طرفداری- داستانی که قرار است بخوانید، روایتی از بزرگترین شب زندگیام است. بخشی از مراسم توپ طلای 2018 که اگر 200 ساله هم شوم، فراموش نخواهم کرد. نه فکرتان پیش آن پیشنهاد رقص نرود، قصدم صحبت از احترام است، صحبت از روبرتو کارلوس، ماریو بالوتلی و کیلیان ام باپه.
این داستان در واقع دو هفته قبل از مراسم توپ طلای 2018 اتفاق افتاده و با یک جمله ساده آغاز می شود: «آدا، می تونی یه راز رو پیش خودت نگه داری؟»
و این آغاز یک رویای شگفت انگیز بود. کمک مربی تیم المپیک لیون مرا پس از تمرینات به دفتر خود فراخواند و این را گفت. «ببین، نمی تونی به کسی بگی، خب؟» گفتم «باشه چی هست حالا؟» او دوباره پرسید «مطمئن باشم به کسی نمیگی؟» من هم اطمینان دادم که به کسی نخواهم گفت. او صحبت هایش را اینگونه آغاز کرد: «قراره توپ طلای 2018 رو ببری!»
یک روز روی چمن ها نشسته بودم و بازی خواهرم که دوباره می درخشید را تماشا می کردم. مادر یکی از بچه ها از من پرسید «آدا، قراره وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟»
غرق در کتابم بودم که یک لحظه این سوال، ذهن مرا به سمت و سویی دیگر برد. او که دید من واقعا غرق در فکر شدهام، گفت «می خوای فوتبالیستی چیزی بشی؟» یکم بعد گفتم «نه، می خوام یه شغل واقعی داشته باشم.»
به قلم آدا هگربرگ در The Players Tribune؛ برای رقصیدن اینجا نیستم! (بخش اول)
پدرم هنوز هم وقتی یادش می افتد که به آن خانم چگونه جواب دادم، می خندد. فکر می کنم حاضر جوابی در خونِ ما نروژی هاست. مشخصا این آرزوی من چندان دوان نیاورد. به محض آنکه فوتبال را شروع کردم، عاشقش شدم.برای بازی کردن، بازی نمی کردم، به آن عشق می ورزیدم. همه چیز مساله مرگ و زندگی شده بود. می خواستم مثل تیری آنری شوم. او را فوتبالیست کاملی از همه لحاظ می دانستم. از یک طرف هم می خواستم در خارج از نروژ بازی کنم. پدرم می گفت «اگر تو می خواهی اینکار را انجام دهی، قطعا کنارت خواهیم بود.»
مساله پول نبود، می خواستم تجربیات خوبی داشته باشم، فوتبالیست بزرگی شوم. فقط عشقِ خالص به فوتبال بود. هرموقع بازی را می باختیم، با حالتی گریان تا خانه با دوچرخه می رفتم و فکر نکنید رقابت مهمی بود، نه؛ بلکه یک بازی ساده از نوع کودکانه در وسط نروژ بود! من به این چیزها اهمیت می دادم. تنها چیزی که به تمام دختران دنیا می توانم بگویم، این است که اگر این را می خوانید، اجازه ندهید هیچکس عطش درونی شما را خاموش کند. اجازه ندهید کسی مانع رویاهای شما شود.
این را هم بدانید استعداد کافی نیست، باید سخت بکوشید. باید همپای مردان تلاش کنید، اما خب پول کمتری می گیرید. شاید در ادامه راه کم بیاورید، گریه کنید، درد را حس کنید، اما ادامه راه روشن است. من به قدری خوش شانس بودم که به شرق آلمان رفتم تا در تیم توربین پاتسدام بازی کنم. آن روزها خیلی ساده بودم. 17 ساله و دانش آموز دبیرستان بودم و می خواستم درسم را تمام کنم.
هر روز سه بار تمرین می کردیم. در برف، در سرمای شدید تمرین می کردیم و اصلا برایمان مهم نبود. برای ما دختران، بهانه معنایی نداشت. تلاش می کردیم، گلایه ای در کار نبود و شب که می شد، بیهوش می شدیم و می خوابیدیم. این لحظات را هیچکس نمی بیند، آن ها فقط ما را در زمین بازی می بینند. توصیه بعدی من دوباره این است تسلیم نشوید.
می توانم ساعت ها در مورد برابری زن و مرد برای شما صحبت کنم، اما در پایان همه چیز به احترام بر می گردد. فقط و فقط احترام. بسیار خوش شانسم که برای المپیک لیون بازی می کنم، باشگاهی که ارزش های مخصوص به خود را دارد. در لیون تیم های زنان و مردان به یک اندازه اهمیت دارند، برابری را می شود حس کرد. ما در فوتبال، به افراد بیشتری مثل ژان میشل آئولاس نیاز داریم. وقتی سرمایه گذاری باکلاسی انجام دهید، نتایج باکلاسی هم کسب می کنید.
وقتی لیست نامزدهای کسب توپ طلای 2018 مشخص شد، هفت بازیکن از 15 بازیکن، از لیون بودند. این برای من هم افتخار بود. می خواهم از اینجا صدایم به گوش مسئولان برسد. آیا گوش می کنید؟ همه حق دارند برابری را به چشم ببینند. می توانیم دنیای بهتری رقم بزنیم. برای همین مراسم توپ طلا با اهمیت بود، چیزی فراتر از ارزش های من. آن جا لحظه ای بزرگ برای همه ما بود.
تنها دلیلی که شب ها خوابم نمی برد، قلبم تند تر می زند. در مراسم چند روز پیش، اتفاقی رخ داد که تا 200 سال هم فراموش نخواهم کرد. به محض آنکه در جای خود نشستم، کسی از پشت مرا صدا زد و گفت «هی آدا، آدا.» به پشت سرم نگاه کردم و روبرتو کارلوس را دیدم. او لبخند بزرگی روی لبانش داشت. وقتی در سال 2016 جایزه بهترین بازیکن سال را دریافت می کردم، کارلوس کنارم نشسته بود. از آن روز ما دوست شدیم. او برای فوتبال زنان احترام زیادی قائل است. آن روز در احاطه اسطوره ها، افراد بزرگ قرار داشتم. نمی توانستم لبخند زدن را متوقف کنم. پروانهای در درونم پرواز می کرد.
همه چیز بی نقص بود، عالی و معرکه. عجب لحظه زیبا و بی نظیری. پس از دریافت جایزه، به جایم برگشتم و خجالت زده، سرم را به زیر انداختم. نمی خواستم جایزه را روی زانویم نگه دارم به همین دلیل یک حرکت مختص نروژی ها زدم و آن را زیر صندلی گذاشتم. روبرتو کارلوس دوباره بر شانه ام زد و پرسید «آدا، چیکار می کنی؟» با زبان اسپانیولی گفتم «چیکارش کنم روبرتو؟» او گفت «این توپ طلاست، نمی تونی بذاریش زیر صندلی. بده من برات نگه دارم.»
روی صحنه که بودیم، به ام باپه گفتم «کیلیان، بهتره روی زبان انگلیسیت کار کنی، چون دفعه بعد قراره اون جام بزرگه رو ببری.» واقعا که همه چیز رویایی بود. هیچ چیز بهتر از آن ثانیه ها نیست. شانه به شانه مودریچ و ام باپه ایستاده بودم. پس از اتمام مراسم، با خانوادهام راه افتادیم و در خیابان ها قدم زدیم. همه جا بسته بود به جز یک رستوران ایرانی. یک خواننده آنجا بود و واقعا با صدای بلندی آهنگ می خواند. ما نشستیم تا غذا بخوریم و آن خواننده، آهنگ های پاپ ایرانی می خواند. او واقعا از ته قلبش می خواند. ما چلو کباب می خوردیم و به یاد روزهای گذشته، می خندیدیم.
آن شب بسیاری به من پیام فرستادند، حتی ماریو بالوتلی هم پیام فرستاده بود. بهترین شب عمرم بود؛ از تک تک لحظاتش لذت بردم. پیشخدمت پس از اتمام غذا پیش ما آمد و مودبانه پرسید «ببخشید اگر مشکلی نیست می خواهم بدانم داخل آن جعبه مشکی که می درخشد چیست؟» مادرم گفت «اه، این چیزی نیست، فقط توپ طلاست. جعبه را باز کردیم و باهم کلی عکس انداختیم. نروژیها، ایرانیها و پاریسیها، در یک شب شاد کنار هم بودند. اگر این اتفاق برای من افتاد، برای همه شماها می تواند رخ دهد.
من برای رقص آنجا نبودم. شاید اگر در یک شبی عالی، مرا در حالی که حس خوبی دارم پیدا کنید و کمی آهنگ ایرانی پخش کنید، بتوانم از ته قلبم آرزوهایم را فریاد بزنم. در ضمن، تا یادم نرفته بگویم، بله کمی فوتبال هم بازی می کنم!