طرفداری- رنگ سفید در شهر کارارا بسیار معنای متفاوتی دارد. شهر مرمر سفید در توسکانی. انسانها با این ویژگی آن شهر را به یاد می آورند و من، متولد آن شهر هستم. کارارا به دلیل معادن زیبا و سنگ مرمرهای سفیدش، شهرت جهانی دارد.
اکثر این سفیدی زیبا که شهر را فرا گرفته، مدیون زحمات مردانمان است که این سنگها را تراشیده و فرم دادند تا به این زیبایی درآید. پدر من، مانند بسیاری از مردان کارارا، در کارخانه سنگ مرمریت کار می کرد. تنها چیزی که از اون می دانستم، این بود که ساعتها، واقعا ساعتهای طولانی، کار می کرد. او پنج صبح از خواب بیدار می شد، ساعت شش عصر به خانه بر می گشت. ما پدرمان را اینگونه می شناختیم.
سنگهای مرمر بسیار زیادی در دور و اطراف ما وجود داشتند. به قدری سفید و خیره کننده که وارد رویاهایم می شد. وقتی شش سال داشتم، یک تصور در ذهنم وجود داشت. نمی دانم اسمش را تصور بگذارم، یا یک فیلم کوتاه واقعی. هر موقع که می خوابیدم، آن را می دیدم. گاهی اصلا خواب هم نیاز نبود، بسته شدن پلکهایم و غوطهور شدن در آن رویاها، عادتم بود.
اوایل خیلی بیشتر این صحنه را می دیدیم؛ یک تونل تاریک که هیچ روشنایی در انتهایش دیده نمی شد. فقط می دانستم داخل یک تونل هستم، سپس کم کم یک «خط سفید» پدیدار می شد. شاید آن هم مرمر بود، شاید هم نه. اما مهم نبود آن خط چیست، بلکه آن خط مرا به انتهای ظلمت هدایت می کرد. یک نوع راهنما بود.
در کودکی طبیعتا معنای این رویا را نمی دانستم. اصلا برایم منطقی نبود. نیازی هم به دانستنش نداشتم. خانوادهای که عاشقش بودم را داشتم و این برای فدریکوی کوچک کافی بود. از سه سالگی که پدرم مرا به اسباب بازی فروشی مرکز شهر برد و برایم هدیه های خوب خرید، خواسته دیگری نداشتم. حالا که صحبت از آن شد بگویم اولین بار در آن مغازه به سمت توپ فوتبال دویدم، برداشتم و تا لحظه رفتم نگهش داشتم. پدرم از من خواست به اسباب بازی های دیگر هم نگاه کنم اما دلم نمی خواست.
اخلاق ما همین است. وقتی به چیزی فکر می کنیم، هیچ مانعی نمی تواند بر سر راهمان بایستد. تمام مردمان کارارا اینگونه هستند؛ باور نمی کنید؟ از جیجی بوفون بپرسید. شاید مثل یک سنگ مرمر محکم هستیم. مادرم به عنوان پرستار، در بیمارستانی که فاصله چندانی با خانهمان نداشت، کار می کرد. او زنی سرسخت اما دوست داشتنی بود. او خیلی خوب مرز میان شغل حرفه ای، مادر مهربان بودن و یک پرستار را رعایت می کرد. بین مادر و پدرم، تعادل خوبی برقرار بود. پدرم همیشه از من می خواست بهتر و بهتر شوم و وقتی کودک هستید، گاهی به سرتان می زند که شاید لازم نیست در این سن تا این حد خوب باشم اما وقتی بزرگتر شدم، به مرور فهمیدم همه چیز به خیر و صلاح من بوده. فهمیدم پدرم به این دلیل اصرار داشته بهتر شوم چون باورم داشته و می دانسته استعدادی دارم.
شهر ما کوچک بود و از لحاظ فضای کافی برای شکوفایی، کمبود داشتیم. خانواده من پس یک تصمیم مهم گرفت؛ اینکه در هشت سالگی به امپولی برویم تا در پونزانو بتوانم بازی کنم. حدود 70 مایل از کارارا فاصله داشت. هر روز مادرم می آمد و مرا از سر تمرینات بر می داشت. سپس برایم یک ظرف پاستا می داد که عالی بود، بهترین بود. سپس با ماشین اوپل وکترای خاکستری رنگمان، به سمت جنوب و در امتداد دریای لیگورین حرکت می کردیم.
بعد از 40 دقیقه به پیسا می رسیدیم و بعد تازه مسیرمان به امپولی شروع می شد. همیشه عادت داشتم دیر کنم و برای همین، مسیرمان کمی بیشتر از حد معمول طول می کشید. همیشه کفش هایم را در ماشین می پوشیدم، چون مادرم تخته گاز می رفت. فکر کنید همین مسیر را روزی دو بار طی می کردیم. همه چیز سخت بود اما ارزشش را داشت.