فصل نهم
شازده کوچولو گفت: -سلام!
پیلهور گفت: -سلام.
این بابا فروشندهى حَبهاى(دانه،قرص) ضد تشنگى بود. خریدار هفتهاى یک حب مىانداخت بالا و دیگر تشنگى بى تشنگى.
شازده کوچولو پرسید: -اینها را مىفروشى که چى؟
پیلهور گفت: -باعث صرفهجویى کُلّى وقت است. کارشناسهاى خبره نشستهاند دقیقا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهاى پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجویى مىشود.
–خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مىکنند؟
_هر چى دلشان خواست…
شازده کوچولو تو دلش گفت: “من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه مىروم…”
هشتمین روزِ خرابى هواپیمام تو کویر بود که، در حال نوشیدنِ آخرین چکه ى ذخیرهى آبم به قضیهى پیلهوره گوش داده بودم. به شازده کوچولو گفتم:
–خاطرات تو راستى راستى زیبااند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامدهام، یک چکه آب هم ندارم. و راستى که من هم اگر مىتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهاى بروم سعادتى احساس مىکردم که نگو!
درآمد که: -دوستم روباه…
گفتم: -آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!
–واسه چى؟
–واسه این که تشنگى کارمان را مى سازد. واسه این!
از استدلال من چیزى حالیش نشد و در جوابم گفت:
–حتی اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست، عالى است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلى خوشحالم…
به خودم گفتم نمىتواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه تشنهاش مىشود نه گشنهاش. یه ذره آفتاب بسش است…
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: -من هم تشنهم است… بگردیم یک چاه پیدا کنیم…
از سرِ خستگى حرکتى کردم: -این جورى تو کویرِ برهوت رو هوا پىِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود این به راه افتادیم.
پس از ساعتها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستارهها یکى یکى درآمدند. من که از زور تشنگى تب کرده بودم انگار آنها را خواب مىدیدم. حرفهاى شازده کوچولو تو ذهنم مىرقصید.
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگى گفت: -آب ممکن است براى دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزى دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. مىدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتى سکوت گفت:
-قشنگىِ ستارهها واسه خاطرِ گلى است که ما نمىبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشاى چین و شکنهاى شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالاى تودهاى شن لغزان مىنشیند، هیچى نمىبیند و هیچى نمىشنود اما با وجود این چیزى توى سکوت برقبرق مىزند.
شازده کوچولو گفت: -چیزى که کویر را زیبا مىکند این است که یک جایى یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پى بردم حیرتزده شدم. بچگىهام تو خانهى کهنهسازى مىنشستیم که معروف بود تو آن گنجى چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسى آن را پیدا نکرد و شاید حتی اصلا کسى دنبالش نگشت اما فکرش همهى اهل خانه را تردماغ(سرحال،شادمان) مىکرد: “خانهى ما تهِ دلش رازى پنهان کرده بود…”
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزى که اسباب زیبایىاش مىشود نامریى است!
گفت: -خوشحالم که با روباه من توافق دارى.
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم مىلرزید.انگار چیز شکستنىِ بسیار گرانبهایى را روى دست مىبردم. حتی به نظرم مىآمد که تو تمام عالم چیزى شکستنىتر از آن هم به نظر نمىرسد. تو روشنى مهتاب به آن پیشانى رنگپریده و آن چشمهاى بسته و آن طُرّههاى مو که باد مىجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: “آن چه مىبینم صورت ظاهرى بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمىشود دید…”
باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندى را داشت به خود گفتم: “چیزى که تو شازده کوچولوى خوابیده، مرا به این شدت متاثر مىکند وفادارى اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخى است که مثل شعلهى چراغى حتی در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش مىدرخشد…” و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلى مواظبش باشم: به شعلهى چراغى مىمانست که یک وزش باد هم مىتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بودم که دمدمهى سحر چاه را پیداکردم.