طرفداری- داستانی که قرار است بخوانید، روایتی از بزرگترین شب زندگیام است. بخشی از مراسم توپ طلای 2018 که اگر 200 ساله هم شوم، فراموش نخواهم کرد. نه فکرتان پیش آن پیشنهاد رقص نرود، قصدم صحبت از احترام است، صحبت از روبرتو کارلوس، ماریو بالوتلی و کیلیان ام باپه.
این داستان در واقع دو هفته قبل از مراسم توپ طلای 2018 اتفاق افتاده و با یک جمله ساده آغاز می شود: «آدا، می تونی یه راز رو پیش خودت نگه داری؟»
و این آغاز یک رویای شگفت انگیز بود. کمک مربی تیم المپیک لیون مرا پس از تمرینات به دفتر خود فراخواند و این را گفت. «ببین، نمی تونی به کسی بگی، خب؟» گفتم «باشه چی هست حالا؟» او دوباره پرسید «مطمئن باشم به کسی نمیگی؟» من هم اطمینان دادم که به کسی نخواهم گفت. او صحبت هایش را اینگونه آغاز کرد: «قراره توپ طلای 2018 رو ببری!»
وقتی آن کلمات را شنیدم، 7 هزار تصویر در ذهنم تجسم کردم؛ چون نه تنها توپ طلاست، بلکه اولین توپ طلای بانوان هم به حساب می آید و دائم تصاویر در ذهنم شکل می بستند. همه چیز کاملا دیوانه وار بود. هم زمان، هم می خندیدم و هم گریه می کردم. مربی دوباره پرسید «قراره رازدار باشی دیگه آره؟» در جوابش اطمینان خاطر دادم که به کسی نخواهم گفت. خب قولی که دادم فقط 10 دقیقه طول کشید، زیرا با فیس تایم با مادرم و پدرم تماس گرفتم. آن ها همراه آندرین، خواهر بزرگم، بودند؛ او در پاری سن ژرمن بازی می کند.
خلاصه، وقتی گفتم «مامان عمرا باور کنی چی شده»، مادرم دوربین را عقب برد و با حالتی که تماما نگران پرسید «چی شده؟ خوبی؟» کاملا آرامش کردم و در یک آن، گفتم «قراره توپ طلا رو ببرم.» مادرم زد زیر گریه و تا چند دقیقه فقط گریه می کرد. پدرم سرش را به نشانه باور نکردن تکان می داد. وقتی تماس را پایان دادیم، در ماشینم نشستم و در آرامش، به فکر فرو رفتم. ممکن نبود واقعی باشد.
دو هفته به همین منوال گذشت و بندرت می توانستم بخوابم. با این حال هر وقت تمرین می کردم، همه چیز یادم می رفت. فکر می کنم زیبایی فوتبال به این است که موقع بازی کردن، کاملا همه چیز را فراموش می کنید. هر مشکلی که در زندگی داشته باشید، وقتی پایتان به چمن بخورد، فراموش می شود. با این حال روزها سخت و باورنکردنی می گذشت. یک دختر روستایی از کشور نروژ، برنده توپ طلا می شود؟ رویایی است.
پدرم عاشق این خاطره در مورد کودکی ام است:
بچه که بودم، خواهرم فوتبال بازی می کرد و پدر و مادرم هم هردو مربی بودند. یعنی یک خانواده واقعا فوتبالی داشتیم. همیشه من کسی بودم که دائم تماشا می کرد. هر روز نوشابه به دست، می نشستم و آن ها را تماشا می کردم. خواهرم نه تنها با پسرها بازی می کرد، بلکه کاپیتان تیم پسران بود. و مربی؟ مادرم. جالب ترین داستانی است که من و پدرم همیشه از ایام قدیم به یاد داریم؛ روزگاری خوش در روستایی هفت هزار نفری.
واقعا برابری را می شد حس کرد. چیزی به اسم دختر و پسر نداشتیم، فوتبال همه را گردهم جمع کرده بود. هیچکس اعتراض نمی کرد که چرا خواهرم کاپیتان تیم است. به هرحال؛ موضوع این نیست. یک روز روی چمن ها نشسته بودم و بازی خواهرم که دوباره می درخشید را تماشا می کردم. مادر یکی از بچه ها از من پرسید «آدا، قراره وقتی بزرگ شدی چیکاره بشی؟»
غرق در کتابم بودم که یک لحظه این سوال، ذهن مرا به سمت و سویی دیگر برد. او که دید من واقعا غرق در فکر شدهام، گفت «می خوای فوتبالیستی چیزی بشی؟» یکم بعد گفتم «نه، می خوام یه شغل واقعی داشته باشم.»