مطلب ارسالی کاربران
ماجراهای جالب فدراسیون فوتبال و کیروش ؛ آنکس که نمیبیند حرامزاده است
سایت ورزش 3 :
امروز جلسهای با آقای کیروش داشتم و مقرر شد که از این ساعت به بعد دیگر هیچ کس راجع به برنامهریزیهای کیروش صحبت نکند. اگر کسی صحبت کرد مدیر آن باشگاه و خود آن مربی طبق آییننامه جریمه خواهند شد.
اینم لینک خبر :
http://www.varzesh3.com/news/1535162/%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%...
شاید شما نیز آن داستان معروف «کریستین آندرسن» را شنیده اید، برای آغاز گفتار، شنیدن این داستان خالی از لطف نیست. مضمون این داستان به این شرح است:
در زمانهای قدیم دو خیاط به شهری وارد شدند و پرسان پرسان سراغ قصر پادشاه را گرفتند. بعد از ملاقات با پادشاه، او را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم اما از همه مهمتر، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند و هیچ حرام زاده ای آن را نبیند، اگر اجازه فرمائید، چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم، پادشاه با خود فکر کرد که چرااز اولین پادشاهانی نباشد که چنین لباس عجیبی بر تن می کند، لذا بر احترام آن دو خیاط افزود و با خوشحالی با پیشنهاد آن دو خیاط موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره باشد.
خیاطها پول و زر و سیم را گرفتند و کارگاهی عریض و طویل دایر کردند و دوک و چرخ و قیچی و سوزن را به راه انداختند و بدون آن که پارچه و نخ و طلا و نقره ای صرف کنند، دستهای خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند که گفتی مشغول دوختن لباس اند. هر روز خدمتگزاران شاه نیز طلا و نقره نزد خیاط ها می آوردند و آن دو خیاط، چون سیاهی شب غالب می شد به بهانه هایی از قصر خارج می شدند و مجموعه جواهراتی را که در روز بدست آورده بودند شبانه از شهر خارج می کردند و فردای آن روز دوباره تقاضای طلا و نقره بیشتر می کردند.
روزی پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد اما صدر اعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید. از ترس آن که مبادا دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست، با جدیت تمام زبان به تعریف از لباس و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار تهیه لباس به خوبی رو به پیشرفت است. مأموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن کردند و همه پس از آن که با ندیدن لباس به حرام زادگی خود پی می بردند، این حقیقت تلخ را پنهان می کردند و در تأئید کار خیاطان و توصیف لباس بر یکدیگر سبقت می گرفتند.
بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید و او به خیاط خانه سلطنتی رفت تا لباس زربافت عجیب خود را به تن کند. البته چیزی ندید و پیش خود گفت معلوم می شود فقط من در میان این همه حلال زاده نیستم. پس در کمال دیرباوری و ناراحتی، ناچار وجود لباس و زیبایی و ظرافت آن را تصدیق کرد و در مقابل آیینه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند. خیاطان پس می رفتند و پیش می آمدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت و ناچار دائما از داشتن چنین لباسی اظهار مسرت نیز می نمود. سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا شود تا پادشاه جامه ی تازه را بپوشد و خلائق همه او را در آن لباس ببینند. مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت با آداب تمام، با آرامش و وقار از برابر آنها عبور می کرد و دو نفر از خدمه دربار دنباله لباس او را در دست داشتند تا به زمین مالیده نشود. درباریان، رجال، و وزیران با احترام و حیرت و تحسین پشت سر پادشاه در حرکت بودند. مردم نیز با آن که هیچ کدامشان لباس بر تن پادشاه نمی دیدند، از ترس تهمت حرام زادگی غریو شادی سر داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند.
ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد؛ «این که لباس به تن ندارد؛ این چرا برهنه است؟» هر چه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار این حرف منصرف کند، نتوانست. کودک دوباره به سماجت گفت: «چرا پادشاه برهنه است؟» کم کم یکی دو بچه دیگر نیز همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان با تردید این حرف را برای هم نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریاد زد که «چرا پادشاه برهنه است؟» و چرا ... و چرا ...
حالا این ماجرای ندیدن که به خیلی جاهای مملکت سرایت کرده ؛ دارد به فوتبال ما نیز سرایت میکند .
البته این فدراسیون فوتبال تکلیفش خیلی وقته مشخص شده و لزومی به معرفی افراد و ویژگیهای این فدراسیون نیست .
آقای کیروش دارد برای شاه لباسی میدوزد که جز ..... کسی نمیتواند آنرا ببیند ولی آقای تاج و کیروشپورها منتظر کودکانی باشند که هر روز فریاد خواهند زد : چرا پادشاه لخت است و لباس ندارد . شاید هم تا زمان جام ملتها هیچکس چیزی نگوید و بعداز آن خیاط ماهر که رفته میماند پادشاه لخت و دار و دسته اش .