طرفداری - بازی بین دو تیم به پایان می رسد. فارغ از هر نتیجه ای و هر اتفاقی که در زمین فوتبال رخ داده، بازیکنان دو تیم در پایان با هم دست می دهند، خوش و بش می کنند و حتی همدیگر را در آغوش می گیرند.
فارغ از هر حساسیت فوتبال، بازیکنان در آخر بازی پیراهن هایشان را با هم عوض می کنند، به همدیگر دلداری می دهند و بدون اینکه نارنجکی به سمت هم پرتاب کنند به رختکن می روند. مربیان دو تیم با هم دست می دهند و به یکدیگر تبریک می گویند. بعد از پایان بازی همه آنها استحمام می کنند، سوار بر ماشین های گرانقیمت خود می شوند و به خانه هایشان می روند. گاهی کل ماجرا برای آنها با معاشقه ای، چند ساعت بعد یا در نهایت فردای همان روز خاتمه میابد. خیلی از هواداران هم، غم یا خوشحالیشان را مثل پوست آجیل هایشان، همانجا می گذارند و می روند. یا در ورزشگاه یا در پای گیرنده تلویزیونی.
اما آدم هایی هم هستند که بخاطر همین بازی های فوتبال بر احساس همدیگر اسید می پاشند. فرسنگ ها دورتر از محل مسابقه فوتبال، با اتومبیل از روی بهترین دوستشان رد می شوند. با اسلحه به سمت همسایه شان شلیک می کنند. به چه جرمی؟ فقط به صِرف طرفداری از تیم رقیب. همین آدمها در کمترین حالت می آیند و سر خانوادشان داد و هوار راه می اندازند. با حالت عصبانی با بچه ها رفتار می کنند. دلها را مانند اشیا می شکنند و زنجیره ای از خشم را شروع می کنند. آنها حلقه ای از عصبانیت تولید می کنند که ممکن است پله پله تا رخ دادن یک فاجعه سیر صعودی به خود بگیرد. آیا اینها مقوله های کم اهمیت است؟
نه کم اهمیت نیستند و تو باید متوجه زخمی که بر احساس کسی افکنده ای باشی؛ زخمی که ممکن است روح او را آهسته در انزوا بخورد و بتراشد!
نمی شود منکر زیبایی فوتبال شد. ممکن نیست تاثیر مثبت و فوق العاده اش در تاریخ بشریت را نادیده انگاشت. فوتبال نیز همانند سایر پدیده ها لذت بخش، سرشار از هیجان است اما وقتی این لذت و هیجان از دایره منطق خارج شود می تواند خسارات جبران ناپذیری به بار بیاورد. داستان وحشیگری دو جانبه طرفداران اینتر و ناپولی را شنیده اید؟ چند نفر قربانی آتش این خشم غیرمنصفانه شدند؟
به خاطر همین خشمِ هیولا وار، سرباز وظیفه نگون بختی را داریم که دیدگانش را از دست داده، کودکان خردسالی را سراغ داریم که یتیم شده اند، مادری را می توانیم به یاد بیاوریم که پهلوی فرزند دلبندش چاقو خورده است.
همه این اتفاقات چون برخواسته از هیجانات آنی است و در ورای آن خشمی کنترل نشده، فرجام همه آنها پشیمانی است. اما حقیقتاً پشیمانی چه سودی دارد؟
آن فردی که با نارنجک دستی، چشمان جوانی را کور کرد آیا می تواند روشنی دیدگان او را برگرداند؟ آن طرفدار ایتالیایی که با اتوبوس از روی هواداران هم وطنش رد شد الان چه حالی دارد؟ و آن هواداری که خونی را بر زمین ریخته، وجدانش را چگونه آرام می کند؟
آبی یا قرمز، سبز یا زرد، سفید یا مشکی، اینها همه انتخاب هایی برخواسته از سلایق ماست. مسئله ای طبیعی و معمولی. هیچ دلیلی ندارد کسی به خاطر سلیقه اش مجازات شود یا دیگری را مجازات کند.
صفحات مجازی به عرصه ای برای مبارزه علیه علایق و سلیقه های یکدیگر تبدیل شده است. برخی خشاب افکارشان را از زخم زبان پر می کنند و لوله سلاحِ زبانشان را در حالت رگبار قرار می دهند و به سمت یکدیگر نشانه می روند. به شخصیت یکدیگر حمله می کنند، ناسزا می گویند، طعنه می زنند، تخریب می کنند... و چقدر دنیای آنان کوچک است. می گویند دنیای هر کسی به اندازه وسعت فکر اوست، و دنیای چنین افرادی چه وسعت و ارتفاع حقیری دارد. وسعتی به اندازه یک اتاقک محقر و ارتفاعی پَست تر از پلکانی قدیمی.
دنیای ما مجموعه ای از بی نهایت کهکشان است و چه کسانی که تمام دنیایشان را به خاطر یک لحظه خشم نابود نمی کنند. ترحم برانگیز نیست؟ آری ترحم برانگیز است که ما در میان آسمانی که دید هیچ چشمی به انتهایش نمی رسد، دنیایمان را به دیدن یک بازی فوتبال محدود کنیم و ازلیت و ابدیتِ زمان را به یک ساعت و نیم تقلیل داده و همه چیزمان را در آن خلاصه کنیم. عشقمان را. خشم و ناراحتی مان را. شادی و غممان را.
هوادار دو آتیشه باش. عاشق آن پیراهن باش. آن بازیکن را از صمیم قلبت دوست بدار. برای آن پرچم بگذار قلبت تندتر بزند. اگر تیم مورد علاقه ات باخت ناراحت باش و اگر پیروز شد خوشحالی کن و جشن بگیر. اینها سرزنش آمیز نیستند. اینها جزئی از طبیعت یک لذت طبیعی هستند، اما همه چیز تو نیستند؛ در این دنیای بیکران...
ارزش یک انسان بالاتر از هر چیزی است. بالاتر از سلیقه ما و دیدگاه هایمان. فهمیدن این موضوع نه مقدار زیادی هوش می خواهد نه شعور. جز بدیهیات است و ایمان دارم که همه این را می دانیم. اما خشم، هیولای درون ماست و وقتی بر ما استیلا یابد از وجودمان آتش بیرون می زند و همه چیز را می سوزانیم، بدون آنکه بدانیم در حال انجام چه کاری هستیم.
به قول سعدی: «خشم بی حد وحشت آرَد» و حقیقتاً چه زیبا می گوید استاد سخن...
یقیناً فرجامِ خشم، وحشت است. وحشت از عذاب وجدان. وحشت از احساس گناه. وحشت از مجازات. و همه اینها می تواند در نهایت به خاطر یک عدم کنترل گری اتفاق بیفتد. مسئله ای بغایت حزن انگیز.
روانشناسی نظر جالبی در این مورد دارد: «سطح رشد یافتگی یک فرد به شدتِ اتفاقی که او را پریشان می کند یا وی را از دایره منطق خارج می کند، مشخص می شود». بی تردید کسی که بخاطر یک سرگرمی(فوتبال) چنان پریشان شده که قلب دیگران را نشانه می رود هرگز به رشد یافتگی کافی نرسیده است. هر چقدر می خواهد هیکلت گنده باشد، ریش هایت بلند و یا اندازه کله ات بزرگ، رشد یافتگی به بصیرت است. جایی درون چین و چروک های مغز و تو باید با اندیشه و انصاف آن را به دست بیاوری.
فرهنگ سازی نقش عظیمی در رشدِ مثبت فرهنگ هواداری ایفا کرده است، اما هنوز هم هستند افرادی که در بطن این فرهنگ ها، سلاحی به دست دارند و زبانی سرخ برای زجر دادن. هولیگان، اولترا، تیفوسی و ... اینها فقط اصطلاحاتی برای بیدار کردن هیولاهای درون ماست. باید همه باور کنند که حد فاصلی بین عشق و جنون وجود دارد. هرچیزی که جایگاه انسانیت را به خطر بیندازد، باید دور ریخته شود.
احترام، واژه ای گمشده در میان خودبینی ها و غرورهای افراطی ماست. احترامی که به وسیله آن می شود هر قلب بی قرار و خشمگینی را هم تسخیر کرد. با آن میشود خویی حیوانی را هم فروکش داد و حیوان ددمنشی را شیفته خود کرد. پس برای انسان چه اعجاز بزرگی میتواند داشته باشد؟
«زودیاک» قاتل مشهور فقط به خاطر یک اعتقاد دست به کُشتن آدمها میزد: « انسان خطرناک ترین حیوان است!». با خشمی که دارد ما را به سمت هرچه خطرناک بودن سوق می دهد، حقیقتاً باید شدیداً نگران این موضوع باشیم!
فوتبال موضوع کم اهمیتی نیست، ولی همه چیز انسان هم نیست. می توان از آن لذت برد و در کنارش قلبی را هم به دست آورد. به خاطر لذتی گذرا مثل باد پاییزی که بر تن برگها میتازد بر روح کسی تازیانه نزن، همه ما را روزی باد با خود خواهد بُرد...
پانویس ۱: جمله آخر اقتباسی است از جمله "باد ما را با خود خواهد بُرد" از شعر تولدی دیگر نوشته فروغ فرخزاد.
پانویس ۲: "زخمی که ممکن است روح او را آهسته در انزوا بخورد و بتراشد!" این جمله برگرفته از جملات آغازین و مشهورِ رمان "بوف کور" است.
ارسالی از کاربر طرفداری: محمد مرادی