طرفداری- فکر کنم هفت یا هشت ساله بودم که فوتبال بازی کردن را شروع کردم. اول در خیابان ها بازی می کردم و سپس به پارکی با نام هیلی فیلدز نقل مکان کردم. یک بار هم در این پارک شکست نخوردم؛ حتی یک بازی. وقتی با مادرم، ناپدری و دو برادر بزرگترم به بروکلی نقل مکان کردیم، پول زیادی در بساط نداشتیم. تا مدتی با یک خانواده دیگر، در یک خانه زندگی می کردیم.
بزرگ آن خانه جیمز رایت بود و من او را آقای جیمز صدا می کردم. او مردی قاطع و محترم در منطقهمان بود. همیشه بچه های زیادی در خانه او رفت و آمد می کردند؛ علتش هم این بود که اهل معاشرت بود. تیمی داشتیم به نام «تیم هیلی فیلدز». اعضای آن را پسرانی که در اطراف خانه آقای جیمز بازی می کردند، تشکیل داده بودند. استفورد، برادرم مائوریس، سلوین، ایدن و چندین نفر دیگر. من هم بودم. تیم شکست ناپذیری تشکیل داده بودیم؛ با محلات دیگر مسابقه می دادیم و می بردیم؛ به همین سادگی!
زندگی سختی را می گذارندیم و بالاخره با وجود تمام سختی و فراز و فرودهای زندگی، از خانه آقای جیمز بیرون آمدیم. پدر ناتنی من چندان آدم خوبی نبود. می دانید فقط مواد مخدر مصرف می کرد، به قمار علاقه داشت و با مادرم بد برخورد می کرد. در ضمن از من هم خوشش نمی آمد. اگر بیرون می رفتیم، همیشه برای مائوریس، نیکی و دیون لباس می خرید اما به من که می رسید، می گفت سایز مرا نمی داند یا مزخرفاتی از این قبیل که بهانه جور کند. من دائم لباس های کهنه برادرانم را می پوشیدم.
با وجود تمام زورگویی هایی که می کردند، بی رحمی ها و سنگدلی ها، فوتبال را تنها راه نجات و فرار می دیدم. تنها دلخوشی من و برادرم این بود که برنامه «Match of the Day» را تماشا کنیم اما او این لذت را هم از ما می گرفت و می گفت رویتان را به دیوار کنید. ما تمام مدت پخش برنامه رویمان به دیوار می ایستادیم. وحشتناک بود. هر بار که این کار را انجام می داد، شب ها با گریه می خوابیدم. مائوریس مجبور می شد گوش هایم را بگیرد که کمتر صدای فوتبال بشنوم و اذیت نشوم. «گریه نکن، گریه نکن دیگه.» حرف های همیشگی مائوریس که شب ها عادت به شنیدنش داشتم.
سال ها گذشت و من خیلی چیزها یاد گرفتم. یاد گرفتم صبور باشم، نه با قدرت، بلکه با هوشِ خود گلزنی کنم. بهترین گلم به سال 1993 بر می گردد که برابر اورتون به ثم رساندم. شروع مجدد، کنترل با پای چپ، با پای راست، عبور از مت جکسون و گلزنی برابر نویل ساوثهال. پس از اتمام شادی گل، به یاد خاطرات گذشته افتادم و خوشحال شدم. آن گل برایم بهترین به حساب می آید. حتی مائوریس هم این گل را عالی می داند!
در نوجوانی اشتباهات زیادی انجام دادم، به قدری بد که شرمم می آید بگویم. همیشه سعی می کردم در دردسر نیفتم و از پلیس ها دوری کنم. ولی یک روز، حماقتم کار دستم داد و در سن 19 سالگی، به زندان افتادم. زندان جای بدی است. می توانم با کلمات و واژه های عجیب، توصیفات عجیبی از زندان بگویم اما به گفتن این اکتفا می کنم که آشغال است. همه کار کنید تا پایتان به زندان باز نشود. البته خوش شانس بودم چون فقط دو هفته در زندان چلمسفورد سپری کردم. جرمم هم پرداخت نکردن جریمه های رانندگی بود. می دانید وقتی در سلول را بر روی شما می بندند چه می شود؟ انگار که دنیا به پایان رسیده؛ به شخصه من زیر گریه می زدم.
همان سال، من با شارون آشنا شدم که همسر اولم است. سرپرستی فرزندش را هم بر عهده گرفتم. اسم پسرش را می دانید. شون رایت فیلیپس، وینگر اسبق منچسترسیتی و چلسی. وقتی از زندان بیرون آمدم، می خواستم کاری کنم که از این مخمصه خلاص شوم. بنابراین فوتبال را کنار گذاشتم و گفتم که باید کار کنم. همه داستان زندگی مرا می دانند ولی هیچکس نمی داند در 19 سالگی قید فوتبال را زدم. قبول کرده بودم فوتبال در سرنوشت من جایی ندارد. شون چهار سال داشت که در کارخانه شکر شروع به کار کردم و تقریبا آنجا از کار خود ناراضی بودم اما چاره ای هم نداشتم. آن روزها خیلی کم فوتبال بازی می کردم و در همین حین، پیشنهاد جلسه تمرینی دو هفته ای در کریستال پالاس به من شد.
داشتن سوء سابقه باعث می شد حس خوبی به این پیشنهاد نداشتم و برای بار اول آن را رد کردم. بالاخره راضی شدم و در تمرینات شرکت کردم. به معنای واقعی کلمه، محشر بودم. بالاخره قبول شدم و می توانستم بعد از سختی ها، زندان، تحمل مشکلات به خودم فوتبالیست حرفه ای بگویم. مادرم وقتی این خبر را شنید، نتوانست جلوی بغضش را بگیرد و گریه کرد.
جام حذفی 1990 و قرار بود در مسابقاتی که همه در انگلیس تماشایش می کردند، برابر منچستریونایتد بازی کنم... یا عیسی مسیح! فقط هدفم نشان دادن خودم بود. در تونل زیبای ومبلی با کفش های جدیدم قدم می زدم و آماده بازی می شدم. واقعا صدای خارق العاده ای در ورزشگاه حاکم بود. داشتیم بازی را 2-1 می باختیم که من وارد بازی شدم. می خواستم اثری بگذارم، مهم نبود خوب یا بد. به همین خاطر در 20 یاردی دروازه، توپ را گرفتم و به سمت دروازه حرکت کردم. گریس پالیستر و مایک فیلان خواستند توپ را از من بگیرند اما مسیرم را عوض کردم و در نهایت تعجب، فضای خالی زیادی را مشاهده کردم که می توانستم استفاده کنم.
جیم لیتون در میان دروازه های بزرگ ومبلی، بسیار کوچک به نظر می آمد. شوت زدم و دیگر چیزی حس نکردم. فقط دیدم هم تیمی هایم بر روی من پریده اند و شادی می کنند. آدرنالین خونم بالا رفته بود و همه چیز را در پوست و گوشتم حس می کردم. سه دقیقه پس از ورود به زمین گلزنی کرده بودم. شگفت انگیز بود.
آن گل، زیباترین احساسات را برایم تداعی می کند. از آرسنالی ها عذرخواهی می کنم اما این حس بی نظیر است. نمی دانم چه شد ولی خیلی زود فهمیدم که آرسنال به دنبال من است و در یک چشم بهم زدن، در تست های پزشکی شرکت کردم. هواداران دائم به من می گفتند «مقابل تاتنهام گلزنی کن. ببین مقابل اسپرز گلزنی کنی، افسانه می شوی. من عاشق آرسنالم. بعضی ها شاید در این مورد غر بزنند اما حقیقت چنین است. آرسنال تا ابد آرسنال خواهد ماند و این باعث خوشحالی من می شود.