اختصاصی طرفداری- به نظر من، این یک مشکل عدیده بین بچه های اهل قلم و روشن فکر نسل جدید جامعه ماست که خیلی دلشان می خواهد همه چیز را به همه چیز ربط دهند. مرض تعمیم را می گویم، اینکه اساسا هر اتفاقی هر قدر هم که غیر قابل نقد و تهی از هر گونه معنای اجتماعی و فرهنگی باشد را دستمایه یک نقد بلند بالای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی می کنند. اگر پای صحبتشان بنشینی می بینی که مثلا زمین خوردن یک پسر بچه سیستانی در پشتک نیم باروی هژدم و فرود ناموفق او به زعم ایشان ریشه در کتاب سوزان دو قرن اول حمله اعراب و داستان خیالی استر در دربار خشایارشا و ناکامی جنبش مشروطه و خلاصه هر چیز با ربط و بی ربطی دارد. این طور نقدها عموما با هم افزایی های زیادی همراه می شود و پهنا می گیرد. منتهی این عارضه در روند رشد و بلوغ خودش یک لایه دیگر هم دارد و آن نقطه جایی است که ما در ادامه سنت افراط و تفریط مان از آن طرف بام می افتیم و باقی اش را حتما بهتر می دانید.
اگر خاطرتان باشد چند وقت پیش در یادداشتی پس از حذف تلخ تیم ملی ایران از جام ملت های آسیا اشاره کردم که صرف نظر از تمام تاریک و روشن های کیروش و تیم ملی که خدا می داند چقدر دلم می خواهد کمترین اشاره ای به آن نکنم که تصور نشود این یادداشت هم متعلق به اوست، گفتم که گلی که ما از ژاپن خوردیم را حالا نه تماما ولی بخش خیلی بزرگی اش را باید نمودی از یک رویه فرهنگی غلط در جامعه مان دانست. مرضی که مثل تراشه ای از بدو تولد پدر و مادر، خانواده، مدرسه یا جامعه در مغز ما تعبیه می شود. عارضه ناخوشایندی که خلاصه اش می شود: فرار از مسئولیت های فردی، به گردن نگرفتن وظایف اجتماعی و قربانی جلوه دادن خود در برابر مشکلات زندگی. قربانی نشان دادن خود و برانگیختن حس ترحم دیگران که به ما این امکان را می دهد که به جای پذیرش نقص ها و ضعف های خود هر پیشامد ناگواری را به سرنوشت و بخت و اقبالمان حواله کنیم و از وجود نیروهای اهریمنی ثابت و غیر قابل اثباتی صحبت کنیم که از ازل تا ابد با ما سر دشمنی دارند و بر طبق منطق مجعول و غیر قابل فهمی ریشه تمام اتفاقات ناگوار و ناکامی های ما در زندگی هستند.
این شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت های فردی و اجتماعی را می توان به سادگی در تک تک مناسبات فردی و جمعی زندگی روزانه مان ببینیم. این را از آن جهت گفتم که هر کس نداند ما که ساکن این خاکیم و زیر سقف کوتاه آسمانش نفس می کشیم بهتر از هر کسی شاهد نمودهای خرد و کلان این مساله هستیم. بالمثل بارها شنیده ایم که در کشور ما وقتی در سطح کلان سیاسی و امنیتی یک اتفاق منفی می افتد، چه می دانم مثلا بمبی می ترکد، اختلاسی صورت می گیرد، پرتقال گران می شود، مرغ پیدا نمی شود، مسئولین در هر دولت و دوره ای به جای پذیرش سوء مدیریت و نابلدی خود، مشکل را به دشمنان خارجی حواله می دهند که نمود روشنی از فرار از مسئولیت است. یا مثلا با استعانت از این شب های عزیز در بعد فردی بسیاری از آنهایی که در روابط عاطفی خود دچار بحران می شوند و به قول معروف به آخر خط می رسیدند، اگر پای صحبتشان بنشینیم می بینیم که عموما خود را قربانی مسائلی می دانند که سراسر خارج از کنترل و دایره اثرگذاری آنها بوده که خوب به طور واضحی این هم یک بازی روانی برای فرار از مسئولیت است چرا که به واقع ما چیزی جدای از همه آنچه ما را در برگرفته نیستیم و روضه تنهایی و مظلومیت و شکست و گرانی پرتقال و این طور چیزهای ما هر قدر هم که گریه آور باشد با هیچ متر و معیار سالمی پذیرفته نیست و از اساس مردود است و تلخ ترین پیامدش هم عدم رشد و بلوغ شخصیتی ما و درجا زدن در دوران کودکی است.
از این ها که بگذریم در عالم سیاست ترفندی هست که مثل خیلی از ترفندهای دیگر سیاسی خیلی حجب و حیا سرش نمی شود و آن همانا استفاده از ساختارهای مجهول در ضمن صحبت کردن است. ساختن جملات بی فاعل نظیر "شنیده شده است که ..." یا "باور بر این است که ..." که اگر دقت کنید درصد بالایی از جملات سیاست مداران را شکل می دهد. انتخاب گزینشی و کاملا آگاهانه ای که با طرح جملات بدون فاعل و مجهول، در اصطلاح مردمان کوچه و بازار، راه دبه را برای خود باز می گذارد، چرا که به فرض اگر چند ماه بعد مشخص شود داستان آنطور که آقای سیاست مدار گفته یا فرض شده نبوده، خللی به مرجعیت و سندیت فرد فوق الذکر وارد نمی شود چرا که در واقع او گوینده هیچ کدام از جملات نبوده و هیچ دعوی را طرح نکرده که امروز بخواهد پاسخ گو باشد. حال با این زاویه دید، اگر به مصاحبه ها و بیانیه های کودکانه فوتبالمان نگاهی بیندازیم می بینیم چه شباهتی میان آن سیاست مداران آگاه و این ورزشکاران نا آگاه وجود دارد.
عموم این بیانیه ها و اعتراضات کلی گویی هایی بی معنا است که به غایت آدم را یاد عملیات های بزدلانه و کور تروریست هایی می اندازد که تفنگ را بی هیچ هدف مشخصی و فقط به نیت خالی کردن خشاب به سمت جمعیت می گیرند. جملات بی سرو تهی که اصلا مشخص نیست چه کسی را هدف گرفته اند و مخاطب اصلی آنها کیست. حرف هایی که ابدا از هیچ مدل منطقی و توجیه پذیری تبعیت نمی کنند و به جای طرح یک مسئله و شرح فرضیات مربوطه و سپس اثبات فرضیات به طریق علمی و به مدد شواهد قابل مشاهده و قابل آزمون، می کوشند تا صرفا فشارها و هیجانات لحظه را از خود دور کنند و واکنشی آنی نسبت به وضعیت نشان دهند:
آقایان نمی خواهند ما قهرمان شویم.
دستور از بالا رسیده که فلان تیم را بزنند.
دست هایی در کار است تا ما نتیجه نگیریم.
آخرین سنگر سکوت است.
چهل سال است که با نام تاج مشکل دارند.
استقلال یک دروغ چهل ساله و پرسپولیس یک واقعیت دو هزار ساله است.
جملات مهمل و از اساس بی مفهومی که مثل علف هرز از گوشه و کنار زمین های خاکی فوتبال ما سبز می شوند و غم انگیز تر آنکه این علف های سمی و بدبو در شامه و دماغ مخاطبین و طرفداران فوتبال مان نیز عطری دل انگیز دارند و عموم محتواهای البته بی محتوای این شکلی در زمره کامنت خورترین اخبار خروجی سایت های ورزشی ماست. آن هم با کلی کامنت در اثبات این دعاوی احمقانه و نه رد آنها و نه حتی تردیدی در صحت آنها. از وزیر پرسپولیسی گرفته تا سفیر استقلالی از سوگند یادکردن کمیته داوران به زمین زدن پرسپولیس و عناد شتری سازمان لیگ با استقلال و خلاصه از چیزهایی که آدم اگر سر سوزنی دلش برای مملکتش بسوزد و دوست داشته باشد کمی و فقط کمی در جامعه حرف های معقول تر بشنود و شاهد دغدغه های جدی تری باشد، بعد شنیدن این مزخرفات دلش می خواهد شبیه نقی معمولی سریال پایتخت دست بیندازد و دهان خودش را پاره کند و این بغض زمانی سنگین تر می شود که می بینیم بخشی از روشن فکران و قلم به دستان نسل جوان که به جای داشتن تعلق خاطر به حقیقت قلم و فکر و اندیشه، خود را تا تاریک ترین اعماق و پرتگاه های تمایلات رنگی پایین می آورند و ذوق و هنر و استعداد و توان و فکر و اندیشه خود را در خدمت اثبات مهملات گفته شده توسط اسطوره های قرمز و آبی به لجن می کشند.
چرخه سراسر ابتذالی که در آن یک مدیر خوب مدیری است که در این بلبشو، در اصطلاح تماشاگران از حق باشگاه دفاع کند و نگذارد آقایانی که دستور گرفته اند تا استقلال یا پرسپولیس را بکوبند به خواسته خود برسند. کاپیتان با غیرت می شود کسی که رگ گردنش برای یک سوت درست یا غلط داور بیشتر بیرون بزند. اسطوره متعصب می شود کسی که در فضای مجازی روضه گریه دارتری در مظلومیت تیمش بگوید و لابد ورزشی نویس خوب هم می شود کسی که ادله را به شکل هنرمندانه تری به نفع تیم محبوبش به کار بگیرد و سفیدی کاغذ را سیاه کند. حال آنکه هیچ کس نیست بپرسد دقیقا و به تحقیق این آقایانی که دستور گرفته اند تا تیمی را زمین بزنند چه کسانی هستند؟ از کجا و کی دستور گرفته اند؟ چرا باید چنین دستوری بگیرند؟ آیا سند روشنی مبنی بر این ادعا وجود دارد؟ کجاست؟ رو کنید، این دست های پشت پرده دقیقا متعلق به چه کسانی است؟ و این دشمنان که شما از آنها صحبت می کنید چرا باید چنین انگیزه ای داشته باشند؟
خاطرم هست زمانی که کلاس اول راهنمایی بودم وظیفه خطیر مبصر بودن را به من محول کرده بودند و من شگردی داشتم برای کنترل کلاس و آن اینکه اگر کسی شیطنتی می کرد چه می دانم مثلا از پنکه آویزان می شد یا حالا هر کار محیر العقول دیگری اسمش را موقتا روی تخته می نوشتم و به محض اینکه متوجه حضور معلم مان در سالن می شدم تخته را پاک می کردم. اعتراف می کنم که کل دوران راهنمایی با همین حربه نه تنها کلاس را کنترل کردم بلکه توانستم چهره مخدوش مبصر را در نظر آحاد بچه های کلاس سر و سامان نسبی بدهم. یک روز سید کمال یکی از هم کلاسی هایم که دو ماه به لحاظ شناسنامه ای و پنج شش سایز به لحاظ فیزیکی از من بزرگ تر بود برگه ای گذاشته بود توی کتاب تاریخم و به شوخی نوشته بود که "اسمم را حتما روی تخته بنویس و چهار تا ضربدر هم بزن روش تا چشمت درآد" آقای یونسی معلم تاریخ آمد و برای اینکه ببیند تا کجا درس داده و درس آن روز چیست کتاب من که میز اول می نشستم را خواست، همین که کتاب را باز کرد با نوشته سید کمال مواجه شد. لبخندی زد و کاغذ را برگرداند و پشتش نوشت "بچه جان برو دنبال نان باش که خربزه آبه" داشتم فکر می کردم کاش آن برگه را داشتم تا من هم بالایش می نوشتم: رونوشت به ستاره های آبی و قرمز، به مدیرانشان، به پیشکسوتان متعصب، به قلم های بد رنگ، به طرفداران احساسی!