در زندگیام یکبار دوستداشتن واقعی را تجربه کردم.
هشت سالم بود که با یک کامیون اسباب و اثاثیه به محل ما آمدند؛
موهای مشکیِ بلند و صاف،
چشمهایی به رنگ دریا
و چهرهای که بیگناهترین انسان جهان را میساخت...
میخواستیم وسطی بازی کنیم که آمد کنار بچههای دیگر به دیوار تکیه داد؛
برای انتخاب یار مثل همیشه با یکی از دوستهایم "گردو شکستم" بازی کردیم؛
با چشمهایم قدمهایمان را دنبال میکردم و در دلم برنده شدن را آرزو میکردم؛ او باید یار من میشد!
گردو را شکستم و یار من شد،
بازی را شروع کردیم و ما باختیم،
اما باختن چه اهمیتی داشت؟ "ما باهم باختیم"
آن شب تا خود صبح بیخواب بودم؛
آن روزها نمیدانستم دوستداشتن یعنی چه، فقط دوست داشتم زودتر صبح شود و دوباره یار هم باشیم؛
من استاد "گردو شکستم" شده بودم!
فرقی نداشت وسطی، هفتسنگ یا گرگم به هوا،
ما یار هم بودیم؛ "ما باهم میباختیم"
یک روز یکی از بچههای محل آمد و گفت چرا یارت را عوض نمیکنی تا برنده شوی؟
گفتم اگر او یار من نباشد، یکی از ما میبرد و یکی میبازد،
من میخواهم باهم ببریم و باهم ببازیم؛
او تنها کسی بود که باختن با او برایم لذتبخشتر از بردن با یار دیگری بود؛
مدتهای زیادی گذشت،
ما صبر کردیم،
ما یار هم ماندیم،
ما باهم بازی را یاد گرفتیم،
از یک روز به بعد فرقی نداشت با چه کسی رقابت کنیم،
فرقی نداشت چه رقابتی باشد،
"ما باهم میبردیم"
ما باهم بودن را یاد گرفته بودیم...