طرفداری- افسانه ای در خانواده ما وجود دارد و مادرم همیشه قسم می خورد که حقیقت دارد. همه چیز به سال 1981 بر می گردد. زمانی که مادرم در شهر کوچکی به نام توییا زندگی می کرد، حامله بود. در ابتدا پدرم شدیدا دلش می خواست دختر دیگری به دنیا بیاید تا همبازی خواهرم شود، اما وقتی به مطب دکتر رفتند و پدرم فهمید قرار است صاحب یک پسر شود، اولین چیزی که بر زبان آورد، این بود: «یه پسر! اون قراره فوتبالیست کوچولوی خودم بشه.»
به قلم داوید ویا در The Players Tribune؛ به خاطر پدرم (بخش اول)
می دانستید حتی بدترین لحظات هم می تواند منجر به رقم خوردن چیزهای خوب شوید؟ پدرم بیشترین تاثیر را روی زندگی من داشته است. هیچکس حتی از این منظر نزدیک او هم نیست. او نه تنها پدر کاملی بود، بلکه یک دوست صمیمی هم بود. مرا به تمرینات می برد، بازی ام را تماشا می کرد و بعد به خانه برمی گرداند. اوقاتی که هوا تاریک و مه آلود می شد و دلم نمی خواست تمرین کنم، مرا تهییج می کرد. وقتی هوا سردِ سرد بود، بخاری ماشین را روشن می کرد تا وقت شروع تمریناتم، گرمم شود.
بدون راهنمایی های او، من نمی توانستم به اینجا برسم. وقتی که پدرم نبود هم مادرم سعی می کرد با وجود خانه دار بودنش، تمام کارهای مرا انجام دهد. واقعا مادرم مثل یک قهرمان بود. پدر و مادرم علاوه بر زندگی راحت، همه چیز به من بخشیدند؛ عشق، محبت و آیندهای درخشان. پدرم همیشه می گفت «استعدادِ خالی هیچ ارزشی ندارد، باید هر روز تمرین کنی.» هرگز حرفش را فراموش نکردم.
روزها در آکادمی گذشت و من به سن 16 سالگی رسیدم. می خواستم از فوتبال لذت ببرم و وقتی به عضویت اسپورتینگ خیخون درآمدم، ذهنیتم عوض شد. باشگاهی که حرفه ای ها را پرورش می داد. آن ها خیلی زود به تیم دوم مرا فراخواندند و بعد از آن به تیم اصلی راه یافتم. واقعا طی آن دوره حرفه ای شدم. همه چیزِ آن روزها برایم رویایی بود. فقط یک مشکل داشتیم؛ من صبح ها باید سر تمرینات می رفتم، اما مدرسه هم داشتم و هدفم از تحصیل، این بود مهندس برق شوم.
ولی دلم می خواست فوتبال بازی کنم، بیشتر از هرچیزی و هرکسی. فوتبالیست بودن، هدف اول و آخرم بود. از این بابت من و پدرم مشکلی نداشتیم، اما مشکل اصلی مادرم بود. من هیچ پولی از طریق فوتبال در نمی آوردم، ولی خب انتظار پول درآوردن هم بیجا بود. دقیق یادم می آید که به مادرم چه گفتم تا راضی شد. «مامان دو یا سه سال بهم وقت بده امتحان کنم شرایط رو و اگه نتونستم از عهدهش بربیام، قیدش رو میزنم.»
با خودم عهده بسته بودم تا 22 سالگی برای خودم کسی شوم، اما خدا را شکر، شش ماه بعد اولین قرارداد حرفه ای خودم را امضا کردم. آن روز به قدری هیجان زده بودم که اصلا پول برایم مهم نبود. صادقانه بگویم، هرچه مقابلم می گذاشتند، بدون درنگ امضا می کردم.
همه چیز در سال 2003 وقتی به زاراگوزا رفتم، بیشتر هم پیچیده شد. دو هفته بعد با پاتریشیا، نامزدم، ازدواج کردم. ما از زمان مدرسه با هم بودیم. مسافت این شهر با خیخون پنج ساعته طی می شد، البته با رانندگی. حرف مرا باور کنید، واقعا سخت بود.
هردوی ما هیچوقت از والدینمان دورتر زندگی نکرده بودیم. من در لالیگا بازی می کردم، چون زاراگوزا هزینه زیادی برای خرید من صرف کرده بود و باید با تمام شرایط کنار می آمدم. البته خب با پولی که درمیاوردم، به پاتریشیا، خانواده و برادر و خواهرم کمک می کردم که موجب شادی ام می شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. در عرض دو سال و نیم، از خیخون به لالیگا آمدم و با رونالدینیو، روبرتو کارلوس و زین الدین زیدان رقابت می کردم!
بسیاری از روزنامه نگاران می خواستند مرا زمین بزنند، اما پاکو فلورس، به من ایمان داشت. تا آخر فصل 17 گل زدم و بهترین گلزن تیم بودم. تا آن لحظه نمی دانستم بند فسخ در قراردادم دارم. مبلغ 12 میلیون یورو که هر تیمی می توانست فعال کند. با خودم گفتم هیچ کس، هیچ کس این مبلغ را پرداخت نمی کند، اما والنسیا این مبلغ را پرداخت کرد و می دانید چه شد؟ قرار بود به رویای کودکیام برسم، یعنی تیم ملی اسپانیا.
بازی برای اسپانیا، خارق العاده ترین کاری بوده که در زندگی ام انجام داده ام. مطمئن باشید هیچ حسی بالاتر از آن نیست. در 23 سالگی به این افتخار رسیدن، کار کمی نیست. تیم ملی با حضور رائول و مورینتس گلزن قهار داشت، کسانی که الگویم بودند، اما آن ها به من هم اعتماد داشتند.
یورو 2008 هم یکی از مورد علاقه های من است. جایی که حتی ژورنالیست ها هم مخالف ما بودند. آن ها می دانستند خوب بازی می کنیم، اما همیشه انرژی منفی می دادند. از زمان حضورم در خیخون به یاد داشتم که ذهنیت بسیار مهم است، بنابراین این را آویزه گوش کردم و سعی داشتم با حرف هیچ رسانهای تضعیف نشوم. در برابر ایتالیا، داستان را عوض کردیم و تاریخ نوشتیم. نقطه اوج هم جام جهانی 2010 بود. انگار از قبل می دانستیم قهرمانیم. از کسی هراس نداشتیم. برای اولین بار حس بزرگان را داشتیم.
برای مثال بازی اول که به سوئیس باختیم، همه علیه ما نوشتند. وقتی بازی آخر و جدال حساس برابر شیلی فرا رسید، دروازه بان آن ها توپ را دفع کرد که در 45 یاردی دروازه به من رسید و سریع با پای چپم شوت زدم. خوشبختانه توپ گل شد، اما بعدها با دیدن صحنه آهسته گفتم باید توپ را جلوتر می بردم. البته این چیزها به غریزه هم بستگی دارد. آن لحظه، من این را خواستم و البته انجام دادم.
در فینال صادقانه، فکر می کردم ببازیم. فکر می کردم در پنالتی ها کارمان تمام است، اما گل آندرس اینیستا...! طوفان به پا شد. توسط آن گل، شادترین لحظه زندگی خودم را تجربه کردم. چیزی را به دست آوردیم که سال ها در حسرتش بودیم. تا لحظه ای که به اسپانیا برنگشته بودیم، دقیقا نمی دانستیم چه شاهکاری انجام داده ایم. اسپانیایی های زیادی در آفریقای جنوبی نبودند. بازگشت ما و دیدن شادی ملتمان در مادرید، باعث شد یک شادی و جشن دیگری را تجربه کنیم.
تا لحظهای که بتوانم فوتبال بازی خواهم کرد، زیرا لذت اصلی شادی کردن را می فهمم. توصیه من به شما این است، به استعدادِ خالی اکتفا نکنید، هر روز باید عرق بریزید و تلاش کنید. این را یک مرد دانا و آگاه به من یاد داد. ممنونم پدر!