طرفداری- داشتن برادر دوقلو، مثل داشتن برادر معمولی نیست. در حالت طبیعی یا برادرتان بزرگتر از شماست، یا کوچکتر. اگر بزرگتر باشد، راهنما، محافظ و دوست صمیمیتان در تمام مراحل زندگی خواهد بود، اما برادر دوقلو حسی ناب و متفاوت به همراه دارد. مانند اینکه یک زندگی را به صورت مشترک سهیم شدهاید؛ مخصوصا که رویای هردویتان، فوتبالیست شدن باشد.
رویای ما یک چیز بود؛ شاید برادران دی بوئر بعدی ما بشویم. چرا که نه؟ می دانستیم استعدادش را داریم، چون پدرمان هم فوتبالیست بود و در دسته سوم بازی می کرد. ما هر کجا که فکرش را کرده باشید، فوتبال بازی می کردیم. در خیابان، در اتاق خواب و در بالکن ( باید بگویم فقط یک متر مربع بود)! خلاصه دیوانه فوتبال بودیم، درست مانند تمام پسربچه های کشور.
به قلم مارک بارترا در The Players Tribune؛ روز جدایی (بخش اول)
حضور برادرم همه چیز را پیچیده کرده بود. باهم تمرین می کردیم و باهم در یک تیم بازی می کردیم. گاهی اوقات از نحوه بازی خودم احساس رضایت می کردم، اما خب اریک بر روی نیمکت می نشست. احساسی آمیخته از رضایت و ناراحتی داشتم. نمی دانم فشار بازی در بارسا باعث شد یا چه، ولی میزان رقابت بین ما دو افزایش یافت. همه چیز تاریک و تاریک تر شد. گاهی اوقات می گفتم شاید برادرم مرا دوست ندارد.
فکر اینکه برادرم پس از سال ها دیگر آن حس سابق را به من ندارد، ناراحت کننده بود. کم کم به مرور زمان، به بلوغ می رسیدیم و بدنمان به مرحله رشد رسیده بود. اریک دائم مصدوم می شد و انگار با سختی این ورزش کنار نیامده بود. یک روز مدیر باشگاه بارسلونا من، اریک و والدینم را دعوت کرد و آن جا بود که گفت می خواهند با اریک قطع همکاری کنند. خبر بدی چون، مخصوصا که قرار بود من در بارسا بمانم.
در این لحظات چه کاری از دست شما برمی آید؟ از یک طرف خوشحال بودم که برای بارسا بازی می کنم، اما از طرفی هم فکر اریک راحتم نمی گذاشت. با خودم فکر کردم که رویای مشترک ما تمام شده. ماجراجویی اریک به پایان رسیده بود و باید به خانه باز می گشت. رویای او نابود شده بود، اما رویای من، هنوز زنده بود. مطمئن بودم اریک از من بدش می آید.
سه سال بعد، بارسا از من دعوت کرد در لاماسیا حضور داشته باشم؛ جایی که بزرگترین استعدادهای جهان می روند و زیر دست بهترین مربیان، پرورش می یابند. راه اکثر اسطوره های بارسلونا از لاماسیا گذشته است. هنوز قسمت بد ماجرا را نگفتهام. بله باید قید خانه و خانواده را می زدم. هیچوقت روزی که خانواده را ترک کردم، فراموش نمی کنم. کیفم را جمع کردم و پشت ماشین نشستم. به در خانه می نگرم و آخرین خاطرات زیبا را به یاد می آورم. سپس اریک از در خانه بیرون می آید.
آنجاست که با خودم می گویم لعنتی، وقتش فرا رسیده. کل زندگیمان را باهم سپری کردیم و الان؟ وقت جدایی است. در واقع او گریه می کرد. اگر دوستم نداشت، چرا گریه می کرد؟ مادرم گفت کل روز اریک گریه کرده است. او ناراحت بود که خانه را ترک می کنم. من و اریک همدیگر را دوست داشتیم. ما واقعا برادرانی بودیم که همدیگر را دوست داشتیم.
رابطه ما پس از آن روز تغییر کرد. هر موقع اریک را می دیدم، حس متفاوتی داشتم. یک بار که می دیدمش بالغ تر شده بود، دفعه بعد عاقل تر و این مسیر پیشرفت شخصیتی ادامه داشت. چند مدت بعد اریک کاملا مردی بالغ شده بود و می گفت «من نتوانستم فوتبالیست بزرگی شوم، اما مارک توانست. می دانید، موفقیت او، موفقیت من است. از اینکه می دیدم اریک این حس را نسبت به من دارد، خوشحال می شدم و این خوشحالی در بازی من هم تاثیر داشت.
اولین بازی من برای تیم بزرگسالان بارسلونا، در برابر منچسترسیتی بود؛ در جام خوان گامپر. در 19 سالگی حضور در چنین دیداری افتخار بزرگی بود. بازی بعدی برابر اتلتیکو مادرید بود که خب، بیشتر شبیه جنگ برای افتخار بود. رسیدن به اوج و بازی در یکی از برترین تیم های جهان، افتخاری بود که همه آرزویش را داشتند. در یک چشم بهم زدن، زمان من در بارسا به سر آمده بود و باید به دورتموند می رفتم.
در دورتموند به خوبی به پیشرفت ادامه می دادم و ثبات داشتم. حتما انتظار دارید آن حادثه بمب گذاری را هم بگویم. خوشبختانه زنده ماندم. مچ دست راستم آن روز آسیب دید و واقعا شانس آوردم اتفاق بدتری رخ نداد. یک ماه بعد دوباره به استادیوم سیگنال ایدونا پارک برگشتم و 80 هزار تماشاگر یکصدا نام مرا فریاد می زدند. آن ها درد مرا می فهمیدند، اینکه چه سختی هایی را پشت سر گذاشتم. آن روز اشک در چشمانم حلقه زد و توانستیم با گل دقایق پایانی به لیگ قهرمانان اروپا صعود کنیم.
خب این برجسته ترین فصل ما نبود. یک هفته بعد، در فینال جام حذفی به میدان رفتیم. پنج سال می شد که دورتموند جامی کسب نکرده بود، بنابراین لحظهای که اینتراخت فرانکفورت را 2-1 شکست دادیم، لحظه بزرگی بود. این روزها ارزش زندگی را بهتر می فهمم. می دانید چرا؟ چون ممکن بود در هر لحظه از گذشته، مسیر زندگی من عوض شد و به این جایی که هستم، نرسم. می توتنست رویایم از هم بپاشد، درست همانطور که رویای اریک نابود شد.
خوشبختانه اریک امروزه یک رویای دیگر دارد. در روستایمان مسئول هماهنگی استعدادیابی است و استعدادهای فوتبالی را یکجا جمع می کند. او عاشق یاد دادن به بچه هاست. رابطه ما دیگر پیچیده نیست. دیگر رقابتی نداریم. به یکدیگر احترام می گذاریم و ضمن حمایت، عاشق هم هستیم. خدا را شکر که او هم برادرم است و هم بهترین دوستم.