And when you fell you're near the end
Will you just turn it over and start again
Is there a stirring in your heart
As the time comes when we will have to part?
و هنگامیکه به انتها می افتی
آیا دوباره بازگشته واز ابتدا شروع خواهی کرد؟
آیا محرکی درون قلبت است
هنگامی که زمانش فرا میرسد کی ما از هم جدا خواهیم شد؟
And when you fell you're near the end
And there's a stranger where once was a friend
And you are left without a word
Only the whispers that you've overheard
و هنگامیکه به انتها می افتی
و غریبه ای که جایی یک زمان دوست بود
وتو بدون هیچ حرفی رها شده ای
تنها پچ پچ هایی که تصادفا شنیدی باقی ماندند
Standing in silence, holding my breath
Disconnected and dry
And though I'm certain that there's nothing left
To hold on to, to give or to try
در خموشی ایستاده و نفس را حبس کرده ام
جدا و تشنه
هرچند که مطمئنم دیگر چیزی برای
ادامه دادن،بخشیدن ویا برای آزمودن نیست
Some things never change, no don't ever change
And I'm feeling the cold
Thinking that we're getting older and wiser
When we're just getting old
بعضی چیزا هرگز عوض نمی شوند، نه هرگز!
احساس سرما میکنم!
فکر میکنیم که پیرمیشویم و عاقل تر
درحالیکه فقط پیر میشویم!
And when you feel you're near the end
And what once burned so bright is growing dim?
And when you see what's been achieved
Is there a feeling that you've been deceived?
و هنگامیکه به انتها می افتی
و آن تاریکی چیست که زمانی به روشنی شعله می افروخت؟
وآن هنگام که به یافته هایت نگاهی می اندازی
آیا حس نمی کنی که فریب خورده ای؟!