فصل سوم
یعنى تخم درختِ بائوباب که خاکِ سیاره حسابى ازشان لطمه خورده بود.بائوباب هم اگر دیر بهش برسند دیگر هیچ جور نمىشود حریفش شد: تمام سیاره را مىگیرد و با ریشههایش سوراخ سوراخش مىکند و اگر سیاره خیلى کوچولو باشد و بائوبابها خیلى زیاد باشند پاک از هم متلاشیش مىکنند.
شازده کوچولو بعدها یک روز به من گفت: “این، یک امر انضباطى است.صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دقت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوبابها از بتههاى گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم اند،با دقت ریشهکنشان بکند.کار کسلکنندهاى هست اما هیچ مشکل نیست.”
یک روز هم بم توصیه کرد سعى کنم هر جور شده یک نقاشى حسابى از کار درآورم که بتواند قضیه را به بچههاى سیارهى من هم حالى کند. گفت اگر یک روز بروند سفر ،ممکن است به دردشان بخورد. پاره وقتها پشت گوش انداختن کار،ایرادى ندارد اما اگر پاى بائوباب در میان باشد گاوِ آدم مىزاید. اخترکى را سراغ دارم که یک تنبلباشى ساکنش بود و براى کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد…”.
آن وقت من با استفاده از چیزهایى که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.
هیچ دوست ندارم اندرزگویى کنم. اما خطر بائوبابها آن قدر کم شناخته شده و سر راهِ کسى که تو چنان اخترکى سرگردان بشود آن قدر خطر به کمین نشسته که این مرتبه را از رویهى همیشگى خودم دست بر مىدارم و مىگویم:
“بچهها! هواى بائوبابها را داشته باشید!”
اگر من سرِ این نقاشى این همه به خودم فشار آوردهام فقط براى آن بوده که دوستانم را متوجه خطرى کنم که از مدتها پیش بیخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند.درسى که با این نقاشى دادهام به زحمتش مىارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسید: “پس چرا هیچ کدام از بقیهى نقاشىهاى این کتاب هیبتِ تصویرِ بائوبابها را ندارد؟” -خب، جوابش خیلى ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بیاورم. اما عکس بائوبابها را که مىکشیدم احساس مىکردم قضیه خیلى فوریت دارد و به این دلیل شور بَرَم داشته بود.
آخ، شازده کوچولو! این جورى بود که من کَم کَمَک از زندگىِ محدود و دلگیر تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرمىِ تو تماشاى زیبایىِ غروب آفتاب بوده. به این نکتهى تازه صبح روز چهارم بود که پى بردم؛ یعنى وقتى که به من گفتى:
–غروب آفتاب را خیلى دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم…
–هوم، حالاها باید صبر کنى…
–واسه چى صبر کنم؟
–صبر کنى که آفتاب غروب کند.
اول سخت حیرت کردى بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتى به من گفتى:
–همهاش خیال مىکنم تو اخترکِ خودمم!
–راستش موقعى که تو آمریکا ظهر باشد همه مىدانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب مىکند. کافى است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اینجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکى است همین قدر که چند قدمى صندلیت را جلو بکشى مىتوانى هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنى.
–یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمى بعد گفت:
–خودت که مىدانى… وقتى آدم خیلى دلش گرفته باشد از تماشاى غروب لذت مىبرد.
–پس خدا مىداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگى شازده کوچولو سر در آوردم. مثل چیزى که مدت ها تو دلش بهش فکر کرده باشد یکهو بى مقدمه از من پرسید:
–گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مىخورد؟
–گوسفند هرچه گیرش بیاید مىخورد.
–حتی گلهایى را هم که خار دارند؟
–آره، حتی گلهایى را هم که خار دارند.
–پس خارها فایدهشان چیست؟
من چه مىدانستم؟ یکى از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهرهى سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو مىبردم خرابىِ کار به آن سادگىها هم که خیال مىکردم نیست برج زهرمار شده بودم و ذخیرهى آبم هم که داشت ته مىکشید بیشتر به وحشتم مىانداخت.
–پس خارها فایدهشان چیست؟