طرفداری- رنگ سفید در شهر کارارا بسیار معنای متفاوتی دارد. شهر مرمر سفید در توسکانی. انسانها با این ویژگی آن شهر را به یاد می آورند و من، متولد آن شهر هستم. کارارا به دلیل معادن زیبا و سنگ مرمرهای سفیدش، شهرت جهانی دارد.
اکثر این سفیدی زیبا که شهر را فرا گرفته، مدیون زحمات مردانمان است که این سنگها را تراشیده و فرم دادند تا به این زیبایی درآید. پدر من، مانند بسیاری از مردان کارارا، در کارخانه سنگ مرمریت کار می کرد. تنها چیزی که از اون می دانستم، این بود که ساعتها، واقعا ساعتهای طولانی، کار می کرد. او پنج صبح از خواب بیدار می شد، ساعت شش عصر به خانه بر می گشت. ما پدرمان را اینگونه می شناختیم.
سنگهای مرمر بسیار زیادی در دور و اطراف ما وجود داشتند. به قدری سفید و خیره کننده که وارد رویاهایم می شد. وقتی شش سال داشتم، یک تصور در ذهنم وجود داشت. نمی دانم اسمش را تصور بگذارم، یا یک فیلم کوتاه واقعی. هر موقع که می خوابیدم، آن را می دیدم. گاهی اصلا خواب هم نیاز نبود، بسته شدن پلکهایم و غوطهور شدن در آن رویاها، عادتم بود.
پس از ترک امپولی، به عضویت تیم جوانان فیورنتینا درآمدم. برای من فاصله فلورانس با امپولی تفاوت چندانی نداشت، چون مادرم از یک بزرگراه استفاده می کرد. در 16 سالگی کم مانده بود اولین بازی ام را برای تیم بزرگسالان فیورنتینا انجام دهم اما در طول آزمایش فیزیکی تیمی، کادر پزشکی فهمید مشکلی وجود دارد. پس از چند عکس و مشخص شدن جواب نتایج پزشکی، دکتر به من گفت
«فدریکو، قلب تو بزرگ شده، هنوز نمی دانیم چقدر مشکل جدی است ولی ممکن است دیگر قادر نباشی فوتبال بازی کنی.» من فقط 16 سال داشتم، چه مشکلی ممکن بود سر راهم باشد؟ غیرممکن بود.
مادرم به زور مرا آرام کرد. «باید وضعیت تو را طی هفته های آتی از نزدیک دنبال کنیم. راستی، نمی توانی در این مدت فوتبال بازی کنی.» درست در لحظه حساسی از دوران فوتبالم، این وضعیت مرا عقب می انداخت؛ مادرم هم این موضوع می دانست. شرایط بسیار عجیب و سختی بود.
تنها در فلورانس زندگی می کردم چون خانواده ام در کارارا سخت مشغول کار بودند. گاهی اوقات به من سر می زدند ولی اکثرا تنها بودم. پس از ملاقات متخصصان بی شماری که نتایج آزمایشاتم را بررسی می کردند، بالاخره با قرص و دارو توانستیم از پس این مشکل برآییم. حالا آن تصویری که در رویاهایم می دیدم را درک کردم.
تونل نامشخص بود، اما آن نورِ درخشان انتهای تونل من بودم. باید از این ماجراجویی عبور می کردم. از نظرم وقتی با چنین مشکلی برخورد می کنید، تغییر نکردن غیرممکن است. به نحوی این مساله روی شما تاثیر می گذارد. از آن روز به بعد، هر دستاوردی را شکر می کردم. اولین بازی ام در سری آ در سال 2014 و دعوت شدنم به تیم ملی در 2016. قدردان تک تک لحظاتش بودم.
تمام این اتفاقات به لطف زحمات اطرافیان و خانواده ام رخ دادند. از دوران حضورم در فیورنتینا دو چیز را هرگز فراموش نخواهم کرد. اولی مربوط به پائولو سوساست. او نصیحت بزرگی به من کرد. گفت «شخصیت تو از استعدادت پیشی گرفته. برای اینکه قهرمان شوی، باید روی خودت در داخل و خارج از زمین، بیشتر وقت صرف کنی. بازیکنان بزرگ که دائم به پیروزی فکر می کنند، اینگونه هستند.
و دومی... داویده آستوری است؛ کسی که نزدیک ترین فرد به من بود.
داویده از آن دسته از انسان ها بود که برای رهبری به دنیا آمده اند. همیشه شب ها با هم بودیم، می نشستیم فیلم های جدید می دیدیم، بازی می کردیم. در تمرینات همیشه مرا کنار می کشید و نصیحت می کرد. واقعا انسان خونگرمی بود و شخصیت دوست داشتنیای داشت. همیشه بعد از بازی، از طرف عکاس تیم، عکس هایی دریافت می کردیم و من می دیدم که در این عکس ها، داویده همیشه بعد از گل اولین نفری است که برای در آغوش گرفتنم می آید.
در اوقات خوشی و غم، داویده در کنارم بود. دوستم، کاپیتان ما، همیشه در قلبم خواهی بود. او شاید به عنوان یک مرد، در 30 سالگی درگذشت، اما از دروم یک پسربچه بود. مرگ داویده، مرا به یاد مشکل قلبی خودم می اندازد. یادم می افتد که زندگی کوتاه است و هرکس شانس زندگی کردن دارد، خوش شانس است. چند روز پس از مرگ دوستم، شماره پیراهن او را بر بازوی چپم تتو کردم. در جریان انتقالم به یوونتوس، با داویده صحبت کردم. او مرا درک کرد. واقعا کمکم کرد.
من آدم بسیار معتقدی هستم. هرجا که می روم، حضور داویده را احساس می کنم. من از آن دسته انسان هایی هستم که باور دارم این زندگی، فقط پلی برای رسیدن به زندگی بزرگتری است که در انتظار ماست. قاطعانه به آن ایمان دارم. معتقدم جای بهتری هست، جایی مقدس تر که در سرنوشت ما نوشته شده. بعد از اینجا، هرکجا که بروم، اول از همه دنبال داویده خواهم بود.
بسیار افتخار می کنم که در یوونتوس حضور دارم. شهر تورین و این باشگاه، برخلاف جاهایی که بوده ام، عالی هستند. هر حرف کلیشه ای که بازیکنان یوونتوس در مورد ذهنیت پیروز و برنده می گویند، حقیقت دارد. از روانشناس، تا آشپز و همه پرسنل باشگاه، پیروزی می خواهند. پیروزی برای ما یک باور شده. هر موقع که پیراهن بیانکونری را می بینم به یاد تونل می افتم؛ به یاد مرمرهای سفید و درخشان. همه چیز شفاف و درخشان است و باور دارم هرچیزی که انتظارم را می کشد، با آغوش باز پذیرایش خواهم بود.