معلم ادبیاتی داشتیم قد بلند و لاغر با موهای مجعد و جو گندمی ، و چهره ای بی روح و تکیده که ته ریش هایش همواره روی آن جا خوش کرده بود... عینکی با قاب مشکی بر چشم داشت... می دیدم که وقتی حرف از مولانا می شود ، چشم هایش از پشت آن شیشه های زرد رنگ عینک برق می زند...
شیفتهی مولانا بود...! می گفت شاعر ها آدم نیستند... فرشته اند ، خلاقیتند ، تفکرند...
همیشه از بالای عینک به ما نگاه می کرد و مولانا میخواند :
آن سو مرو ، این سو بیا / ای گلبن خندان من / ای عقلِ عقلِ عقلِ من / ای جانِ جانِ جانِ من
قدم های بلندی داشت و در آن مدتی که کتاب در دست ، شعر میخواند ، طول و عرض کلاس را طی می کرد .
هر روز بعد از اتمام درس قاب عکس کوچکی در دست می گرفت که روی آن عکس زنی با چشمان سیاه ، مژه های تابدار و مو های بلند و لخت خودنمایی میکرد . میگفت اسمش لیلی است...
نگاه سیاه و پژمرده اش را می دوخت به چشم های شیشه ای درون قاب و شعری را زیر لب زمزمه می کرد :
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من / دل من داند و من دانم و دل داند و من
بعد می نشست پشت میز ، سیگاری آتش میزد و کنج لبش می گذاشت... دودش را با سوز بیرون میداد و از پشت پنجره به افق های دور دست خیره می شد...
می گفتند سرطان ریه دارد... می گفتند از غصهی دوری از لیلی بیمار شده... می گفتند به همین خاطر به اشعار مولانا علاقه مند است... چون شعر های مولانا دقیقا حال و هوای او را وصف می کند...!!
روز های آخر با شانه های خمیده وارد کلاس می شد... دیگر از آن مو های کم پشتی که همیشه مشخص بود که اول صبح شانه اش میزند ، خبری نبود...
لباس هایش بیشتر از همیشه بوی سیگار میداد... طوری که وقتی از کنارم رد می شد ، بوی سیگارش بدجور تلخی وارد می کرد به سینه ام!...
حتی با این حال خرابش هم از کلاس های ادبیاتش نمی گذشت!
درست یادم نیست ولی خیلی نگذشت که مادرم خبر داد معلم ادبیاتمان مرده است...
مادرم پرستار بیمارستانی بود که معلم ادبیاتمان در آن زندگی خود را به پایان رساند . میگفت کسی به سراغش نیامده که وسایلش را بگیرد و کفن و دفنش کند!!
همان قاب عکس را به دستم داد و گفت تنها چیزی که جز لباس هایش داشته همین بوده...
پشت عکس یک شعر نصفه و نیمه از مولانا نوشته شده بود که ادامه اش را نمی دانستم ولی بدجور دلم را لرزاند :
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی / قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
مادرم می گفت تا لحظهی آخر ، قاب عکس در دستش بود . انگار که آن قاب عکس بخشی از وجودش بود...!
فراموش نشدنی و جدا نشدنی....
هنوز هم وقتی چشمم به آن قاب عکس می افتد ناخودآگاه شعری در سرم تکرار می شود :
من درد تو را از دست آسان ندهم / دل بر نکَنم ز دوست تا جان ندهم
از دوســت به یـادگــار دردی دارم / کــان درد به هــزار درمــان ندهــم
نویسنده: خودم