در این صحنه شعرای ایران از دو طرف بر خرابه های تخت جمشید وارد می شوند و به حافظ نهیب میزنند:
سعدی:
شنیدم که یک بار در حله ای ..... سخن گفت با عابدی کله ای
که من فر فرماندهی داشتم ...... به سر بر کلاه مهی داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق .... گرفتم به بازوی دولت عراق
طمع کرده بودم که کرمان خورم.......به ناگه بخوردند کرمان سرم
خواجوی کرمانی:
مشو خاک این دیر خاکی نهاد .... که ناگه دهد همچو خاکت به باد
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج ..... که یک جو نیارزد سرای سپنج
مولوی:
صد هزاران قرن ز آغاز جهان .... همچو اژدرها گشاده صد دهان
ازدرمها نام شاهان بر کنند .... نام احمد تا ابد بر میزنند
خیام:
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو .... بردرگه او شهان نهادندی رو
دیدم به سر کنگره اش فاخته ای ... بنشسته همی گفت کو کو کو کو
حافظ:
هر پاره خشتی که بر منظری است ... سر کیقبادی و اسکندری است
به جز خون شاهان در این تشت نیست ... به جز خاک خوبان در این دشت نیست
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود ... زنهار از این بیابان، وین راه بی نهایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود ..... از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت