طرفداری- در 5 نوامبر، بی دلیل بین دو نیمه بازی حمله، پانیک اتک به من دست داد. هراسان و وحشت زده بودم. هرگز قبلا تجربه نکرده بودم و حتی پیش از این، از وجودش اطلاع هم نداشتم. ظاهرا این بیماری درست مثل پیچ خوردن مچ پا و دست، واقعی است. از آن روز به بعد، همه چیز در خصوص نگرشم به سلامت روانی عوض شد. هرگز در خصوص توصیف خودم به دیگران و به اشتراک گذاشتن احساساتم راحت نبودم.
در سپتامبر 29 ساله شدم و می توانم به راحتی بگویم در طی این 29 سال، همیشه محافظه کار بودم و هرگز چیزی از زندگی شخصیام را به بیرون راه ندادم. دوست داشتم در مورد بسکتبال صحبت کنم و این برایم راحت بود. اما به اشتراک گذاشتن احساساتم، هرگز برایم ساده نبوده؛ نه حتی خانواده، نه دوستان و نه نزدیکانم، هیچوقت از مشکلاتم خبردار نمی شدند.
اگر شما هم مثل من این مشکل را دارید و می خواهید با سکوت حلش کنید، پس در درک من دشواری نخواهید داشت. حس می کنم هیچکس مرا درک نمی کند. می خواهم از این پس از لحاظ ذهنی سالم زندگی کنم، به خودم اهمیت دهم. نه به خاطر خودم، نه؛ چون احساس می کنم در زندگی واقعی به حد کافی به این بُعد از زندگی انسان ها توجه نمی کند. در این میان هم پسران و مردان، بیشترین مشکلات را دارند.
از تجربیات خودم می دانم، یک پسر در زمان بلوغ چقدر به مسائل زود واکنش نشان می دهد. در آن سنین «مردن بودن» را یاد می گیرید. درست مثل یک پلی بوک؛ باید قوی باشید، در مورد احساسات خود سخن نگویید و با مسئولیت خود بزرگ شوید. در این 29 سال، من این رویه را پیروی کردم و حتی الان هم خیلی چیزها را به شما نخواهم گفت. این ارزش ها در خصوص مردان و سرسخت بودن است که کار را به مراحل عجیب می کشاند. مثل آب و هوا، ما را محاصره کرده اند و قسم می خورم لحظهای، بیخیال ما نمی شوند.
در این 29 سال هرگز به صورت جدی به مشکلات ذهنی خودم یا بقیه فکر نکرده بودم. البته می دانستم بعضی اشخاص از تراپیست ها و روانشناسان کمک می گیرند، اما فکرشم را هم نمی کردم روزی من هم اسیر این اتفاقات شوم. رک بگویم از نظر من، نشانه ضعف بود و می توانست موفقیت ورزشی مرا زیر سوال ببرد.
سپس پانیک اتک به سراغ من هم آمد، آن هم وسط یک بازی!
پنجم نوامبر، درست سه ماه و 2 روز پس از 29 ساله شدنم، در یک بازی خانگی برابر هاوکس-دهمین بازی فصل هم محسوب می شد- طوفان اتفاقات در راه بودند. در خصوص مشکلاتم با خانواده، کمی مضطرب بودم و چند روزی می شد خوب نمی خوابیدم. همه از ما انتظار برد و شخصا طرفداران هم انتظارات به خصوصی از من داشتند. درست پس از سوت آغاز دیدار، می دانستم مشکلی دارم.
در همان 15 دقیقه ابتدایی به نفس نفس زدن افتاده بودم و این عجیب بود. دو پرتاب و یک بسکت هم داشتم. پس از نیمه، وقتی در کوارتر سوم، مربی از داور بازی زمان استراحت خواست، درست قبل از رسیدن به نیمکت احساس کردم قلبم تندتر می زند. سپس نفسم به شمارش افتاد و الان هم نمی توانم توصیف کنم. همه چیز خیلی سریع و واقعی بود. انگار که نفسم از مغزم به بیرون بزند و بترکد. احساس خفگی می کردم و انگار زبانم مثل یک تکه گچ شده بود. مربی بر سر تیم داد می زد و من ادراک می کردم، فقط نمی توانستم نگاه کنم.
داشتم دیوانه می شدم. از لحاظ فیزیکی، به معنای واقعی کلمه، نمی توانستم به بازی ادامه دهم. دائم می پرسیدم چه اتفاقی بر سرم آمده است؟ سرمربی تیم، لوئی، سراغ من آمد و فهمیده بود مشکلی دارم. الکی به او گفتم «همین الان بر می گردم.» و به سمت رختکن دویدم. از این اتاق به آن اتاق، فقط می دویدم و دنبال چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست.
قلبم داشت متوقف می شد. آیا پایان من اینگونه بود؟ بدنم انگار داشت می گفت «داری می میری.» بالاخره جایی را پیدا کردم که خودم را بر زمین بیندازم و به پشت دراز بکشم و کمی هوای تازه تنفس کنم. بخش بعدی که در ذهنم مانده، کمی مبهم است. شخصی از اعضای کلیولند کاوالیرز مرا به کلینیک شهر رسانده بود. آن ها کلی تست و آزمایش انجام دادند تا مشکلم را بفهمند. پس از ترک بیمارستان، با خودم می گفتم «لعنتی چه اتفاقی افتاد آخه؟»