بهرغم این نوع بسیج عمومی، این انقلابها به تغییر اساسی در این کشورها منجر نشد. البته من تمرکزم اینجا بر تونس و مصر و نیز کمی بر یمن است. وضعیت سوریه و لیبی تا حدی به خاطر مداخلهی فوقالعادهی قدرتهای خارجی تفاوت دارد. بنابراین یک خصیصهی مهم این انقلابها این بود که گسستی اساسی در آنها به وجود نیامد. مثلاً انقلاب ایران یک گسست نسبت به رژیم و نظم سابق بود ولی این انقلابها گسست قابلتوجهی را حتی در تونس که گفته میشود مدل نسبتاً موفقی است به وجود نیاوردند. در تونس حکومت تغییر کرده و افراد و سازمانهای جدیدی سر کار آمدهاند ولی دولت از نظامیها و شبکهی نخبگان سابق (چه اقتصادی و چه سیاسی) تشکیل شده و بر روند امور تأثیر میگذارند. پرسشی که برای من پیش آمد این بود که چرا این انقلابها با انقلابهای گذشته فرق میکنند و چرا به این شکل درآمده است. هیچ کدام از این انقلابها شبیه آن روشهای تغییر سیاسی که ما میشناختیم نبود. نه به صورت رفرم بود و نه انقلاب به صورتی که میشناختیم. در رفرم نیروهای سیاسی و اجتماعی بسیج تودهای میکنند و به حاکمیت موجود فشار میآورند که در سیستم کنونی با قرارداد سیاسی بین اپوزیسیون و دولتها درجهای از اصلاحات به وجود بیاورد، مثل گذار از دیکتاتوری به دموکراسی در مکزیک یا بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین. در انقلاب هم آنگونه که ما در قرن بیستم میشناسیم یک جنبش انقلابی راه میافتد، مردم را بسیج میکند و به جایی میرسد که یا رژیم مستقر را وامیدارد برود یا انقلابیون با زور قدرت را در دست میگیرند. ولی انقلابها در مصر و تونس به این صورت نبود. آنها نه انقلاب بودند نه رفرم. من اسمش را رفولوسیون (refolution) گذاشتم یعنی انقلابهای اصلاحاتی یا بهاصطلاح اصقلاب. ولی چرا به این صورت درآمد؟ چرا آنچه در این کشورها به وجود آمد رفولوسیون بود و نه رولوسیون (revolution)؟
بحث من این بود که این جنبشهای انقلابی از نظر ایدئولوژیک در برههای به وقوع پیوستند که خود ایدهی انقلاب ارزشش را از دست داده بود و دیگر کسی راجع به انقلاب صحبت نمیکرد. این برهه مربوط به زمان بعد از جنگ سرد است که وضعیت به گونهای تغییر کرد که آن فرمهایی که افراد، سازمانها و احزاب قبلاً راجع به انقلاب فکر میکردند، مینوشتند و تصور میکردند دیگر وجود نداشت. در این برهه چه افراد و چه سازمانها راجع به انقلاب صحبت نمیکردند. شورشهای انقلابی عرب در زمانی که خود ایده و تصویر انقلاب از بین رفته بود صورت گرفت و این یکی از تعارضات و خصلتهای عمدهی این انقلابها بود.
بگذارید توضیحی بدهم تا منظورم روشن شود. تا سالهای دههی ۱۹۹۰ سه ایدئولوژی در جهان وجود داشت که ایدهی انقلاب در آنها مرکزی بود. یکی ناسیونالیسم ضداستعماری، یعنی جنبشهای آزادیبخش که با متفکرانی مثل فرانتس فانون یا هوشی مین یا قوام نکرومه در کشورهای مستعمره نمایندگی میشد. آنها تغییر انقلابی را مدنظر داشتند و میخواستند آنچه به وجود میآید با آنچه که قدرتهای استعماری در کشورهای مستعمره درست کرده بودند تفاوت فاحشی داشته باشد. بههرحال بعد از سالهای ۱۹۷۰ جنبشهای آزادیبخش تمام شد و بسیاری از کشورهای مستعمره به استقلال رسیدند، هرچند آنچه میخواستند در کشورهای جدید ضرورتاً تحقق پیدا نکرد، چه از نظر دموکراسی و چه از نظر عدالت اجتماعی. توضیح این روند بحثی طولانی است ولی، بههرحال، این ایدئولوژی تمام شده بود. یکی از کشورهایی که هنوز برای استقلال فعالیت میکند فلسطین است که علیه فرمی از استعمار که اسرائیل به وجود آورده مبارزه میکند.
ایدئولوژی دوم که ایدهی انقلاب در آن مرکزی بود مارکسیسم-لنینیسم است. این ایده بسیاری از جنبشهایی را که در خاورمیانه وجود داشت تحتتأثیر قرار میداد و تغذیه میکرد مثل یمن که انقلاب سابقش سوسیالیستی بود یا ظفار یا جنبش آزادیبخش در فلسطین و بخش مارکسیست جبههی مردمی آزادی فلسطین. اینها بهعنوان مارکسیست ایدهی انقلاب برایشان مرکزی بود و به آن عمل میکردند. ولی این ایدئولوژی تغییر فاحشی کرد. بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و اقمارش و بعد از رد ایدههای سوسیالسم موجود، ایدهی انقلاب همزمان با آن نزول پیدا کرد و بعدتر تقریباً بهطور کامل از بین رفت. چون ایدهی انقلاب با ایدهی سوسیالیسم، دولت رفاه، توزیع و برابری عجین شده بود و بعد از فروپاشی این پارادایمها ایدهی انقلاب هم افول کرد. بنابراین انقلاب تبدیل به یک چیز بد شد انگار که مفهومی بود که فقط دایناسورها و قدیمیها راجع به آن صحبت میکردند و با سوسیالیسم شکستخورده، دولت بزرگ و اقتدارگرایی تداعی میشد. این ایدهها کنار گذاشته شد و ایدههای جدیدی جایشان را گرفت، مثلاً فرد یا جامعهی مدنی خیلی اهمیت یافت. جامعهی مدنی هم به انجیاو یا فضای عمومی یا بازار تقلیل پیدا کرد. این مفاهیم اوج گرفت و جایگزین مفاهیم تساوی، برابری، دولت رفاه و سوسیالیسم شد. همزمان با فرایند فروپاشی اتحاد شوروی، ایدئولوژی نولیبرالیسم هم در انگلستان شروع شد. البته از قبل در زمان آلنده در شیلی شروع شده بود ولی بهویژه با تاچر در انگلستان و ریگان در آمریکا اوج گرفت و بهسرعت در نقاط مختلف دنیا به وسیله انجیاوهای مختلف و اندیشکدهها رواج یافت تا وضع موجود را یک وضع طبیعی توصیف کنند که دیگر هیچ آلترناتیوی برای آن وجود ندارد. قضیهی پایان تاریخ هم همین بود، یعنی دیگر همه چیز تمام شده و بدیلی وجود ندارد. این ایدئولوژی بین بسیاری از سیاستورزان کشورهای مختلف بهویژه در خاورمیانه رسوب پیدا کرد (وضعیت آمریکای لاتین کمی متفاوت است). فعالان هم این وضع موجود را بهطور کلی پذیرفتند با این توضیح که باید رفرم صورت بگیرد. در این مرحله بهویژه مسائل حقوق بشر مهم شد. این موضوع هم افول ایدهی انقلاب را شتاب بخشید.
ایدئولوژی سوم که خیلی مهم بود اسلامگرایی میلیتانت بود. چنان که میدانید، از زمان سالهای ۱۹۷۰ به بعد جنبشهای اسلامی میلیتانت در کشورهای مختلف دنیای اسلام بهویژه در خاورمیانه بعد از انقلاب ایران رشد کردند. در دنیای سنی با آثار سید قطب تغذیه میشدند. سید قطب یک نظریهپرداز بسیار مهم انقلاب اسلامی در دنیای عرب محسوب میشود و نفوذ فوقالعادهای بر جنبشهای مختلف اسلامی داشت. خود او متأثر از ابوالاعلی مودودی، اسلامگرای هندی، بود. خود مودودی هم متأثر از فرمی از ایدئولوژی لنینی حزب کمونیست هند بود و بهویژه استراتژی سازماندهی را از او به عاریت گرفته بود. همخانهاش شاعری کمونیست بود و سالها با هم زندگی میکردند و به بحث دربارهی کمونیسم میپرداختند. بههرحال این ایدئولوژی از مودودی به قطب و از او به جنبشهای مختلف اسلامگرا رسید. کتاب «معالم فی الطریق» («علائم راه») معادل «چه باید کرد» لنین برای اسلامگراهای میلیتانت در دنیای عرب شد. در ایدههای قطب، فرد پیشآهنگ (vanguard) که ایدهی لنینیستی است خیلی مهم بود، یعنی کسی که بهتر از دیگران میداند و میتواند تودهی مردم را بکشاند و علیهِ جاهلیت یعنی جامعهی جاهلی و دولت جاهلی قیام کند و دولت اسلامی و جامعهی اسلامی به وجود بیاورد. این ایدهها به گروههای جهاد اسلامی در مصر و سایر کشورهای اسلامی رسید، مثلاً حزب التحریر یا لشکر طیبه در پاکستان هنوز هم این ایدهها را به عاریت میگیرند.
به نظر من، انقلاب ایران در سطح اندیشهورزان و سیاستورزان سطح بالا دو نوع ایدئولوژی داشت: یکی مارکسیسم-لنینیسم و یکی هم اسلامیسم قطبی. آیتالله خامنهای اولین کسی بود که «معالم فی الطریق» را از عربی به فارسی برگرداند. آن موقع که انقلاب شد من خبر نداشتم و این کتاب در دسترس نبود ولی بههرحال در بین خودشان وجود داشت و دستبهدست میگشت. ایدههای علی شریعتی هم خیلی مهم بود و او هم یک روشنفکر مهم و بانفوذ بود و فرمی از مارکسیسم اقتصادی و شیعهی اسلامی را به صورت یک ایدئولوژی انقلابی تئوریزه کرد. بنابراین ایدهی انقلاب برای اسلامگراهای میلیتانت مرکزی بود. این ایده هم شروع به تغییر کرد. من جای دیگری هم نوشتهام که، از دههی ۱۹۹۰ به بعد، بهخصوص با تعارضهایی که در ایران به وجود آمد، هم در بین خود انقلابیون و هم در جامعه، تجدیدنظری نسبت به این نوع اسلامگرایی میلیتانت شروع شد که آیا درست بوده یا نه و ایدهی اولیه شروع به تغییر کرد. از درون این جریان آنچه من پسااسلامیسم مینامم به وجود آمد، یعنی پروژهای که میخواهد هنوز پروژهی اسلامی را حفظ کند ولی آن را با واقعیتهای جدید تطبیق دهد. تعدادی از خود اسلامگراها به تعارضات خودشان پی بردند و در پی نوعی راهحل هرچند در قالب گفتمان اسلام بودند، یعنی این که ما بههرحال جوانهایی داریم که نوع دیگری فکر میکنند یا زنها که فکرشان با فکر دولتمردان فرق میکند. همچنین در خارج از ایران هم خیلی از مسلمانها احساس کردند که میلیتانتیسم و رادیکالیسم در حال لطمه زدن به اسم اسلام است چون در انتها این مسلمانهای عادی هستند که قربانی رادیکالیسم آنها شدهاند و بنابراین آنهایی که راجع به این مسائل فکر میکردند شروع به ارائهی بدیل کردند.
زمانی که این شورشها در دنیای عرب به وجود آمد، ایدهی انقلاب، چنان که گفتم، افول پیدا کرده بود و ارزش خود را از دست داده بود، بهویژه بین پسااسلامیستها که میخواستند ورای اسلامیستها راجع به انقلاب عمل کنند. پسااسلامیستها انقلابی نیستند و اصلاحطلباند، چه در ترکیه باشند چه در مراکش و چه در تونس. به دنبال اصلاح تدریجی و قانونیاند تا تغییرات بنیادی و عمیق.
منبع: خبرگزاری میدان
http://medn.me/vwmxya