مطلب ارسالی کاربران
يه داستان كوتاه
روزي يك پدر روستايي با پسر 16 ساله اش وارد يك مركز تجاري ميشوند.
پسرمتوجه دوديوار براق نقره اي رنگ ميشودكه به شكل كشويي از هم جدا شدند ودوباره به هم چسبيدند
از پدر ميپرسد :اين چيست؟
پدر كه تا به حال به عمرش آسانسور نديده ميگويد :
پسرم من تاكنون چنين چيزي نديده ام و نميدانم.
در همين موقع آنها پيرزن چاقي را ميبينند كه با صندلي چرخدار به آن ديوار نقر هاي نزديك شد وبا انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد وديوار براق از هم جداشدند ؤ آن زن خود را وارد اتاقكي كرد .
ديوار بسته شد پدر وپسر هر دو چشمشان به شماره هايي بر بالاي آسانسور افتاد كه از يك شروع وبه تدريج تا 30 رفت .
هر دو خيلي متعجب تماشا ميكردند كه ناگهان ديدند شماره ها به طور معكوس وبا سرعت كم شدند تا رسيد به يك .
ديوار نقره اي باز شد و آنها حيرت زده ديدند خانم جوان وزيبايي از آن اتاقك خارج شد .
پدر در حالي كه نميتوانست چشم از آن خانم بردارد به آهستگي به پسرش گفت :پسرم زود برو مادرت را بيار اينجا