طرفداری- بررسی کتابهای زندگینامه جیمی کرگر، اشلی کول، استیون جرارد، فرانک لمپارد و وین رونی
جیمی کرگر؛ زندگینامه من (2009) --
اشلی کول؛ دفاعِ من: بردن، باختن، رسواییها و درام جام جهانی 2006 (2006) --
استیون جرارد: زندگی نامه من (2007) --
فرانک لمپارد؛ کاملا فرانک (2006) --
وین رونی؛ داستان من تا اینجا (2006)
اکتبر 2010
فرانک لمپارد پس از تمرین، لُخت زیر دوش بود که مربی جدید تیمش را دید. ژوزه مورینیو با دقت در چشمهای او خیره شد. لمپارد گفت همه چیز مرتب است رئیس؟ مورینیو جواب داد تو بهترین بازیکن جهان هستی! فوتبالیست برهنه نمیدانست دقیقا چه باید بگوید. مورینیو ادامه داد بله تو. تو بهترین بازیکن جهان هستی اما باید این را ثابت کنی و جام برنده شوی. متوجه میشوی؟ حالا لمپارد هیجان زده بود. در کتاب زندگی نامه خود از آن لحظه به عنوان راه رفتن روی ابرها یاد میکند. به مادرش زنگ زد و به او گفت ژوزه مورینیو چه گفته است. مادرش گفت بله، من میدانستم که تو بهترین هستی. برای روزهای آینده لمپارد نوشته احساس میکردم ده پا (سه متر) قد دارم و سختتر از همیشه تمرین میکردم. هرچه که میخواستم با تمرین یاد بگیرم را یاد میگرفتم. مورینیو به واقع باعث بالا رفتن روحیه او شد.
در این کتاب؛ این بخش، غیرمعمول ترین بخش است. در این فصلريال تکههایی از اتوبیوگرافیهای نسل طلایی انگلیس را یکجا جمع کردهام. کتابهای زندگی نامههای فوتبالیستها عمدتا دسته بیارزشی در نظر گرفته میشوند. آیا حرام کردن وقت و انرژی بدتری هم وجود دارد؟ این را تاریخنگار فوتبال دیوید گولدبات در مورد زندگینامههای فوتبالیستها میگوید. چیزی عجیب در مورد انتشارات هارپرکالینز وجود دارد. آنها پنج میلیون پوند بابت نوشته شدن زندگی نامه وین رونی در پنج جلد پرداخت کردند. پنج جلد، تنها یکی از تعداد کتابهای وینستون چرچیل که در آن تاریخ کامل جنگ جهانی دوم را نقل میکند، کمتر است. وین رونی در حالی که با گرمکن و هودی قراردادش را امضا میکرد، گفت امیدوارم چیزهای بیشتری هم در آینده برای تعریف کردن باقی بماند. با این حال نکته عجیب این است که چیزهای زیادی در این کتابها برای خواندن پیدا میشود. با وجود اینکه عمده آنها خوب نمیفروشند و دیگر چاپ نمیشوند؛ کنار هم گذاشتنشان میتواند نشان دهد فوتبال انگلستان در بالاترین سطح چگونه است.
برخی این بین از سایرین بدتر هستند. وقتی کتاب اشلی کول به نام دفاع من را میخوانید احساس احمق و کثیف بودن میکنید. عجیبترین چیز این است که مدیربرنامههایش به او اجازه داده تا این کتاب را به رشته تحریر در بیاورد. کتاب وین رونی مانند مقالهای است که یک دانش آموز به اجبار معلم در دبستان نوشته است. حتی با وجود عکسهای خانوادگی و کارنامههای مدرسه، حجم کتاب رونی باورنکردنی به نظر میآید. این موضوع را باید به هانتر دیویس نویسنده کتاب نیز مربوط دانست. او پیشتر بیوگرافی بیتلز را به رشته تحریر در آورده و جلساتی بسیار با جان لنون و مک کارتنی داشته است. او همینطور کتابی در بیوگرافی ویلیام ووردسورث (شاعر انگلیسی) نوشته است.
با این حال، کتاب کول و رونی چیزهای زیادی را مشخص میکنند، چیزهایی که گاهی سهوا منتشر شدهاند. کتاب لمپارد مغرورانهترین و خسته کنندهترین بین این پنج کتاب است. در واقع کتاب او نشان از بازیکنی است که در نوشتن به اندازه یک سایهنویس (به معنی شخصی است که به اسم کس دیگری آثار او را مینویسد) در نگارش، کارش خوب است. این پنج نفر تصویرهای شفافی در اجتماع دارند اما از سوی دیگر چندان محبوب رسانههای زرد نیستند. با این پیش زمینه، این بار در کتابهای خود شانسی داشتهاند که بی کم و زیاد شدن از سوی رسانه، حرفهایشان را به ما بزنند. این باید دلیلی باشد که کتاب نوشتهاند. در واقع تنها رونی این کار را به خاطر پول انجام داده: دیگران پول بسیار کمی دریافت کردهاند، چیزی که حتی برای یک خبرنگار کافی به نظر نمیرسد.
لمپارد، جرارد و کرگر به نسبت علاقه بیشتری برای صحبت با مخاطب دارند. این سوال مطرح میشود که چه کسی به پانصد صفحه مطلب در خصوص جیمی کرگر نیاز دارد اما این کتاب از سایرین بهتر است. کارا در خصوص ژانر زندگینامه جایی نوشته کتاب زندگی اکثر فوتبالیستها را خواندهام و به نظری عادلانه رسیدهام که چه چیزی به یک کتاب خوب تبدیل میشود. لمپارد کسی است که در تلاش است هر اقدام خود در دوره بازی را بهترین تصمیم ممکن نشان دهد و تلاش جرارد در سوی دیگر به عنوان کتاب سال بریتانیا معرفی شد.
احتمالا این سه نفر بیش از آنکه ناشران بخواهند، چیزهایی نوشته و به ما ارزانی داشتهاند. کتابهای فوتبالیستها کاملا تهی از هرچیزی نیست. حقیقت این است که ایجنتها، وکلا و روابط عمومی باشگاهها جلوی علنی شدن برخی چیزها را میگیرند و آزادی صحبت به بازیکن نمیدهند. در مدیوم کتاب، فوتبالیستها راحتتر صحبت میکنند. در واقع عمده چیزی که ما از فوتبالیستها میشنویم چند ثانیههایی پس از مسابقات در میکسدزون است. این کتابها طولانیترین بیانیههایی است که آنها در جریان سالهای کاری خود منتشر کردهاند.
چیزی از خواندن این کتابها میآموزید که آنها حتی نسبت به یکدیگر -حتی با وجود سفرها و اردوهای طولانی در کشورهای دور و نزدیک- نمیدانند. اشلی کول جایی نوشته در سفرهای طولانی بیشتر حرف میزنید و شناخت بیشتری حاصل میشود. از آلمان در حالی بازگشتم که استیون جرارد، وازا (رونی) و لمپس (لمپارد) را بیشتر از همیشه میشناختم. کتابها کمک میکنند که شیوه زندگی یک فوتبالیست را بهتر درک کنید، از کودکی تا قربانی رسانهها بودن. حتی کاری با شما میکنند که در جنبههایی برایشان متاسف باشید، البته این اتفاق در مورد اشلی کول رخ نمیدهد.
مرحله اول: کودکی
نزدیک بود نام من را آدرین بگذارند. اینها اولین کلمات کتاب پنج جلدی وین رونی است. این چیزی بود که پدرم میخواست. اسم شیکی است اما به نظرم چندان به من نمیآمد. در ادامه مادرم با پدر صحبت کرد و منصرفش کرد. همه این کتابها تلاش دارند پسزمینه خانوادگی نویسنده را خانوادهای پر از عشق و زحمتکش نشان دهند. با این حال در ادامه کتاب به محلی برای این پیام که: فوتبالیست نامبرده چقدر به طور هفتگی دستمزد دریافت میکند و هنوز با اصالت و خانوادهدوست است تبدیل میشود. هرکدام از نویسندهها بخشی طولانی و پیروزمندانه را به خانواده اختصاص داده اند.
به مادرم در بین آن جمعیت هلهلهکننده نگاه میکنم. اشلی کول اینطور داستان خود را شروع میکند. لمپارد از این صحبت میکند که انسانیست و احساساتی بودن را از مادرش به ارث برده و بلندپروزای، سخت کوشی و بینش را از پدرش. جرارد هم مانند رونی از خاطرات خوب سالهای کودکی در تعطیلات تابستان با تمام افراد خانواده خود میگوید. ناگزیر مشکوک میشوید اما منطقی است، احتمالا خانه پدری در کودکی تنها جایی است که با آنها مانند یک سلبریتی رفتار نشده است. زمانی که افراد خانواده آنها هم رابطهای طبیعی با آنها داشتهاند. پس از آن تقریبا هرکس که به آنها نزدیک شده، چیزی از رابطه با آنها خواسته است. تعجبی ندارد که کودکی تا این اندازه برای آنها نوستالوژیک است. جرارد نوشته خانواده برای من همهچیز است. کنار هم بودن و خندیدن زیر یک سقف. هرچقدر که اوضاع در لیورپول و انگلستان دیوانه وار بود، به دیوار حمایتی خانوادهام در اطرافم نیاز داشتم.
خواندن این کتابها از جنبهای دیگر نیز جالب توجه است. پنج کتاب که از دو منطقه در انگلستان آمدهاند؛ لیوررپول و شرق لندن. در گذشته اوقاتی بود که شمال شرق هم اثری در بین استعدادهای انگلیسی داشت. اولین باشگاه کول، سنراب (Senrab) در شرق لندن جایی است لدلی کینگ، لی بویر، جان تری و بابی زامورا نیز از همانجا آمدهاند. لمپارد از رقیب سنراب، یعنی باشگاه هیث پارک در بخش ایسِکس (Essex) در شمال شرق لندن میآید. به زودی یک نسل طلایی از همان حوالی سر بر آورد. وقتی سیزده یا چهارده سال داشت و برای جوانان وست هم بازی میکرد، او را به زمین تمرین فرستادند تا بازی پسرکی که بیش از اندازه خوب بود را ببیند. به ما گفتند این پسر بهترین بازیکنی است که باشگاه در سالهای اخیر تربیت کرده است. او را برای دیدن بازی جو کول ده ساله فرستاده بودند.
در چنین سنی، بازیکنان جوان اوقات زیادی را با بازیکنان بزرگسال میگذرانند. لمپارد از بدو تولد با چنین کسانی اوقات گذرانده بود. پدرش فرانک لمپارد پدر، بازیکن تنومند وست هم در دهه هفتاد بود. داییاش هری ردنپ بود و پسر دایی بزرگترش جیمی ردنپ. لمپارد با روپایی زدن در کنار جیمی در باغ دایی هری بزرگ میشد و به پارک محلی میرفت تا جلسه تمرینی اختصاصیای با پدرش داشته باشد. پدرش کسی بود که ریو فردیناند را برای وست هم پیدا کرد. وقتی خانواده لمپارد با مرسدس سیاه خودشان پیدایشان میشد، فردیناند و سایر کودکان سعی میکردند به بهترین شکل فوتبال بازی کنند. گاهی بابی مور برای چای، بیسکوییت و صحبت از فوتبال به خانه لمپارد میآمد. لمپارد نوشته هیچوقت به این فکر نکردم که کاپیتانی که جام قهرمانی جهان را برای انگلستان بالای سر برده، روی مبل خانه من نشسته است.
به سرعت بازیکنان دیگری به دنیای فوتبال معرفی شدند. در هشت سالگی جرارد به همراه یک گلزن عالی به اسم مایکل اوون که به زودی به دوستان نزدیک هم تبدیل شدند، با تیم لیورپول تمرین کردند. اشلی کول و رونی به آکادمی آرسنال و اورتون در حالی پیوستند که نه سال داشتند. با این حال همه این پنج نفر عمده سالهای ابتدایی را به بازی با دوستان خود گذراندند؛ نمیتوانید به ده هزار ساعت تمرین لازم برای تسلط به فوتبال برسید اگر تنها به آکادمی اکتفا کنید. لمپارد توسط آکادمی معروف وست هم دست کم گرفته شده بود. آن هم در شرایطی که همان روزها مایکل کریک، جرمین دفو و گلن جانسون در حال یادگیری فوتبال در همان آکادمی بودند و این میتوانست مرکز یک نسل طلایی باشد. در ده سالگی همه در ابتدای دوره فوتبال بودند. جرارد چشم الکس فرگوسن را گرفت و نامههای دیگری نیز از باشگاههای دیگر دریافت کرد، برخی هم به درِ خانه آنها آمدند. همگی به بزنگاهی حساس رسیدند؛ اینکه برای رفتن به آکادمی ملی لیلشال (lilleshall) اقدام کنند. جرارد رد شد. من! کاپیتان پسران لیورپولی که ارزشش از سوی باشگاه لیورپول شناخته میشد را رد کردند! جرارد یادآور میشود که چقدر در آن زمان آزرده خاطر شده بود. لمپارد هم راهی به آن آکادمی پیدا نکرد اما به طرز مرموزی، کرگر راهی لیلشال شد. کرگر خیلی زود برای پسران جوان انگلستان به عنوان مهاجم اولین بازی خود را انجام داد. یک مهاجم خجالتی به نام امیل هسکی روی نیمکت نشسته بود. کارا گل زد. گلر ایتالیا جانلوییجی بوفون هیچ جوابی به ضربه مهلک من نداشت.
اوضاع به همین منوال میگذشت و مدرسه چندان مورد اهمیت واقع نمیشد. اینطور نبود که احمق باشند، حداقل کرگر، لمپارد و جرارد احمق نیستند. با این حال ستاره های جوان یاد میگرفتند که هرچیزی جدا از فوتبال، حواس پرتی به شمار میآید. به همین دلیل است که فوتبالیستها از نقطه نظرات انسانی، چیزی جدا افتاده هستند. تنها کسی که از این بین علاقهای به درس نشان داد فرانک لمپارد بود؛ چیزی که او را به نظر با تمام فوتبالیستهای انگلیسی از زمان جنگ جهانی اولی متفاوت میکند. او به مدرسه خصوصی میرفت. یکی از آن پسران از خانوادهای تازهثروتمندشده بود که در برنتوود به مدرسه میرفت. برای فوتبال به مدرسههای متفاوت میرفت، با این حال در کتاب دائما در حال توضیح این است که چقدر عالی بود. نمرات خوبی در کلاس دهم از جمله یک نمره A در درس لاتین داشت. کمی بعد لمپارد پدر از او خواست که مدرسه را رها کند تا بیشتر روی فوتبال تمرکز کند.
چهار نفر دیگر به تشویق کسی نیاز نداشتند. زندگی خارج از فوتبال برای آنها چیزی نداشت. جرارد، برای نمونه هیچوقت دوستان زیادی در مدرسه راهنمایی نداشت اما در تیم لیورپول داشت. او تا کلاس نهم درس خواند و آخرین امتحان تحصیلی را با فکر این گذراند که هرچه سریعتر یونیفورم خود را بسوزاند. بیشتر کارنامههای دوره مدرسه رونی (که احتمالا بهترین بخش کتاب است) نشان میدهد که او کودکی محبوب و اجتماعی بود. با این حال گاهی نمرههای او در درسهایی ناامید کننده بود که شاید عکس این از سایر جنبههای شخصیت او بر میآمد. در یازده سالگی نمره B را در درس تربیت بدنی گرفت. چنین توضیحی در آن بخش از کارنامه با حروف تماماً بزرگ نوشته شده بود: وین ورزشکار چابکی است که سخت در تمام سال تمرین میکند. نیاز دارد که در سال بعد هم همین سطح را به نمایش بگذارد. چه چیز بیشتری برای نمره A میتوانست لازم باشد؟
رونی مدرسه را ترک کرد تا به یک ستاره فوتبال تبدیل شود. شانزده سال و ده ماه داشت که برای اورتون بازی کرد، با این حال ناامید کننده بود که این همه طول کشید تا توسط باشگاه به کار گرفته شود. چهار تای دیگر نیز مدرسه را ترک کردند تا به عنوان یک کارآموز در تیم جوانان، تمرینات فوتبال داشته باشند. تنها حالا میدانم که آن دوره شادترین لحظات من بود؛ یک زندگی بدون فشار دائمی انتظارها که بعدها با آن آشنا شدم. این را لمپارد گفته است. جرارد نیز چنین احساسی داشته است. او به طور ویژه شوخیهای رختکن را دوست داشت. پسران رختکن لیورپول بخشی از جوراب هم را میبریدند تا همدیگر را به دلیل پوشیدن لباسهای زشت تنبیه کنند، حوله سمت هم پرت میکردند یا پاپزشک (فردی که پودیاتری انجام میدهد) تیم را سه ساعت در یک اتاق حبس میکردند. در نگاه او، این شوخیها عالی بود به خصوص وقتی که پاپزشک تیم از عصبانیت این شغل را ترک کرد. البته گاهی هم نتیجه جالب نبود. جرارد توضیح میدهد که وقتی شوخی یا دست انداختن بیش از تحمل یک فرد میشد، اوضاع به هم میریخت. کشمکش بخشی از زندگی روزانه من بود. اگر جوراب کسی را خراب میکردم و ناراحت میشد، کار به هل دادن و فریاد زدن میکشید. یک شوخی لعنتی را نمیتوانی تحمل کنی؟ مثلا سر گرگو (بازیکنان تیم جوانان در آن دوره را به طور خلاصه میگوید) یا رایتی (استفن رایت) داد میزدم.
شوخیهای رختکن بخشی از فوتبال هستند که برای تازهواردها معمولا معنی خوبی نمیدهند. جرارد چیزی از آداب و رسوم رفتار با تازهواردهای غیربومی نمیدانست. خوشبختانه آنها خیلی زود با گروه اصلی و بومی بازیکنان احساس نزدیکی به وجود آوردند. مشکل این بود که بازیکنان جدید، با این موضوع عادت کردند که کلهگنده چه کسی است، چه کسی میتواند قلدری کند و چه کسی میتواند از آنها حمایت کند. نقش مایکل اوون در این بین جالبترین بود: معمولا گروهِ او در میانه هر جنجال و کلکلی بود. او در این خصوص باهوش بود. مایکل از اینکه گیر بیفتد متنفر بود. او روی رسیدن به قله متمرکز بود. گرگو و بوگو متفاوت بودند. حالا گرگو، بوگو و رایتی کجا هستند؟
بخش دوم: جوانان حرفهای
اولین بازی آنها برای تیمهای اصلی شبیه به فیلمهای هالیوودی نبود. برای سالها حوالی تیم اصلی بودند، مانند دانش آموز متوسط رو به بالایی که میداند سرانجام به دانشگاه میرود. پس از بازی نخست رونی برای اورتون، او و دوستانش از سوی یک غذاخوری، سیب زمینی سرخکرده رایگان با کچاب دریافت کردند و بعد در خیابان فوتبال بازی کردند. رونی اطلاعاتی در مورد همتیمیهای بزرگسال جدیدش نداشت که بعد از اولین نگاه برای او لقب "سگ" را انتخاب کردند، هرچند حتی وقتی این را شنید، متوجه دلیل آن نشد.
هر پنج نفر شروع کار خود را در تیم اصلی، در فضایی مشابه در باشگاه شهر خود آغاز کردند، این بین لمپارد بیش از سایرین در خانه بود. وقتی در هجده سالگی روی خط آماده ورود به زمین در بازی با کاونتری به عنوان بازیکن ذخیره بود. عمو هری سرمربی وست هم دستش را روی شانه بازیکن 38 ساله ذخیره کاونتری که به زمین میآمد یعنی گوردون استرچان گذاشت و گفت به او سخت نگیر. فرانکِ پدر، کمک مربی وست هم روی نیمکت لبخند میزد.
احتمالا گیجکنندهترین بخش زندگی در تیم اصلی در نهایت خارجیها بودند. این پنج نفر تقریبا تمام دوره حضور در تیم جوانان را با بازیکنان بریتانیایی سپرده کرده بودند. ذهن من به طور کامل از فرهنگ ملل دیگر خالی بود. این را لمپارد نوشته است. یک پسرک خانگی بودم، که علایقم به چیزی خارج از لندن که در آن بزرگ شده بودم اختصاص نداشت. جرارد نوجوان بیشترین نگرانی را وقتی داشت که لیورپول یک مربی فرانسوی را معرفی کرد. ژرارد مرد خوبی به نظر میآمد اما به خاطر زبانش، ترسیده بودم. نمیدانستم انگلیسی او تا چه حد خوب باشد... از شیوه فرانسوی او واهمه داشتم. میخواستم همه چیز انگلیسی باشد. آدمهایی که من میشناختم و درک میکردم، انگلیسی بودند. در ادامه جرارد وقتی متوجه شد قصد دارند یک مربی خارجی برای انگلستان انتخاب کنند، بیشتر ترسید. حتی تا همین امروز، سوءظن خود را نسبت به بازیکنان خارجی و میل آنها به تقلب کردن حفظ کرده است. لعنت به اسپانیاییها و ایتالیاییها که دائما ناله میکنند، شیرجه میروند یا پیراهن حریف را میکِشند.
با این کلیشهها، تعجبی ندارد که فقط ملیت خود را بپسندند. وقتی لمپارد به چلسی پیوست، کمپ تمرینی تیم شش رختکن کوچکِ متفاوت داشت. لمپارد به بخش انگلستان رفت که در آن بازیکنانی مانند جان تری، جودی موریس و به برخی دلایل ایدور گودیانسن حضور داشتند. جدا از آن، لمپارد به یاد میآورد که یک اتاق مخصوص ایتالیاییها بود، یکی برای فرانسویها و یکی برای سایر مناطق جهان. شیوهای افتضاح برای اداره یک باشگاه فوتبال بود و هیچ کمکی در خصوص به وجود آوردن یک روحیه تیمی نمیکرد. لمپارد چند سال آینده را به عنوان نماینده خارجیها گذراند اما اوضاع چندان عوض نشد. وقتی با یک دختر اسپانیایی دوست شد -که بعدها مادر بچههایش شد- گفت تا یک میلیون سال دیگر هم به فکرم نمیرسید که چنین شود.
در حال اوج گیری، فوتبالیستها همگی با حقیقت ترسناک رسانههای زرد آشنا میشوند. رویاروییِ به ستوهآورنده با مجله نیوز آو د ورلد (سال 2011 مشخص شد که با هک تلفنها اطلاع جمع میکرد و برای همیشه بسته شد) چیزی بود که همه بازیکنان بزرگ جوان در آن دوره با آن روبرو میشدند. به خصوص اگر بازیکنی با استعداد و انگلیسی بودید که در تیم ملی بازی میکریدید، از سوی آنها دسترسی نامحدودی در خصوص آمار همخوابگیهای شما در اختیار ملت قرار میگرفت. در مهمانی کریسمس سال 1998 لیورپول، جیمی کرگر جوان لباس کواسیمودو (گوژپشت نتردام) پوشیده بود که تصویرش گرفته شد آن هم در حالی که یک استریپر در کنارش دیده میشد. در کتاب، در خصوص آن روز مینویسد تا شب در گاراژ ماندم تا اولین نسخه روزنامه یک شنبه از راه برسد. انتظار داشتم تمام شمارههای آن از سطح شهر جمع شود.
کرگر دیگر توسط پاپاراتزی شکار نشد. بازیکنان مطرح بریتانیایی خیلی زود به پروفسور سواد رسانهای تبدیل شدند. چیز جدیدی مانند آن رخ نداده است. آرتور هاپکرفت نویسنده انگلیسی چهار دهه پیش جایی نوشته بود لیگ فوتبال در جریان زمستان سخت سال 1968، حاضر به راه دادن خبرنگاران روزنامه پیپل به باشگاه خود نمیشدند؛ این موضوع پس از آن اتفاق افتاد که این روزنامه در چند شماره چیزهایی در خصوص مشکلات نوشیدن و مربوط به رختخواب یکی از بازیکنان باشگاه استوکپورت کانتی منتشر کرده بود. نیوز آو د ورلد در این زمینه متخصص بود. آنها تصاویری از لمپارد، فردیناند و کایرن دایر در حال رقصیدن در بین دستهای از دختران در منطقه آییا ناپای قبرس منتشر کردند. در دورهایدیگر، آنها خبر دادند که چلسی به طرزی غیرقانونی باب مذکره را با اشلی کول که آن زمان در آرسنال بود، باز کرده است. میلِ وین رونی به تنفروشان هم به رسانهها راه پیدا کرد.
این داستانها، بازیکنان را بارها اذیت کردهاند. تا اندازهای که کول سعی کرد کتابی بنویسد تا اتهامات را دور کند، هرچند چندان موفق نشد. نیوز آو د ورلد حتی پا را پیشتر گذاشت و ادعا کرد کول همجنسگرا است. بنا بر مشاهدات من، کول دگرجنسگراترین آدم کره زمین است و پیش از آن گزارش، فکر نمیکردم کسی جرات کند چیزی خلاف این بگوید. پس از صفحات طولانی از این کتابِ مناسبِ فراموش کردن که به رد کردن مسائل مختلف گذشت، به نظرم آمد که او بیش از اندازه شاکی است. رسانههای زرد غم و پارانویای زیادی به زندگی این بازیکنان دادهاند. اما این جهان جدید با پول زیاد (آنها میگویند این مسئله مهم نیست) و دخترها (چیزی بیش از آنکه به آن عادت داشته باشند) با خود به ارمغان میآورد. جرارد در جایی از کتابش در خصوص شبی در شهر نوشته سعی کردم نظر چند دختر (از واژه birds استفاده شده) را جلب کنم. استفاده از واژه دختر به صورت جمع، سطح اعتماد به نفس این فوتبالیست جوان را نشان میدهد.
ادامه دارد...