«این اولین صحنهایست که فیلمبرداری میکنیم و به نظرم باید همگی تلاش کنیم بدون احساس خجالت یک فیلم عالی بسازیم. بیایید فقط سعی کنیم و یک فیلم خیلی خیلی خیلی فوقالعاده بسازیم. به نظرم این اصلا مایه شرمساری نیست.»
اینها جملاتی هستند که پل تامس اندرسون در اولین روز فیلمبرداری مگنولیا بر زبان آورد و آن صحنه پس از اولین مرتبه تماشای فیلم در ذهن ما ماندگار شد. به راستی چه کسی رسما اعلام میکند که میخواهد یک فیلم عالی بسازد و آن فیلم در نهایت تبدیل به یک شاهکار سینمایی میشود؟ پل تامس اندرسون، او کسیست که از عهده این کار برمیآید.
درحالی که بیشتر فیلمسازان پس از ساخت چند فیلم مسیر اصلی خود را پیدا میکنند و پس از آن هنوز به چند سال زمان نیاز دارند تا در آن مسیر به کارآزمودگی و مهارت دست پیدا کنند و در نهایت به درستی سبک شخصی خود را بیابند، اندرسون به واقع این جهش بلند را خیلی زود پس از ساخت اولین فیلماش «هارد ایت» و با «شبهای بوگی» پشت سر گذاشت. از آن پس، اندرسون هنر شخصی خودش را به وجود آورد و با صیقل آن قدم به دنیایی وسیعتر گذاشت. در این میان روابط مستحکمی هم با شماری از نامهای پرآوازه و پراستعداد سینمایی و غیرسینمایی ساخت: رابرت السویت، جانی گرینوود و بازیگرانی مثل فیلیپ سیمور هافمن، جان سی. ریلی، جولیان مور، فیلیپ بیکر هال، ویلیام اچ میسی و واکین فینیکس. اما هر فیلمی پس از «شبهای بوگی» مسلما فقط متعلق به اندرسون بودهست. اگرچه نسبت به مزایا و معایب استفاده از این لفظ کمی مردد هستیم، اما این مرد به راستی یک کارگردان مولف است.
حالا وقت خوبیست که نگاهی به گذشته این کارگردان و فیلمهایش تا به اینجا داشته باشیم. در ادامه، فیلمهای این کارگردان را به ترتیب تاریخ ساخت بررسی خواهیم کرد:
- هارد ایت (Hard Eight) (۱۹۹۶)
اولین اکران این فیلم با برنامه ریزیای کورکورانه به حاشیه کشانده شد و عده بسیار کمی آن را در اکران اصلی تماشا کردند. حالا تنها در چنین لیستهایی می توان ردپای این فیلم را دید. «هارد ایت» را میتوان نسخه بلند دومین فیلم کوتاه اندرسون، «سیگار و قهوه» دانست، هارد ایت حول داستان کاراکتری به نام سیدنی (فیلیپ بیکر هال)؛ قماربازی مرموز میگردد. سیدنی در طی دوستی با فردی ظاهرا غریبه به نام جان (جان سی. ریلی) پس از گذشت چندین سال تبدیل به مرشد و بهترین دوست او و البته پدری نمادین میشود، تا جایی که به اولین قرار او با پیشخدمتی به نام کلمنتاین (گوئینت پالترو) ترتیب اثر میدهد. اما علی رغم اینکه کلمنتاین و رفیق جان، جیمی (ساموئل ال. جکسون) در صحنه حضوری پررنگ دارند، چیزهایی در زندگی جان وجود دارد که از مدار رفاقتاش با سیدنی بیرون میشوند؛ رازهایی قدیمی و تهدیدهایی تازه که صلح و آرامی زندگی این دو را مورد هجوم خود قرار میدهد.
اگر امروز این فیلم را تماشا کنید احساس عقیم بودن خواهید کرد: کاراکترهایی که انگار در یک تنگ بزرگ واقع در یک کازینو باشند، اطراف یکدیگر در حال شنا کردن هستند و دیالوگهایی که به شدت از دیوید ممت تاثیر گرفتهاند و عموما پرطمطراق جلوه میکنند. با این وجود سبک شخصیِ درحالِ تولدِ اندرسون اثر خود را بر این فیلم می گذارد، از جمله نماهای متوالی و تصاویری که از پی هم میآیند و نام او را به عنوان یک کارگردان خاص بر سر زبانها می اندازند. اما حقیقتا تنها به واسطه اجراها و اجراکنندهها است که اندرسون سطح و جایگاه خود را مشخص میکند: بیکر هال و ریلی با بازی در این فیلم تبدیل به انتخاب ثابت اندرسون میشوند و فیلیپ سیمور هافمن تنها با حضور در یک صحنه، در نقش مردی لاابالی و پرچانه تاثیری دیرپا در بیننده ایجاد میکند. هارد ایت را تعمداً نادیده گرفتند و رفته رفته نوعی فضای غریبانه و تراژیک متوجه این نئو نوآر استثنایی شد. اما بیایید زیاد هم بازارگرمی نکنیم. به عنوان شروع این یک فیلم کاملا معمولی بود که میتوانست اندرسون را به یکی از آن کارگردانهای قدرندیده سینمای مستقل مثل جان دال تبدیل کند؛ در عوض اینکه بخواهد به خدای فتحکنندهای که حالا هست دگرگوناش کند. درواقع، هارد ایت با همه منجمد بودناش، به مثابه نقطه پرش به سوی فیلمی جاهطلبانه قابل توجه است. و اینجا جاییست که «شبهای بوگی» وارد میدان میشود.
- شبهای بوگی (Boogie Nights) (۱۹۹۷)
هارد ایت اگرچه نام اندرسون را روی نقشه مشخص کرد اما با شبهای بوگی بود که خط قرمز پررنگی هم دور اسماش را احاطه کرد. اندرسونِ پس از این فیلم یک انفجار ناگهانی در اواسط دهه نود بود که در کنار همتایانی مثل کوئنتین تارانتینو و دیوید او راسل در آتش شور انقلابهای استودیویی و فیلمسازی مستقل میدمیدند. شبهای بوگی داستان پسری به نام ادی (مارک والبرگ)؛ یک دبیرستانی ترکتحصیلیست که تبدیل به ستاره فیلمهای پورنوگرافی کارگردانی به نام جک هورنر (برت رینولدز) میشود. دِرک دیگلرِ غسل تعمید داده شده حالا دیگر خودش را در جمع خانواده جدیدش میبیند، خانوادهای که ستارگانی مثل جان سی. ریلی، هدر گراهام، دان چیدل و جولیان مور در کنار فیلیپ سیمور هافمن و ویلیام اچ میسی ستونهای آن را مستحکم ساختهاند.
با این حال با گذشت سالهای درخشان و امیدوارکننده دهه ۷۰ و ورود به دهه ۸۰، گروه خودش را در منجلاب اعتیاد، فاحشگی، جرم و جنایت و بدتر از همه فیلمبرداری با نوارهای ویدئویی مییابد (پیش از آنکه فیلمبرداری دیجیتال وارد بحثها شود پل تامس اندرسون بر ضد آن تبلیغات میکرده). پس از ساخت شبهای بوگی این تصور که اندرسون به ساخت فیلمهای عجیبتر و متمایزتر ادامه خواهد داد به ذهن بسیاری راه پیدا کرد. اما شبهای بوگی تنها فیلم او بود که تایید و تحسین اساتیدی چون اسکورسیزی و آلتمن را برانگیخت، هیچ یک از فیلمهای دیگر او به اندازه شبهای بوگی هیجانانگیز، تکان دهنده و ارضاکننده نیست. کلیت فیلم حتی با در نظر نگرفتن گرمی و همدردیای که هر کاراکتر در دلتان ایجاد می کند سرگیجهآور است. شاید مهمتر از همه چیز آن سودازدگی و دیوانگی نیمه دوم فیلم تا همیشه قابل بحث و گفتگو باشد. از اینجای فیلم همه چیز به شکلی شجاعانه و غافلگیرکننده و در پی اعتماد به نفسی غیرقابل تزلزل به دو نیم تقسیم میشود؛ لیتل بیل در حین شلوغی مهمانی زناش را به قتل می رساند و سپس همین بلا را هم سر خودش میآورد. کارگردانی که شبهای بوگی را می سازد میتواند باقی روزهای عمرش را با آسودگی و خوشحالی از بازنشستگیاش لذت ببرد، اما آنچه که اندرسون به رشد و توسعهاش اصرار ورزید از او کارگردانی بزرگ در دوران مدرن ساخت.
- مگنولیا (Magnolia) (۱۹۹۹)
توافق نظر بر سر اینکه پل تامس اندرسون کارگردانیست که تصورات غیرعملی را به واقعیت پیوند میدهد کاملا دست یافتنیست، او در واقع از این نظر بر دیگر کارگردانان آمریکایی مقدمست. البته انتخاب تنها فیلم شاهکار او به این راحتیها هم ممکن نیست. به استثنای «هارد ایت» همه فیلمهای دیگر این کارگردان برای کسب جایگاه «فیلم شاهکار» او حامی و هواخواه دارند، جدای از سلیقههای شخصی، یک تماشاگر معقول به درستی قبول دارد که حداقل سه فیلم او شایستگی تصاحب تاج و تخت پادشاهی را دارند. مگنولیا بهترین فیلم پل تامس اندرسون است. کلاژی عظیم، رنجور و بیپروا از اجراهای فردی بینقص و لحظاتی که به طور پیوسته به سوی تمامیتی باشکوه که درخور یک گروه ارکستر است هدایت میشوند.
مگنولیا دقیقا از آن دسته فیلمهای جسورانه و افراطی و جاهطلبانهایست که انتظار میرود – به خصوص با مدت زمان بالای سه ساعتهاش – در خودنمایی و جلوهگریاش متلاشی شود. اما قوه تشخیص اندرسون درکنار تسلطاش بر کار و استعداد بیهمتایی که در بیرون کشیدن بهترینها از یکی از ماهرترین نسلهای بازیگری دارد، مگنولیا را تبدیل به فیلمی بزرگ میکند. داستانهای مجزا و در عینحال به هم پیوسته ۹ نفر از مردم لس انجلس که در نهایت برای خلق یک داستان بزرگ به نوعی با یکدیگر ادغام میشوند و یک جریان فلسفی به راه می اندازند، اجراهایی که از جان سی. ریلی، فیلیپ بیکر هال، جیسون روباردز، ملورا والترز (خدایا، با آن لبخند!)، جولیان مور، تام کروز (در بهترین بازی خود)، ویلیام اچ میسی و فیلیپ سیمور هافمن دیده میشود و فیلمی که با نوعی سلاست، گرمی و افسونگری ترکیب شده، نشانگر این است که اندرسون در این مرحله هنوز هم قصد کسب تجربه دارد. لحظاتی از فیلم او نه تنها ما را به قصد تشویق از صندلیهایمان بلند میکنند که نوعی حس نیاز را در بیننده زنده کرده و باعث میشود هرچه بیشتر و بیشتر مایل به ارضای این حس درونی شود. کارگردانی که جرات ساخت مگنولیا را داشته باشد تاثیرگذار است، مهارتی که پیکره فیلم را بدون ذرهای ناهمواری و غفلت مستحکم نگه میدارد از آن هم تاثیرگذارتر و قابلتوجهترست. با این حال بصیرت و فراستی که این فیلم را تبدیل به ترانهای زلال، تلخ و شیرین و دوست داشتنی درباره زندگی و مرگ و حسرت می کند تنها میتواند یک خیال و افسانه باشد.
- پانچ درانک لاو (Punch-Drunk Love) (٢٠٠٢)
پس از ضربه محکمی که فیلمهای جدی، دیوانهوار و سرگرمکنندهای مثل مگنولیا و شبهای بوگی با ایدههای متهورانهشان به تماشاگر زدند، قطعا فیلم بعدی اندرسون؛ یک کمدی رومانتیک ۹۰ دقیقهای با حضور آدام سندلر، طرفداران او را دچار حیرت و غافلگیری کرد. پانچ درانک لاو فیلم تفرقهانداز این کارگردان است، حتی تا امروز هم بسیاری بر این عقیدهاند که این فیلم از بهترینهای اندرسون است و درواقع فیلم شاهکار اوست و برخی دیگر هم آن را نشانه قفلکردن اسلحه او میدانند. نظر ما چیزی بین این دو است، اگرچه به اولی نزدیکترست.
این فیلم مشکلساز و به شکل قابل تردیدی فیلم نابالغ اندرسون است، اما همچنان مبتکرانه و تماشایش لذتبخش است و شبیه به هیچکدام از فیلمهای قبل یا بعد این کارگردان نیست. سندلر در بهترین اجرای خود در نقش بری بازی میکند، مردی تنها به همراه هفت خواهر از خود راضی خود (یکی از قدمهای اشتباه فیلم پرداختن به همین مفهوم تنفر از زن است) که کسب و کار خودش را دارد و همچنین دچار نوعی مشکل مدیریت خشم، یا بهطور واضحتر غضب کورکننده است. بری عاشق لنا (امیلی واتسون) میشود، اما سفرهای کاری مرد و خلق و خوی او در کنار ماجرای اخاذی یک اپراتور س.ک.س تلفنی عشق نوپای این دو را دچار از هم گسیختگی میکند. این نقش درواقع برای سندلر، ورژن عاقل و زیرک نقشهای مشابهیست که در کمدیهای استودیویی بازی میکند. پانچ درانک لاو منحصر به فرد است، نوعی بیهمتایی که به فیلمهای ژاک تاتی بیشتر شبیه است تا به فیلمی مثل «خواننده عروسی». البته فیلم به نوعی هم در تلاش است تا واقعیتهای عاشقشدن را به تصویر بکشد؛ نه تنها لذت آن را که ترس، خشم و مریضی موجود در ذاتاش را هم نشانه میرود. به هر حال فیلم به قدری گذراست که برای ما حداقل، هم شأن و مرتبه دیگر فیلمهای اندرسون نیست.
- خون به پا خواهد شد (There Will Be Blood) (۲۰۰۷)
فیلمهای قبلی اندرسون اساسا درچارچوب سیستم استودیویی و با حضور ستارگان سینمایی ساخته شده بودند. اما خون به پا خواهد شد یکی از ناگهانیترین فیلمهای این کارگردان بود که به عنوان یکی از بهترین فیلمهای دهه یا حتی شاید تاریخ سینما ستایش میشود. در فهرست بهترین فیلمهای مجله سایت اند ساوند در سال ۲۰۱۲، «خون به پا خواهد شد» ۷۹امین فیلم برتر تاریخ سینما شناخته شد. درحالی که فیلمهای قبلی اندرسون با واکنشهای متفاوتی در جشنوارههای گوناگون مواجه شده بودند اما این یکی موفق به دریافت ۸ نامزدی در اکادمی اواردز شد، ازجمله نامزدی بهترین فیلمبرداری برای رابرت السویت و بهترین بازیگر مرد برای دانیل دی-لوئیس، به علاوه اولین نامزدی بهترین کارگردانی برای اندرسون (اگرچه جایزه این بخش را به جوئل و ایتان کوئن باخت). «خون به پا خواهد شد» را میتوان اقتباسی نسبی از رمان «نقت!» (۱۹۲۷) اپتون سینکلر دانست. ستاره فیلم دی-لوئیس است در نقش دنیل پلینویو، معدنیابی جاهطلب که در کنار پسرخواندهاش اچ.دبلیو تشکیلات خود را می گرداند و پس از مدتی نه چندان طولانی با واعظی محلی به نام ایلای (پل دانو) شاخ به شاخ میشود.
«خون به پا خواهد شد» از هر نظر فیلم غول پیکریست که به جنگ مفاهیم اساسیای مثل رویای آمریکایی، کاپیتالیسم، مذهب، خانواده و دیوانگی میرود. اجرای دی-لوئیس از عظمت و جلال چیزی کم ندارد، از لهجه اخطارآمیز با طمأنینهاش گرفته تا سخنرانی مشهور «میلکشیک» نهاییاش. نکته جالب فیلم این است که خودنماییای که در فیلمهای قبلی اندرسون به چشم میآمد حالا دیگر از بین رفته و جای خود را به رویکردی کلاسیک داده است، جان فورد جزء مهمترین سردمدارانی بود که در چنین مسیری فیلم ساختند. خون به پا خواهد شد پس از وقفهای پنچ ساله نشان داد که اندرسون همچنان قصد ورود به مراحل تازهتر، بزرگتر و شجاعانهتری از حرفه خود دارد.
مرشد فیلمی کاملا متفاوت از «خون به پا خواهد شد» است، اما با این حال از هر دوتایی دیگری در کارنامه فیلمهای اندرسون بیشتر جفت هم میشوند. هردو فیلم بدون شک بالغانه و هوشمندانه و متفکرانهاند و از به چالش کشیدن تماشاگر برای ارتقا سطح درک و فهم آنان ابایی ندارند. درحقیقت، مرشد حتی از «خون» هم فیلمی معماییتر و غیرقابلفهمتر است. درحالی که فیلمهای قبلی اندرسون نوعی مبالغه و غضب را در راه رسیدن به یک دیوانگی تشدیدشونده به تصویر میکشند، مرشد بیشتر از قسم تباهی و ویرانیهای آرام و بیصداست.
مرشد درباره غیرممکن بودن فرار از ذات خود و ناتوانایی انسان در پیشی جستن از گذشته، فریب نفس و حیلههای بیرونی و رابطهایست که در آن یکی از طرفین به نجات دیگری ایمان دارد. در مرکز صحنه واکین فینیکس را در نقش فراموشنشدنی فردی کوئل داریم که حقیقیترین تصویر از مردی سردرگم، متلون و هراسناک است که وارد مدار زندگی لنکستر داد (فیلیپ سیمور هافمن) میشود. این نقش علیرغم فرصت خودنمایی کمتری که در مقایسه با دیگر نقشهای هافمن داشت، بار دیگر به همه ما یادآوری میکند، به راستی او چه بازیگر بزرگی بوده است. مرشد فیلمیست که به راحتی میتواند در اولین نگاه از میان انگشتانتان بلغزد اما ذات واقعیاش با گذشت زمان آشکار میشود. مرشد، با موسیقی غنی جانی گرین وود و فیلمبرداری میهایی مالامر (به جای رابرت السویت همیشگی) دست نیافتنیترین و قابلستایش ترین فیلم اندرسون است.
- فساد ذاتی (Inherent Vice) (۲۰۱۴)
اگر «مرشد» فیلم نفوذناپذیز و مرموز اندرسون بود پس فساد ذاتی هم به همان اندازه غیرقابل رسوخ و مبهم است، با این تفاوت که این بار به شکل تمکین ناپذیری در مهی غلیظ فرورفتهست. اندرسون در اقتباسی ماهرانه و دیوانهوار از رمان توماس پینچن با همین نام، سطح متراکم و غلیظ داستان کارآگاهی استونر/ نشئه او را میشکافد تا به حداکثر معنای نهفته در این داستان گیجکننده برسد. خداحافظی طولانی رابرت آلتمن سنگ محک خوبی برای نوآرهای این چنینیست. فساد ذاتی به مثابه یک وداع با دوران امیدواری و رویاپردازی در کنار معصومیت نسلی معتقد به صلح و عشق است. در این میان همه چیز با ویژگیهای یک کمدی ابزورد و معمایی مدهوشکننده و افسردگیای بیانتها اشباع شده است.
فساد ذاتی را دیرتر می توان لمس کرد چراکه اساسا لمس شدنی نیست. واکین فینیکس برای بازی در نقش اصلی هرزهای که با پکیجای از نقشهای مکمل درجه یک با حضور اوون ویلسون، جاش برولین، مارتین شرت، ریس ویترسپون و جوآنا نیوسام احاطه شده بهترین انتخاب است. با تماشای «فساد ذاتی» عملا بوی ماریجوانا را در بینی خود احساس میکنید، انگار که در کنار دارودسته هیپیهای حمام نرفته که بوی نعنای هندی میدهند نشسته باشید. کاراکترهای این فیلم مدام در حال پرسیدن سوال بیجواب «مقصد بعدی کچاست؟ از اینجا به کجا میرویم؟» از خود هستند. البته که اندرسون هرگونه نتیجهگیری از فیلم را به حال خود رها میکند و تماشاگران زیادی هم از سوال کردن دست میکشند. فساد ذاتی اصطلاحی متداول در حوزه حمل و نقل دریاییست به این معنا که برخی کالاهای خاص ترابری شده از هیچ بیمهای در طول سفر برخوردار نیستند. جایی در میان آن بوی مسمومکننده عشق، فقدان و البته ماریجوانا، اندرسون (به همراه پینچن) اشاره میکنند که هیچ قطعیت استواری وجود ندارد.
هیچکس این فیلم نادر و خوب را آنطور که باید و شاید ندید (تنها مستند اندرسن که بهاندازهی یک فیلم بلند است) که در جشنوارهی فیلم نیویورک اکران شد پیش از آنکه از نمایش در سینما عبور کرده و مستقیم بر روی اینترنت برود. اما «جنون» را بهسختی میتوان یک کار قابلمقایسه با سایر کارهای این کارگردان برای طرفداران پر و پا قرص او دانست. در این فیلم شاهد ۵۴ دقیقهی لذتبخش از تماشای افرادی هستیم که در کنار یکدیگر موسیقیهایی عالی میسازند.