مطلب ارسالی کاربران
داستان كوتاه زيبا
يك روز چنگيز و درباريانش براي شكار به جنگل رفتند ،هوا خيلي گرم بود وتشنگي داشت چنگيز ويارانش را ازپا درمي آورد ، بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكي ديدند ، چنگيز شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلايي را در جويبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهين به جام زد و آب بر زمين ريخت ، براي بار دوم هم همين اتفاق افتاد ، چنگيز خيلي عصباني شد و فكر كرد ، اگر جلوي شاهين رانگيرم ، درباريان خواهند گفت : چنگيز جهانگشا نميتواند از پس يك شاهين برآيد ، پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه اي زد ، پس از مرگ شاهين ، چنگيز مسير آبرا دنبال كرد وديد كه ماري بسيار سمي در آب مرده و آب مسموم است ، اواز كشتن شاهين بسيار متاثرگشت ، مجسمه اي طلايي از شاهين ساخت ، و بر يكي از بالهايش نوشتند : يك دوست هميشه دوست شماست ، حتي اگر كارهايش شما را برنجاند ، روي بال ديگرش نوشتند: هرعملي كه از روي خشم باشد محكوم به شكست است .!