طرفداری- به شکل بی رحمانهای راست گفتن را دوست دارم، به همین دلیل دوست دارم رازی کوچک و مهم را بازگو کنم. قبل از آمدن به منچسترسیتی، رحیم استرلینگ را زیاد نمی شناختم. هیچوقت هم ملاقاتش نکرده بودم و طبق چیزهایی که به واسطه مطبوعات انگلیس عایدم شده بود، می دانستم شخصیتی متفاوت در انتظارم است.
خب حداقل فکر می کردم...
راستش را بخواهید حس نمی کردم رحیم انسان بدی باشد ولی مطبوعات همیشه از اینکه او فردی مغرور و جنجالی است، می نوشتند. بنابراین با خودم می گفتم او حتما ... شما انگلیسی ها به این کلمه چه می گویید؟ آها فهمیدم، کله شق است. من و رحیم این روزها رابطه به شدت قوی و محکمی داریم چون در تابستان در یک زمان وارد سیتی شدیم و اخبار پیرامون ما بسیار زیاد بود. همه با منفی بافی در موردمان صحبت می کردند.
می دانستید آن ها را مرا «دیپورتی چلسی» خطاب می کردند؟ در مورد رحیم هم می گفتند عاشق جلب توجه که به خاطر پول لیورپول را ترک کرد. رسانه ها ظاهرا ما را دوست نداشتند و در چشمشان شخصیت های متفاوتی بودیم. طبیعتا وقتی این نوشته ها را در مورد خودتان می خوانید، اولین واکنشتان این است که «من؟ انقدرها هم پیچیده نیستم! مسخره است. این افراد حتی مرا نمی شناسند.» ولی از حق نگذریم کاری که آن ها انجام می دادند، واقعا تاثیرگذار بود. منظورم این است که وقتی این چیزها را در مورد سایر بازیکنان می خواندم، قانع می شدم. درست مثل چیزهایی که در مورد رحیم خواندم.
وقتی وارد منچستر شدم و رحیم را شناختم، نظرم عوض شد. کمی با هم تمرین کردیم و پس از آن جلسه به خودم گفتم «واقعا پسر باحالیه نه؟ پس جریان چیه؟» حقیقتا من دوستان صمیمی زیادی ندارم. چه داخل زمین و چه خارج زمین، دوستان نزدیکی ندارم. مدت زیادی طول می کشد تا بتوانم با یکی صمیمی شوم ولی با استرلینگ، همه چیز متفاوت بود. پسران ما تقریبا در یک بازه زمانی به دنیا آمدند و ما هردو نقاط مشترک زیادی داشتیم. آنجا بود که فهمیدم رحیم چه مرد سخاوتمند و باهوشی است. تماما متفاوت با چیزی بود که مطبوعات نوشته بودند.
رحیم واقعی را من می توانم معرفی کنم: یکی از مهربان ترین مردان روی زمین و یکی از فروتن ترین انسان هایی که تابحال دیده ام.

به هرحال. یک روز داشتیم با رحیم صحبت می کردیم که او برگشت و به من گفت «رفیق، من فکر می کردم تو واقعا آدم متفاوتی باشی. قبل از اینکه ببینمت، همش فکر می کردم خجالتی و منزوی باشی.»
گفتم «خب شوخی می کنم ولی یخ!» جواب رحیم این بود «آره یخ».
بعد گفت «نظر تو در مورد من چی بود؟» همانطور که گفتم من فردی صادق و رک هستم، به همین دلیل گفتم «فکر می کردم مغرور باشی.» برگشت و به من گفت «رفــــیق!» گفتم «خب چی؟ تو هم فکر می کردی من قراره عجیب باشم!»
درس بزرگی بود. واقعا یاد گرفتم فوتبالیست ها همیشه می توانند متفاوت تر از چیزی باشند که به نظر می آیند. مخصوصا که اگر از نزدیک بشناسید. این حقیقت در مورد من هم صدق می کند. کاملا حس رحیم، مبنی بر عجیب بودنم را درک می کنم. می خواهم در مورد خودم چیزی بگویم ولی این را در نظر داشته باشید که صحبت در مورد خودم، سخت ترین کار دنیاست پس درکم کنید. از 16 سالگی به این طرف، همیشه اگر بحثی در مورد فوتبال وجود داشت، تا ساعت ها می توانستم بحث کنم اما بقیه چیزها؟ اصلا.
از بچگی به شدت خجالتی و گوشه گیر بودم. پلی استیشن هم نداشتم. دوست نزدیکی هم نداشتم. از طریق فوتبال فقط می توانستم خودم را نشان دهم. خلاصه بسیار درونگرا بودم. اگر حتی یک کلمه از من می شنیدید، حتما آدم خوش شانسی بودید. با این حال می توانم اطمینان دهم درون زمین کاملا انسان متفاوتی بودم. می دانم همه الان به آن کلیپ که بر سر داوید سیلوا فریاد می زدم و می گفتم «بذار حرف بزنم» فکر می کنند ولی کودکی من کاملا متفاوت بود.

وقتی جوان هستید، قطعا برخی چیزها را درک نمی کنید. درک نمی کنید که بعضی رفتارهای شما ممکن است بقیه را ناراحت کند. وقتی چهارده سال بیشتر نداشتم، تصمیمی گرفتم که زندگی ام را عوض کرد. فرصت این را داشتم که آن روزها به آکادمی خنک بروم. باید از این طرف بلژیک به آن طرفش می رفتم. دو ساعت از خانه فاصله داشت اما هرموقع که می خواستم می توانستم خانواده ام را ببینم.
یکی از مشکلاتم در خنک، خجالتی بودنم بود. احساس تنها بودن می کردم. چندان در مورد زندگی اجتماعی و معاشرت با افراد دیگر خوب نبودم. دو سال اولم در خنک و آکادمی، تنهاترین سال های عمرم بودم. هر فرصتی برای برگشتن به خانه بود، استفاده می کردم. احتمالا سوال بزرگی در ذهنتان ایجاد شده که «چرا یکی تو 14 سالگی باید همچین کاری کنه؟» حق دارید. ولی گفتم که متفاوت بودم.
تنها جوابی که می توانم بدهم، این است که فوتبال باعث می شد همه چیز را فراموش کنم؛ تمام مشکلات و غم و غصه هایی هم داشتم را فراموش می کردم. هر زمان که فوتبال بازی می کردم، احساس خوبی به من دست می داد. اگر می خواهید این را عقده و وسواس خطاب کنید، مشکلی نیست، راحت باشید. زندگیِ من به همین سادگی بود.

سال اول را در پانسیون ماندم. آنجا در یک اتاق کوچک که یک تختخواب کوچک و میزی که سینک ظرفشویی هم داشت، زندگی می کردم. سال بعد در خانوادهای صمیمی که بازیکنان هم سن من آنجا اقامت داشتند، خودم را یافتم. باشگاه به این خانواده پول می داد تا از ما نگهداری کند. من و دو بازیکن دیگر آنجا بودیم. علت این کار هم این بود که نگذارند دوری از خانواده بر ما اثر منفی بگذارد.
با این حال هنوز هم اکثر اوقات تنها می ماندم. مشکلی نبود زیرا در مدرسه وضعیتم خوب پیش می رفت و در کنار دعوا نکردن و رعایت انضباط، فوتبال را هم خوب پیش می بردم. در پایانِ سال از آن خانواده خداحافظی کردم. موقع خداحافظی آن خانواده به من گفت «تابستون بعدی می بینیمت.» و به خانه خودم برگشتم. وارد خانه که شدم، دیدم مادرم گریه می کند. با خودم فکر کردم شاید کسی مرده یا چیزی شبیه این رخ داده است. «چه شده؟ مشکل چیست؟»
و مادرم کلماتی را بر زبان آورد که دنیای مرا شکل داد: «آن ها دیگر تو را نمی خواهند.»
«یعنی چی؟ در مورد چی حرف می زنی؟» مادرم گفت «آن خانواده دیگر تو را نمی خواهند. می گویند خیلی ساکت هستی و ارتباط برقرار کردن با تو خیلی سخت است.» من ماندم و هزار پرسش دیگر در ذهنم. واقعا شوکه شده بودم. حس می کردم انگشت اشاره به سمت شخصِ من گرفته شده و موضوع را شخصی تلقی کرده بودم. اصلا فکرش را هم نمی کردم روزی این مساله گریبانم را بگیرد. پس چرا موقع خداحافظی با من خوب بودند؟ و بعد این جریان به باشگاه گفته بودند مرا نمی خواهند؟ عجیب بود. در واقع این مساله که جایی برای ماندن نداشتن مشکل بزرگی بود چون نه ستاره بودم نه بازیکن بزرگ که باشگاه بخواهد از طریق دیگری موضوع را حل کند.
باشگاه به خانوادهام اطلاع داد که نمی خواهند هزینه سپردن من به خانواده دیگری را پرداخت کنند، پس قرار بود به پانسیون بروم و دوباره آنجا زندگی کنم؛ تنها! آنجا اصلا باکلاس و خوب نبود و بیشتر مثل زندان برای کودکان دردسر آفرین می ماند.

توپ را برداشتم و از خانه بیرون زدم. رفتم جایی که همیشه در کودکی با خودم تنها بازی می کردم. یک چیز در ذهنم مدام می چرخید. چیزی که مادرم گفت. «به خاطر شخصیتی که داری.» دائم این کلمات در ذهنم تکرار می شدند. برای ساعت ها توپ را به فنس می زدم و فکر می کردم. حتی این را به یاد دارم که یک لحظه بلند داد زدم «عیبی نداره. تو دو ماه قراره همه چیز عالی بشه و به تیم اصلی برم. مهم نیست هرچی بشه من قرار نیست با ناکامی به خونه برگردم.»
و دوباره کوین مصمم تر از قبل، به هدفش تمرکز کرد.