فصل چهارم
شازده کوچولو با دلِگرفته آخرین نهالهاى بائوباب را هم ریشهکن کرد. فکر مىکرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهاى معمولىِ هر روزه کُلّى لذت برد، موقعى که آخرین آب را پاى گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزى نماندهبود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
–من سبک مغز بودم. ازت عذر مىخواهم. سعى کن خوشبخت باشى.
از این که به سرکوفت و سرزنشهاى همیشگى برنخورد، حیرت کرد و سرپوش به دست، هاجوواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمىآورد.
گل بهش گفت:-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بىعقل بودى… سعى کن خوشبخت بشوى… این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمىخورد.
–آخر، باد…
–آن قدرهاهم سَرمائو نیستم… هواى خنک شب براى سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
–آخر حیوانات…
–اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهاى ندارم. شبپره باید خیلى قشنگ باشد. جز آن کى به دیدنم مىآید؟ تو که مىروى به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هیچ کَکَم نمىگزد: “من هم براى خودم چنگ و پنجهاى دارم”.
و با سادگى تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
–دستدست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ مىکند. حالا که تصمیم گرفتهاى بروى برو! و این را گفت، چون که نمىخواست شازده کوچولو گریهاش را ببیند. گلى بود تا این حد خودپسند…
خودش را در منطقهى اخترکهاى ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم براى سرگرمى و هم براى چیزیادگرفتن بنا کرد یکىیکىشان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهى بود که با شنلى از مخمل ارغوانى قاقم(نوعی حیوان شبیه به راسو ولی بزرگتر_اشاره به رنگ پوست حیوان) بر اورنگى(تخت و سریر) بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شازده کوچولو افتاد داد زد:
–خب، این هم رعیت!
شازده کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جورى مىتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیابراى پادشاهان به نحو عجیبى ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب مىآیند.
پادشاه که مىدید بالاخره شاهِ کسى شده و از این بابت کبکش خروس مىخواند گفت: -بیا جلو بهتر ببینیمت. شازده کوچولو با چشم پىِ جایى گشت که بنشیند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهى تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره(خمیازه کشیدن)افتاد.
شاه بهش گفت: -خمیازه کشیدن در محضر سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن مىکنم. شازده کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
–نمىتوانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازى طىکردهام و هیچ هم نخوابیدهام…
پادشاه گفت: -خب خب، پس بِهت امر مىکنم خمیازه بکشى. سالهاست خمیازهکشیدن کسى را ندیدهام برایم تازگى دارد. یالا باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شازده کوچولو گفت: -آخر این جورى من دست و پایم را گم مىکنم… دیگر نمىتوانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من بهت امر مىکنم که گاهى خمیازه بکشى گاهى نه.
تند و نامفهوم حرف مىزد و انگار خلقش حسابى تنگ بود.
پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانىها هم هیچ نرمشى از خودش نشان نمىداد. یک پادشاهِ تمام عیار بود گیرم چون زیادى خوب بود اوامرى که صادر مىکرد اوامرى بود منطقى. مثلا خیلى راحت در آمد که: “اگر من به یکى از سردارانم امر کنم تبدیل به یکى از این مرغهاى دریایى بشود و یارو اطاعت نکند تقصیر او نیست که، تقصیر خودم است”.
شازده کوچولو در نهایت ادب پرسید: -اجازه مىفرمایید بنشینم؟