مطلب ارسالی کاربران
داستان ترسناک (کابوس شبانه : قسمت سوم)
لینک قسمت دوم داستان : https://www.tarafdari.com/node/1087028
کابوس شبانه : قسمت سوم
جک پسری هستش که از بچگی دنبال این بوده که قدرت های عجیب و غریبی به دست بیاره تا بتونه از اونا استفاده کنه و از خودش دفاع کنه
اما وقتی دیگه از رسیدن به اونا ناامید میشه دیگه سمت اونا نمیره و بیخیال این کارا میشه
اون برای تعطیلات و گرفتن جشن تولد 17 سالگیش به خونه پدر بزرگ و مادر بزرگش میره
ولی دوروز بعد از تولدش هر شب کابوس هایی ترسناک از موجودی عجیب و ترسناک میبینه که به اون حمله میکنه و تهدید به انتقام میکنه
ادامه داستان
دیگه از ترس واقعا جرعت خوابیدن نداشتم هرشب کابوس اون موجود عجیب که داره یکی از اعضای خانواده های منو میکشه
تصمیم گرفتم برای این که اروم بشم برم و با بچه های همسایه ها صحبت کنم و دوتا دوست پیدا کنم تا یکم آروم تر بشم و حداقلش خودمو سرگرم یه کاری بکنم .
واسه همین رفتم بیرون دیدم دو پسر اون طرف نشستن و دارن با هم صحبت میکنن گفتم برم جلو و یکم باهاشون هم صحبت بشم تا شاید یکم هم خودم اروم بشم همینم که شاید اونا درباره بعضی چیزا خبر داشته باشن
رفتم جلو و بعد از یه سلام و احوال پرسی کم کم با هم شروع کردیم به حرف زدن
اسم یکی از اونا جو و اون یکی هم دیلن بود
از قرار معلوم اونا یکی از باحال ترین بچه های محل بودن و مثل این که از منم بدشون نمیومد
همون اول باهم رفیق های خیل باحالی شدیم
اونا به من گفتن ماهرجمعه شب با بچه های محله نزدیک جنگلی که همین طرفاست دور هم جمع میشیم و داستان های ترسناک و باحال تعریف میکنیم و جشن میگیریم تو هم امشب بیا
تا فهمیدم بحث سر داستان ترسناکه سریع قبول کردم
منم که خدای داستان ترسناک بودم از بس پدر بزرگ برام داستان تعریف کرده بود
یکم اروم تر شده بودم و دیگه خیلی فکرم درگیر اون هیولای زشت و لعنتی نبود
کم کم ساعت نزدیک 11 شد
رفتم و از پدرم خواستم که منو برسونه
تو راه دیلن و جو رو دیدم که داشتن سمت قرار میرفتن
اونا رو هم بین راه سوار کردیم و رفتیم سمت جشن خودمون از محله ما تا جنگل نیم ساعت بیشتر راه نبود
تو را همش با هم میگفتیم و میخندیدیم و صحبت میکردیم اینقد گرم صحبت بودیم که اصلا نفهیمیدیم که کی رسیدیم
سریع پیاده شدیم و منم از پدرم خداحافظی کردمو گفتم شاید شب همینجا پیش بچه ها بمونم نمیخواد خیلی نگرانم باشد
پدرمم گفت شاید خودمم اومدم پیشتون ولی فعلا باشد برم خونه
خداحافظی کردم و با جو و دیلن رفیتم سمت اتیش
هفت نفر دیگم غیر از ما بودن
جو سریع رفت پیش بچه ها دیلن هم دست گزاشت رو شونه من و گفت خجالت نکش بچه های اینجا سریع گرم میگیرن گفتم باشه و با دیلن رفتم سمت جمع
تا رسیدم جو بلند گفت بچه عضو جدید داریم امروز یه بچه باحال و زرنگ که امروز به ما اضافه میشه
جک بیا جلو
منم سریع رفتم جلو و احوال پرسی کردم و بین جو و دیلن نشستم روی یه کنده
داشتیم صحبت میکردیم که یکی از بچه ها شروع کرد به صحبت درباره دو دوست که دنبال چیزای عجیب بودن و اونا کتابچه ای رمز الود پیدا میکنن که درباره رسیدن به قدرت های عجیب و غریب هستش
تو کتابچه نوشته شده بود که توی سنگی که قبلا توسط شیطان به وجود اومده و یک شیطان در اون زندانی شده انگشتری هست که اگه به اون دست پیدا کنین میتونین کلی قدرت پیدا کنین و هرکاری دوست دارین انجام بدین و هیچکس هم نمیتونه به شما ظلم کنه و شما رو اذیت البته تا وقتی که با هم باشید
اون دو دوست کل جنگل رو گشتن تا بعد از دوماه اون سنگ رو پیدا کردن
و یه شب که ماه کامل بود به اونجا رفتن
برای باز کردن سنگ باید دست خودشون رو با چاقویی از استخوان میبریدن و خون اون رو با هم قاطی میکردن و دو قطره از اون رو به همراه پودر خاکسر چوب درخت کاج روی قسمت تو خالی سنگ میریختن تا سنگ باز بشه
اونها همه کار ها رو مو به مو انجام دادن و سنگ بازی شد و انگشتر داخل سنگ برق قرمز خودش رو نشون داد
اونا انگشتر رو برداشتن همون موقع یکی از اونا بعد از دیدن اون متوجه دیدن موجود ترسناکی در اون شد و خودشو عقب کشید اما اون یکی دوست
اصلا به اینا توجه نداشت و انگشتر رو برداشت و اونو دست خودش کرد تا به قدرت اون دست پیدا کنه
اون یکی که خودشو عقب کشیده بود خواست انگشترو در بیاره اما با مقاومت دوست خودش مواجه شد و بع از یه دعوای حسابی اونی که انگشترو داشت با یه چاقو رو در قلب دوست خودش فرو کرد و اونو کشت
همون لحظه نو انگشتر بیشتر شد و شیطانی که درون اون بود بیرون اومد
اون پسر سریع انگشترو از دست خودش در اورد و انداخت روی زمین
شیطانی که بیرون اومد سریع وارد جنازه دوست اون پسرک شد و جسم اونو تسخیر کرد و تبدیل شد به هیولایی ترسناک و عجیب
اون رو به پسرک کرد و خواست اون بکشه پسرک با کتابچه به سمت جنگل فرار کرد و داخل یه کلبه قدیمی پنهان شد
و داخل کتابچه دنبال یه راه برای نجات گشت
تا این که توی کتابچه به این رسید که چطور اون شیطان رو زندانی کنه
باید سریع بالای سر اون سنگ میرفت و کلماتی که بالای اون سنگ بود رو میخوند تا اون زندانه بشه
در حال خوندن بود که متوجه ورود موجودی به خانه شد
پسرک تو فکر این بود که حالا چطور باید فرار کنه و به سمت اون سنگ بره
تا اونو زندانی کنه
تنها راهشم همین بود
اون موجودهم الان وارد خونه شده بود و دنبال اون میگشت تا بکشدش
اون پسر فقط چند دقیقه وقت داست تا فرار کنه
چون دیر یا زود اون موجود پیداش میکرد .
پایان قسمت سوم