مطلب ارسالی کاربران
💘تراختور... شعر💙
و تابستانِ گرمِ نفسها
که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
میچکید
[مستطیل سبزِِ] برهنه
با [سکوهای] دندان های صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگتر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختریاش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بیسرگذشت را
خونین کرد.
.
.
.
شعر از احمد شاملوی بزرگ
بیست و سه
جسارتا با کمی تغییر در داخل گیومه