نمی تونم بگم بابا چقدر رنجم می ده بکلی از پا انداختم فکر می کنم عمرم به اخر رسیده احساس می کنم درونم می لرزه مسافت دانشگاه تا خونه را نمی تونم طی کنم بدنم حی عرق می کنه بعضی وقته هم پاهام از سرما سر می شه و از این حرفها کار هر روزش شده که برای بابام از درداش بگه بابامم برای ناهار دیگه دیر میاد خونه تا بره دانشگاه و حرفاشا لا اقل برای ظهر گوش نده تو چی تو حرفاشا گوش می کنی و گوش می کنم در شبهایی که خوابتان را می بینم خواب موشی که گرسنه نگه داشتی .اینجا بود که من خوندم پانزده بار گیر کرده و تو قبل خانه ایی برایش سیاه کرده بودی و من گفتم که دلم برای مامانم تنگ شده و از بابام گفتم که اینجا می گویم پدرم که شکر خدا راه را یاد گرفته و فکر گرسنگی ما را کرده و دیگر هیچ خطایی نمی کندو صبح ها راه مغازه را پیش می گیرد و ظهر ها همان را به خانه بر می گردد و بعد ازظهر ها هم همین طور تا شب که جمع می شویم و شام می خوریم به جمع شدنمان هم یک بار خندیدم در خواب که کسی نبود تو را بازی کند و من گریه کردم روی بودنتان روی نبودنت رو در روی خواهرم که تقصیر را هنوز که هنوز است از من می بیند و روزهایی که شاد است و با من خوب بغضم می گیرد انگار یاد کارهایش می افتد و می فهمد که شاید تقصیر از من نبوده و می خواهد خوب شود با من و من می فهمم که دلش برایم می سوزد ان لحظه یا شاید هم برای خودش پدرم هیچ نمی گوید دوستم دارد یک بار هم با من صحبت کرده راجب مادرم که فقط عکسش را دیدم و بغض کرده بودم .گریه را در اغوشش کردم . هیچیم نیست می دونم که مرد شدم را با هق هق گریه می گفتم و گفت تو هم مثل مادرت هستی برایم.من برای مادرت انقدر ناراحت شدم که اگر خدایی نکرده ان روز تو از دنیا می رفتی...
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم مهر ۱۳۹۱ ساعت 16:44 توسط بهنام گواری | نظر بدهيد
از طرف a G
kariclamator Cypress
🃏🧭👤
🃏🙇🏻🙆🏻💇🏽🎰🐈⬛🗝️🖤💣🪤👁️👤🧭🎊🎚️☃️🌾👁️🥀