لوتار ماتیوس: روزنامهخوان
ژوئن 2000
'می دانید چیست...' لوتار ماتیوس بود. 'گفت یک دور دیگر، هر نفر می تواند یک سوال در مورد کشور خود بپرسد'. سرمان را تکان دادیم. چیز ناگفتهای نمانده بود. دوشنبهای در فوریه 2000 بود. هفت ژورنالیست از کشورهای مختلف در سالن کنفرانسی در هتلی با معماری نئواستالینی1 بیرون آمستردام بودیم. ماتیوس خود را برای بازی دوستانه هلند-آلمان آماده می کرد و ما را برای مصاحبه فراخوانده بود. هفده روز دیگر بهترین بازیکن آلمانی در دوره خود، حضور خود در مسابقات اروپایی را در سی و نه سالگی به پایان می رساند تا دورهای مفرح در نیویورک داشته باشد.
قرار بود مصاحبه ساعت هشت شروع شود اما بازیکنان خسته آلمانی به خط شدند. آن ساعت برای صحبت تاکتیکی به اتاق جلسات تیم رفته بودند. مرد کوچکی با صورت خنده دار در انتهای صف داشت دست تکان می داد. او لوتار ماتیوس بود. خصوصیتی هست که هر ژورنالیست فوتبال نیاز دارد همان چیزی است که آلمانی ها به آن Sitzfleisch می گویند: یعنی صبر و آماده ماندن. یک ساعت و نیم در بار هتل بودیم و حوصلهمان سر رفت. سرانجام صف به هم ریخته بازیکنان آلمانی از اتاق جلسات خارج شد. ما وارد شدیم اما خیلی زود الیور بیرهوف از ما خواست که بیرون برویم. کاپیتان آلمان صحبتی پس از جلسه با ماتیوس و مربی تیم اریش ریبک2 داشت؛ ربیک مرد ظریفی بود که بیشتر مناسب می آمد سفیر آلمان در واشنگتن باشد تا سرمربی تیم ملی آلمان. به بار بازگشتیم. ساعت ده شده بود و دیگر کسی هشیار نبود. بیرهوف سرانجام ظاهر شد. وقتی ما را دید ابرویش را مانند راجر مور3 بالا داد و گفت 'مصاحبه با لوتار همیشه جذاب است. '
بعد سرگرم گوشی همراهش شد –در آلمان به آن ‘دستی’ میگویند- و شروع به ایتالیایی حرف زدن کرد. آدم باسوادی است. پدرش شخصیتی مهم در یک کمپانی تولید انرژی بود. الیور دورههای گیتار و تنیس دیده و در فصول نخست بازی، در کنار آن در دانشگاه اقتصاد شرکتهای بزرگ میخواند. یک فوتبالیست حرفهای بود اما همچنان دستمزد کمتری به نسبت پدرش داشت. هیچ شباهتی به ماتیوس نداشت. با کم رویی وارد اتاق شدیم. حالا ماتیوس با یک فروتنی کاذب به صحبتهای یک خبرنگار آلمانی گوش میداد اما اجازه پیدا کرده بودیم که تا زمان اتمام کار آن خبرنگار، آنجا باشیم. ساعت ده شب بود. زمانی بد برای فوتبالیستها اما ماتیوس از ما خواست که بنشینیم و راحت باشیم. خبرنگار مجله معروف آلمانی کیکر پرسید 'صحبتهای تیمیِ جالبی بود؟ ماتیوس گفت همانطور که میبینی...' و بعد به دفترچههای باقی مانده روی میزها اشاره کرد. به ما اشاره کرد که برویم و چیزی برای نوشیدن پیدا کنیم. من مسئول شدم. یک بطری آب از یخچال برداشتم و سعی کردم آن را باز کنم اما بطری مقاومت میکرد. سرانجام کسی آمد و چند بطری نوشابه پیدا کرد و در آنها را باز کرد. ماتیوس از او خواست که کسی بدون نوشابه باقی نماند. در اطراف او به شکل یک Uی بزرگ نشستیم. رکوردرهای ما را چک کرد و تنها وقتی از کارکرد همه آنها مطمئن شد، به ما اجازه صحبت داد.
اول به بیست و یکم مارس 1961 بازگشتیم، روزی که ماتیوس در هرتسوگنآوراخ متولد شد. اتفاقات بزرگی در آن شهر کوچک در نزدیگی نورمبرگ در هزار سال قدمت آن رخ نداده است. حتی در زمان جنگ، بمبی در این شهر نیفتاد. در بیست و یکم مارس 1961، هرتسوگنآوراخ تقریبا بیست هزار جمعیت داشت و تنها به دو دلیل شناخته میشد: آدیداس و پوما. مرکز این دو شرکت بزرگ در همین شهر است. در دهه بیست، وقتی افراد محلی بسیاری بیکار شدند، هرتسوگنآوراخ به خاطر پیشرفت ورزش در حال شکوفایی بود. در مارس 1961 بیشتر مردم شهر در همین شرکتها کار میکردند. هاینس ماتیوس سرایدار پوما بود و همسرش کاترینا در خانه کفشهای چرمی فوتبال را میدوخت.
دورهای که آلمانیها سخت کار کردند و ثروتمند شدند. در خانه ماتیوسها، همه کار میکردند. ماتیوس جوان در سالهای ابتدایی روزنامهرسان بود و این آغازِ علاقه او به رسانه بود. هاینس که اوقات زیادی عینک میزد، پدری سختگیر بود. لوتار یک بار بعدها گفت 'هر مشکلی که پیش میآمد، سیلی نصیبم میشد.' کوچکترین بچه در کلاس درس بود اما به تیم هرتسوگنآوراخ پیوست که تیم کمپانی پوما بود. وقتی تیم میباخت، گریه میکرد.
اولین سوال ما این بود که چرا لوتار ماتیوس باید برای ادامه فوتبال به نیویورک برود. او قرار بود در دیدار با هلند برای صد و چهل و چهارمین بار در تیم ملی بازی کند. اگر برخی بازیکنان آفریقایی را کنار بگذاریم که فیفا هم همین کار را میکند، او رکورد دار جهان فوتبال است. پیراهن باشگاه نیویورک/نیوجرسی مترواستارز4 شبیه هارتلپلول یونایتد است. رسانههای آمریکایی با افتخار به این تیم لقب بدترین تیم فوتبال جهان دادهاند.
ماتیوس سریع و روان صحبت میکند. شاید بیش از تمام بازیکنان جهان بازی ملی نداشته باشد اما بی شک بیش از همه آنها با رسانهها صحبت کرده است. دلایل زیادی در خصوص انتخاب نیویورک آورد. در نگاه او نیویورک شهری بزرگ و هیجان انگیز است که میتواند در آن چیزهای زیادی یاد بگیرد. میگفت 'همه باید به آمریکا بروند، آنجا سرزمین فرصتهاست.' اینکه میتواند در نیویورک برای شام بیرون برود بدون اینکه تمام رستوران بررسی کند کارش با چاقو و چنگال چقدر خوب است. انگیزههای دیگری هم بود که به آنها اشاره نکرد. در بیست سال اخیر ماتیوس تلاش کرده متوجه شود چرا همه به او میخندند. دلایلی برای آن هست. یکی از دلایل آن به فرانتس بکن باوئر مربوط است. یک قرن پیش بیمارستانهای روانی اروپایی، پر از کسانی بود که فکر میکردند قیصر آلمان هستند. سبیلهای مرتبی داشتند و دست خود را طوری بالا نگه میداشتند که انگار به سربازان خود دستور حمله میدادند.
ماتیوس هم همینطور. او همیشه میخواست قیصر باشد. کسی به بکن باوئر نمیخندید. او انگلیسی صحبت میکرد و مردی بود که تمام جهان او را میشناختند. بکن باوئر پنج سال از دوره بازی خود را در نیویورک گذراند. ماتیوس میخواست بکن باوئر باشد. یکی از او پرسید وقتی نیویورک را انتخاب میکرد، بکن باوئر را در ذهن داشت؟ ماتیوس گفت نه و تقریبا درست گفت. بخشی از انتقال او به خاطر مارِن بود. مارن دختر زیبای بیست و دو سالهی دکترِ بایرن هانس ویلم وولفارت است. ماتیوس، مارن را از هفت سالگی میشناسد و حالا آنها با هم دوست هستند. مارن زندگی در نیویورک را میخواهد. او زنی مدرن است که میخواهد در نیویورک تئاتر بخواند. همینطور میخواهد وودی آلن را ببیند که در هتل کارلایل در شبهای دوشنبهاش کلارینت مینوازد.
اینها چیزهایی نیست که برای ماتیوس جذاب باشد. او شاید ترجیح دهد پاملا اندرسون را ببیند که در هتل کارلایل کلارینت مینوازد. اما حالا او عاشق است. این خبری بود که خیلی زود با ما به اشتراک گذاشت. او یک بار گذاشته بود کانالی آلمانی مستندی از رابطه شکست خورده او با لولیتا بسازد. او اجازه داده یک تیم تلویزیونی بیاید و از مراسم ازدواج او فیلم برداری کند، چیزی که کسی آن را یک بی شرمی بزرگ معرفی کرده بود. تمام ملت آلمان به او خندیده بودند پس دیگر این کار را تکرار نکرد. او به ما گفت 'دیوید بکام باید از تکرار این اشتباه اجتناب کند. دیوید باید زندگی خصوصی خود را دور از رسانهها نگه دارد، همیشه روزنامهها حاشیهای پیدا میکنند. او باید پردهای بین زندگی خود و رسانهها بکشد. چرا همیشه پنج فِراری بکام در روزنامهها هستند؟ او میتواند ده فراری داشته باشد، برایش خوشحالم اما آنها نباید دائما در رسانهها باشند. به انگلیسی چه میگویند؟ خانه تو باید قلعهات باشد؟'
این روزها، خانه ماتیوس قلعهی اوست. به همین خاطر تنها با بیلد صحبت میکند که بزرگترین روزنامه زرد در اروپا است. از همین طریق میدانیم که قرار است در پلاک 721 خیابان پنجم نیویورک زندکی کند که فاصلهای هفتاد دقیقهای با محل تمرین تیم جدیدش دارد و مسیر پر از تاکسیهای زردرنگ است. خیابانهای مونیخ همیشه خالی هستند. در یک عصر بهاری در سال 2000، من و دوستم فیلیپ در حال پیاده روی در خیابانهای پایتخت باواریا بودیم. به ندرت BMWای میدیدیم که با سرعت هشتاد مایل در ساعت در خیابان میراند. جز این، احساس نمیکنید که در آلمان هستید. مونیخ پر از زنان زیباست. پر از مکانهای قرن هجدهمی که میشود تصور کرد کالسکهای بیرون آن منتظر شما ایستاده است. پر از رستورانهای ایتالیایی، پر شده از فوتبالیستهای محلی. تنها چیزهای مدرن، پارکهایی هستند که در سوراخهای بمبهای جنگ جهانی به وجود آمدهاند. در اوایل عصر در مونیخ، سوار یک تاکسی شدم که یک زن بلوند چاق راننده آن بود و به من گفت که کمی پیش از انتقال به نیویورک، یک روز راننده ماتیوس بوده است.
درگیری بزرگ او کفشها هستند: زیاد مصدوم شده و همین باعث شده پای راست متورمش یک شماره از پای چپ بزرگتر باشد. راننده فکر نمیکند نیویورک مناسب لوتار باشد. توضیح داد 'او یک باواریایی تمام عیار است'. دوستم فیلیپ با خنده گفت اوه بله. فیلیپ اهل کلن است. فیلیپ، ماتیوس را میشناسد و میداند او کسی که ساعت پنج صبح بیدار شود، کفش کوهنوردی بپوشد و از کوه بالا برود نیست. اما او در ذهن باوارینها مانند آدمی است که عینک آفتابی میزند، کتش را روی شانه میاندازد، سوار ماشین اسپورت خود میشود و با دوست دختر زیبایش به یک بیرگاردن5 میروند تا در کنار منظره کوه، آبجو بنوشند. بعد مرد باوریایی مانند کارمندِ داستانِ هانریش هاین6 با خود فکر میکند، چقدر طبیعت زیباست. مونیخ به شهر ماتیوس تبدیل شده است. او وقتی هجده ساله شد هرتسوگنآوراخ را برای همیشه ترک کرد. این پس از آن بود که در رشتهی نقاشی و دکوراسیون دیپلم گرفت. بعد بروسیا مونشن گلادباخ به او قراردادی پیشنهاد داد، این در زمانی بود که او نصاب موکت بود. ماتیوس جوان خیلی زود پیشرفت کرد؛ در ماه می سال 1980 او در اتوبوس تیم ملی آلمان غربی بود. وقتی شنید که برای آلمان در جام ملتهای 1980 انتخاب شده گریه کرد و از مدافع باتجربه برناند دایتز پرسید چرا؟ ماتیوس توضیح داد که تعطیلات تابستانی را پیش از آن با نامزدش برنامه ریزی کرده است.
در سال 1984 به بایرن مونیخ پیوست و در مجموع دوازده سال را آنجا سپری کرد و به بهترین بازیکن جهان تبدیل شد. به جایی رسید که احتمالا باید مجسمه او در هر شهر آلمان قرار میگرفت. 'با این حال تنها در دو یا سه سال اخیر است که صدای هو و سوت نشنیدهام. فکر میکنم حالا به یک الگو برای سایر بازیکنان تبدیل شدهام.' به ما گفت اخیر نامهای از مردی پنجاه ساله دریافت کرده که مانند بسیاری از مردان همسن خود نمیتواند شغل پیدا کند. در یک مصاحبه شغلی در جواب سوالی در مورد سن و سال خود گفت به لوتار ماتیوس نگاه کنید، او نشان داد که سن و سال ارتباطی به عملکرد ندارد. آن مرد صاحب آن شغل شد. 'بیسنت لیزارازو7 یک بار گفت امیدوار است وقتی سی و هشت ساله شد، بتواند مانند من بازی کند.' شنیدن چنین چیزهایی زیباست اما همیشه اینطور نیست. چند سال پیش در اردوی بایرن، لیزارازو به ماتیوس سیلی زد.
حاشیههای ماتیوس از دوره جوانی شروع شده بود. در سنین پایین، او زبان تند و تحریککنندهای داشت. در جریان جام ملتهای سال 1980، ریبک که بعدها گزینه دمدست برای مربیگری تیم ملی شد8، گفته بود هر بار که بحث خوردن غذا میشود، او صدای اردک در میآورد. ماتیوس آن زمانی جایگاهی در تیم نداشت. در جریان مسابقات برابر هلند اولین بازی ملی خود را انجام داد و به سرعت یک خطای پنالتی انجام داد. پس از بازی کاپیتان آلمان، کارل هاینتس رومنیگه به رسانهها گفت نباید انقدر احمقانه عمل کنید. رومنیگه آن زمان شِف9 تیم آلمان بود. تیم آلمان معمولا یک شف دارد، مردی که به مربی میگفت ترکیب چه باید باشد، چه کسی جریمه شود یا سیاستهای مالی و پاداشها چه باشد. در دهه پنجاه سرمربی آلمان سپ هربرگر عادت داشت که بگوید فریتز والتر شف اصلی ما است.
در دوره ماتیوس اما رد پای کسی دیگر همیشه به عنوان شف دیده میشد؛ فرانتس بکن باوئر. برای یک غیرآلمانی دشوار است که ارزش بکن باوئر برای فوتبال آلمان را درک کند. او قیصر است اما حتی از لقب خود هم قدرتمند تر است. فرزند کارگر پُستِ مونیخ، در آخرین ماههای جنگ متولد شد و طوری بود که حتی اگر در بانک کار میکرد یا شرکت BMW به ریاست میرسید. وقتی آلمان غربی به شرقی در جام جهانی 1974 باخت، بکن باوئر تصمیم گرفت که ترکیب آنها به تغییر نیاز دارد. با دوست خود گرد مولر صحبت کرد که در فوتبال یک نابغه بود اما مانند او شخصیتی محکم نداشت. بکن باوئر ترکیب جدید را به هلموت شون مربی تیم داد چون شغل شون بود که ترکیب را روی کاغذ بیاورد. برند هولزنبین و راینر بونهوف به جای هاینز فلوهه و برند کولمن به بازی آمدند. هولزنبین در فینال یک پنالتی از هلند گرفت و بونهوف سانتری برای مولر فرستاد که منجر به گل شد.
بعدها که بکن باوئر مربی آلمان شد، لقب او رئیس تیم بود. از زمان بکن باوئر تیم آلمان همیشه رهبر یا رهبرانی داشته است. ماتیوس همیشه میخواست رهبر باشد. وقتی در خصوص دوره بازی ملی خود میگفت، مهمترین مسئله تغییر نمایی بود که مردم از او داشتند. 'هرچه زیر نظر یوپ درول مثل لاستیک پنجم ماشین بودم، در دوره فرانتس بکن باوئر ثابت شدم.' ماتیوس معمولا فرانتس بکن باوئر را به صورت کامل، با اسم و فامیل ادا میکند. شاید به خاطر اینکه آنقدر نزدیک نیستند که یکدیگر را به اسم کوچک صدا بزنند. 'تغییر وضعیت برای من در جام جهانی 86 رخ داد. هرچند فکر میکنم فرانتس بکن باوئر اشتباه کرد که من را مسئول یارگیری با مارادونا در فینال کرد. تمام تمرکز من روی مارادونا بود اما ما از بازی خود غافل شده بودیم. پس از اینکه نتیجه 2-0 شد، وضعیت را تغییر دادیم. فکر کنم کارلس هاینتس فورستر مسئول یارگیری با مارادونا شد و من توانستم حمله کنم. نتیجه را 2-2 کردیم بعد اشتباه احمقانهای کردیم و باختیم'. در هر صورت: ماتیوس به شف تیم آلمان تبدیل شد.
جابجایی قدرت به طور رسمی در 17 ژوئن 1986 انجام شد، در آخرین دقیقه بازی با مراکش. آلمان غربی صاحب یک ضربه آزاد شده بود. رومنیگه خود را آماده زدن ضربه میکرد اما ماتیوس از او خواست که کنار بایستد و از راه دور دروازه را باز کرد. پس از آن بکن باوئر، مربی تیم گاهی با ماتیوس در مورد ترکیب صحبت میکرد. اما مشکل رهبر بودن این است که بازیکنان دیگر هم آن عنوان را میخواهند. رودی فولر میخواست. او و ماتیوس گاهی در تمرین توپ را به سوی هم شوت میکردند. بعدها که یورگن کلینزمن به بازیکن بزرگتری تبدیل شد، او میخواست رهبر باشد. به جایی رسید که آلمان آنقدر شف داشت که بتواند یک رستوران باز کند.
در بایرن مونیخ همیشه ماتیوس باید برای رهبر بودن میجنگید. گاهی چیزهای بدی در مورد رقیبانش به رسانهها میگفت. بیلد یک بار گزارش داد بازیکنان بایرن به کلینزمن، بی دست و پا میگویند چون کنترل توپ بدی دارد. همینطور آن روزنامه به اطلاع رساند که ماتیوس با کلینزمن شرط بسته که بیش از او میتواند در آن فصل گل بزند. ماتیوس آن شرط را برنده شد. از دست دادن قدرت تلخ است. اینها چیزهایی است که سایر آنها در مورد ماتیوس گفته اند:
- نظراتت را به توالت فرنگی بگو! (رودی فولر)
- زیاد حریف میزند، حرفهای بی معنی زیادی میزند (فرانتس بکن باوئر)
- مدیر روابط عمومی جدید ما! (اولی هونس)
- فلسفه زندگی این است که به آدمهای مریض کمک کنید (توماس هلمر)
وقتی از ماتیوس در مورد درگیریهایش پرسیدم، سعی کرد مانند قیصر رفتار کند. گفت 'در هر گروه از بازیکنان، مسائلی پیش میآید، در هر خانوادهای. همه جا سلسه مراتبی وجود دارد، مانند محل کار شما. شما هم رئیس و منشی دارید که کارهای خود را انجام میدهند. به هر دو نیاز دارید، اینطور نیست؟' در واقع از دادن جواب طفره رفت. جوابی ساده داد. جوابی داد که انگار برای تیم واشنگتن دیپلماتس بازی میکند و بعد گفت 'اما منطقی است که رئیس بیش از منشی حرف برای گفتن با شما داشته باشد، اینطور نیست؟' و بعد لبخندی پر از شیطنت زد. تنها سایر شفها نبودند که به ماتیوس حمله میکردند، سایر مردم آلمان هم بودند. خارجیها فکر میکنند همه آلمانیها، آلمانی هستند اما حقیقت این است که چند نوع آلمانی وجود دارد. آلمانیهای قدیمی و آلمانیهای جدید. اوسیس و وِسیس10. شهروندان مسئولیت پذیر و سایرین. افراد متمدن و سنتی؛ سنتیهایی که نمیخواهند پیشرفت کنند. 'شما آلمانیها واقعا نمیخواهید به روز شوید'. این را یک بار دور میزی که چند دانشجوی دانشکده فنی در برلین غربی دور آن نشسته بودند، گفته بودم. آنها به شکل ناامیدکنندهای خندیدند چون مدرن بودن را نمیخواستند.
نمیتوانید ماتیوس را در دستههای متفاوت آلمانی قرار دهید. آلمانیهای مدرن، ماتیوس را خار میشمرند چون او فردی سنتی است. در زمان صحبت K ها را G تلفظ میکند و T ها را D. همینطور چیزی به اسم زمان همبستگی برای او تعریف نشده است. بیشتر مردم آلمان چنین احساسی در مورد ماتیوس دارند. آنها از بایرن مونیخ متنفرند حتی با وجود اینکه میتوان آنها را مهم ترین گروه از جامعه آلمان دانست. از آنها متنفرند چون آنها بایرن هستند. حتی بایرنیها هم ماتیوس را دوست ندارند چون او دوازده سال همواره در حال حاشیهپراکنی بوده است. هلندیها او را دوست ندارند. یک بنر در جریان بازی هلند-آلمان در سال 1989 در بین هواداران هلندی به نمایش درآمد که روی آن نوشته بود ماتیوس، هیتلر است.دو شب تا آخرین مرتبهای که ماتیوس مقابل هلند قرار بگیرد باقی مانده است (البته در مورد ماتیوس هیچوقت نمیتوانید مطمئن باشید). یک ژورنالیست هلندی پرسید چرا او چنین شهرت بدی در هلند دارد. ماتیوس گفت 'ترجیح میدهم هلندیها به این سوال جواب بدهند.' مانند همیشه مهربانانه جواب داد. 'چون برای من هم به صورت یک راز درآمده است. چون هلندیهایی که به شخصه شناختهام مثلا ژورنالیستها یا کارمندان هتل، همیشه خوب برخورد کردهاند.' باید به او میگفتم چون برای مردم هلند، شما آلمانی هستنید. شما از آن کشور آمدهاید، شما تیم منتخب آن کشور هستید. چیزهای زیادی این بین هست: پیراهن آنها شامل عقابل پروسی میشود، سخت کار میکنند و با یک زشتی همیشگی برنده میشوند. هلندیها ماتیوس را به عنوان تجسمی از هرچه از آن در خصوص آلمانیها متنفرند میبینند. هرچیزی که نمیخواهند خودشان باشند. 'ماتیوس هیتلر است' بیرحمانه است. منظور آن بنر این است که ماتیوس، آلمانی است!
این را به او نگفتم چون داستان رفتن پل سیمون به رستورانِ بازیکن سابق بیسبال جو دیماجیو را به یاد دارم. سیمون آهنگی داشت که در آن میخواند 'کجا رفتی جو دیماجیو؟ یک ملت با چشمهای غمگین خود دنبال تو میگردند. ووهوو، ووهوو، ووهوو!' وقتی دیماجیو را در رستوران دید، نگران بود که مرد پا به سن گذاشته از او عصبانی باشد، اما مشخص شد عصبانی نیست. او آهنگ را دوست داشت اما آن را درک نمیکرد. متن آهنگ بی معنی بود، این را به سیمون گفت. همه میدانستند او کجاست، مردم او را در تبلیغات تلویزیونی میدیدند. دیماجیو مسئله را عینی درنظر گرفته بود در حالی که سیمون نگاهی استعاری داشت. منظور دیماجیو این بود که اسطورههایی مانند دیماجیو دیگر در آمریکا پیدا نمیشوند. در رستوران، سیمون فهمید که بزرگان ورزش نمیتوانند به خود به چشم یک استعاره نگاه کند. آنها خود را به عنوان یک موجودیت تثبیت شده میبینند. به همین خاطر چیزی به ماتیوس نگفتم. تنها به او گفتم 'تو کشورت هستی، تو تیمت هستی.' با چشمهای باز به من خیره شد و گفت 'پس هر سوتی که شنیدم، یک تعریف از من است؟ باید به آن افتخار کنم.'
یک هلندی ناجورترین لحظه زندگی عمومی ماتیوس را سبب شد. رود گولیت نبود، یک هلندی دیگر بود که ماتیوس را با دوربین خود در اکتبرفست 1993 در مونیخ شکار کرد. او خطاب به مرد هلندی گفت شما هلندیها کثافت هستید، آدولف شما را یادش رفت (بکشد). این اولین حاشیه او در خصوص به زبان آوردن چیزهایی بد در مقابل عموم نبود. او بارها صحبتهایی کرده که به نژادپرستی و سکسیسم متهم شده است. یک بار در یک فرودگاه آلمانی، رو به بستکتبالیست تیم بانوان آلمان که داشت رد میشد گفت مرد سیاهِ ماه (آدولفو والنسیا) چیزی به اندازه قد اینها بلند دارد. در اردوی آلمان تنها کلینزمن ممکن است چنین کارهای انجام دهد. اما اکثر آلمانیهایی که فوتبالیست نیستند، نسبت به نژادپرستی سختگیر هستند. یک موزیسین آلمانی که در هتلی اسرائیلی پایین برگه رسید با اسم آدولف هیتلر امضا کرد، از ارکستر سمفونی برلین اخراج شد. اما ماتیوس یکی از بهترین بازیکنان جهان بود، رهبر تیم ملی آلمان. نمیشد او را از تیم ملی اخراج کرد.
بیشتر آلمانیها حتی خوانندههای بیلد از شوخیهای مربوط به حزب نازی متنفرند. عصبانی میشوند وقتی انگلیسیها و هلندیها با آنها شوخی میکنند. برای بیشتر آلمانیها، هیتلر هنوز هم واقعی است. برای آنها عذاب آور است که بهترین فوتبالیستشان، از میکروفونی تا میکروفون دیگر، چیزی احمقانه بدون فکر کردن در مورد نازیها میگوید. ماتیوس نازی نیست. کسانی که او را میشناسند میدانند که نژادپرست نیست. او تنها یک پسر شرور است که مجذوب تابوهاست. مثل زمانی که در مورد کلینزمن به بیلد گفت 'او زیاد فکر میکند.'
به گمان من، ماتیوس نیز مانند سایرین به ملیت خود افتخار میکند چون کاپیتان آلمان است. شاید چون بیلد میخواند. در اتاق جلسات، از او پرسیدم که آیا وقتی سرود ملی پخش میشود، ضربان قلبش سریعتر میشود؟ همانطور که ایتالیاییها نسبت به سرود ملی خود احساسات به خرج میدهند؟ به شوخی گفت 'البته سرود ملی ما، برعکس ایتالیا واقعا باعث میشود که ضربان قلبتان تندتر شود'. اما آیا به اینکه نماینده آلمان است افتخار میکند؟ 'افتخار آمیز است که نماینده تمام کشورم هستم؛ کشوری بزرگ که مردم زیادی در آن فوتبال بازی میکنند.' حدس میزدم کسانی که در 1961 متولد شدهاند11 در زمینه عشق ورزیدن به ملیت خود، سرآمد نیستند.
حالا ماتیوس به یکی از خبرنگاران اشاره کرد و گفت 'نگاه کن، نوارت پر شد. یک نوار دیگر برای ضبط کردن داری؟' آن را خودش عوض کرد. یک ژورنالیست ایتالیایی از او در مورد بزرگترینهایش پرسید. بهترین بازی ملی: مقابل یوگوسلاوی، جام جهانی 1990. بهترین حریف: مارادونا. باشگاه محبوب در کودکی: بروسیا مونشن گلادباخ. بزرگترین اشتباه: نزاع با برتی فوگتس و یورگن کلینزمن. به اندازه کافی 'سنمان بالا رفته، باید با هم صحبت کنیم.' ستیز آنها سالها ادامه پیدا کرده است. فوگتس و کلینزمن خشمگین شده بودند که هر مکالمه در رختکن تیم، به بیلد راه پیدا میکرد. وقتی ماتیوس پس از جام جهانی مصدوم شد، احتمالا حالشان بهتر بود. آن زمان سی و سه سال داشت و بی شک به پایان نزدیک بود. کار به جایی رسیده بود که ملیپوشان بایرن و دورتموند به سرکردگی کلینزمن و ماتیاس سامر به توافق رسیده بودند که ماتیوس دیگر برای تیم ملی بازی نکند. ماتیوس به یورو 96 نرسید. در صفحه مربوط به 21 جولای 1996 کتاب خاطراتش که منتشر شد، نوشت: قهرمانهای اروپا آمدند. هلمر، زیگه، بابل، کان، اشترونز و شول. خوش آمد گویی بزرگی در فرودگاه مونیخ بود. همینطور آنها تبریکِ من را دارند. برای همه ما قهرمان اروپا شدند و این لحظه بزرگ دوره بازی آنهاست. منظورش این بود که هیچکدام قهرمان جهان نشدهاند.
کتاب خاطرات او فصل پس از یورو 96 را به طور کامل پوشش میدهند و میتواند منبعی برای هرکسی باشد که میخواهد چیزی در مورد لوتار ماتیوس بنویسد. روی جلد کتاب نوشته شده "من باور دارم" و توضیح داده که کتاب خاطراتش، از دل چیزهایی میآید که در ذهنش بودهاند. همینطور است. در مدرسه یاد گرفتم که هر نوشته ادبی موضوعی دارد. کتاب من هم دو موضوع دارد: گوشیهای همراه و نشریات زرد.
کتاب به مانند یک نشریه زرد به نگارش در آمده است. روز اول: جمعه دوازدهم جولای فرودگاه فرانتس جوزف اشتراوس مونیخ. ساعت ده صبح است. بلندگوها اعلام کردند که آخرین مرتبه است که پرواز 410 دوسلدورف به مقصد نیویورک را اعلام میکند.
شاید به خاطر این باشد که نویسنده بیلد اولرایش کوهن هملسن کتاب را به عنوان نویسنده به رشته تحریر درآورده است. اما به نظرم ماتیوس در این موضوع دست داشته است. بیشتر از هر چیز به نظر رسانههای آلمانی روی او تاثیر گذاشتهاند. چهارشنبه چهاردهم آگوست، در مورد آن نوشته است: بیلد، تی زد، ای زد (سه نشریه مونیخی)، زوددویچه، مرکور، کیکر، اسپورت بیلد- برای من اینها کم و بیش ارزش خواندن دارند. هفت نشریه متفاوت! بعدها گفت روزنامه ایتالیایی لا گازتا دلو اسپورت را هم تا جای ممکن میخرد.
وقتی به هتل میآید بلافاصله سراغ تله تکست میرود. در دفاع از او، باید بگویم که این ماهیت بایرن مونیخ است که مکالمه در آن به جای اینکه صحبت کردن با یکدیگر باشد، صحبت کردن با رسانه است. ماتیوس از طریق رسانه فهید که همسر مهمت شول او را ترک کرده است، اینکه رومنیگه میخواهد شول را بفروشد، اینکه کلینزمن قصد انتقال دارد. میزان زننده بودن بازیکنان بایرن قابل توجه است. شوخ طبع ترین فرد در کتاب زندگی ماتیوس به جز خود او، بکن باوئر است. رئیس بایرن مونیخ، دائما در حال گفتن حرفی بدجنسانه نسبت به دیگران است و هر بار صحبتهای او توسط ماتیوس مورد توجه قرار گرفته است.
چهارشنبه بیست و یکم آگوست: پس از سوت پایان فینال، فرانتس بکن باوئر مثل همیشه به رختکن آمد و گفت میتوانید خوشحال باشید که نباختید. سه شنبه دهم سپتامبر (پس از شکست مقابل والنسیا در روز تولد بکن باوئر): فرانتس بکن باوئر بلند شد و تنها یک جمله گفت: کادوی تولدی که میخواستم را نگرفتم. دوباره نشست و شام خوردیم. جمعه 14 مارس: فرانتس فریاد زد شما تیم مزخرفی هستید. اما به اندازه حرفهای او، گوشیهای همراه توجههای ما را به خود جلب کرده بودند.
در واقع بیش از هر واژهای در کتاب از the و is و سپس دستی به معنای موبایل استفاده شده است. این را در مورد یک شنبه 28 جولای گفته: گوشیهای جدید بایرن مونیخ را گرفتیم. همه دوستان من شمارهام را دارند. اما حالا در زوریخ هستم و متوجه شدم اینجا هنوز تائید نشدهاند. هنوز نمیتوانند با من تماس بگیرند. الیور کروزر و هلمر باهوشترند، آنها گوشیهای قدیمی خود را آوردهاند. اجازه دادم که دستم بندازند. بعد در فرودگاه زوریخ نگاهش به روزنامه بلیک افتاد که عکس لولیتا همسرش را در صفحه نخست قرار داده بود. تصویری بود از تعطیلات او در سواحل مالدیو. تیتر این بود: 'به خاطر لوتار مجبور شدم کار در تلویزیون را کنار بگذارم.'
سالها میگذشت اما شیوه نوشتار کتاب تغییر نمیکرد. سهشنبه سوم اکتبر: تنها در کمپ تمرینی و هتل لیمرهوف احساس راحتی میکنم. همیشه مثبت فکر میکنم. باید بهترین شرایط را برای خودم به وجود بیاورم. بهترین چیز این است که گوشی همراه اینجا کار میکند و دوستانم میتوانند با من تماس بگیرند. دوشنبه بیست و یکم اکتبر: در هوایمای سوئیسی یک نسخه از روزنامه بلیک را دیدم. دوباره عکسهایی از لولیتا بود که در اتاقک خلبان یک هواپیمای خصوصی حضور داشت. یک مصاحبه هم بود. 'لوتار میداند که پرواز میکنم اما ربطی به او ندارد. هرکدام راه خودمان را میرویم. شنبه چهارم ژانویه 1997 (وقتی به طور اتفاقی ماتیاس سامر را در یک رستوران در کیتزبوهل اتریش دید): به سویش رفتم و تبریگ گفتم که بهترین بازیکن اروپا شد. بنا بر چیزی که در خاطرم بود، به او گفتم گوشی همراهش خاموش است. حالا فهمیدم چرا نمیتوانستم با او تماس بگیرم: شمارههای ما در این کشور در دسترس نیستند.
جمعه چهاردهم مارس (پس از جلسه بحران در بایرن، جایی که همتیمیها او را متهم کردند که اسرار تیم را به رسانهها میدهد): قطعا ارتباط من با ژورنالیستها طوری هست که باعث حمله آنها شود. با این حال به اندازه کافی اینجا بودهام که بدانم چه چیزی را میشود گفت و چه چیزی را نه. معمولا در زمان صبحانه تخم مرغ در گلویم گیر میکند وقتی رازهای برملاشده را میخوانم. در تخت دراز میکشم و خوابم نمیبرد. اتهامات آزارم میدهند. این یکی از غم انگیزترین لحظات زندگی من است. به سقف خیره میشوم و فکر میکنم. برایم روشن شده که در بازی فردا برابر شالکه دیگر کاپیتان نیستم.
وقتی کتاب را میخوانید تا عمق روح لوتار ماتیوس میروید. برتی فوگتس او را برای جام جهانی 1998 به تیم ملی فراخواند، به شرطی که بتواند دهانش را بسته نگه دارد. یک هفته از جام جهانی را در خانهای در روستای ریوریا در سنپل دو ونس در جنوب فرانسه گذارندم. ویلا یک باربکیو داشت، یک باغ بزرگ و یک استخر. شبها در آن واترپلو بازی میکردیم. ویلای خوبی بود. هتل تیم آلمان سه دقیقه با ما فاصله داشت. عصر یک روز یورگن کلینزمن به باغ ما آمد. آبجو نوشید و گفت در روزهای آتی هر روز به باغ ما میآید چون ویلا از هتل آنها بهتر است. دیگر او را ندیدیم. چند شب بعد مدافع تیم کریستین وورنز به باغ ما آمد و آبجو نوشید. به ما گفت 'اتمسفر تیم در واقع چندان بد نیست. چون ماتیوس دست از دردسر ساختن برداشته است.' چرا متوقف شد؟ از وورنز پرسیدیم. به فکر رفت و گفت 'فکر میکنم... وقتی همه با شما درگیر شوند، یاد میگیرید که دهان خود را ببندید.'
درست بود. در سال 1998 ماتیوس دیگر رهبر آلمان نبود. کلینزمن و بیرهوف رهبر بودند. در حالی که تیم به اندازه کافی بازیکنان درشت چثه مانند یورگن کوهل و توماس هلمر داشت که هرگاه که لازم بود، به طور فیزیکی با ماتیوس درگیر شوند. اما پس از جام جهانی، تنها بیرهوف در تیم مانده بود. ماتیوس این اجازه را پیدا کرد که باز هم بازی کند. در فوریه 1999 در شبی که آلمانی 3-0 به ایالات متحده باخت، تلفن در هتل فلوریدا زنگ خورد. اریش ریبک بود که از او خواست تا به اتاقش بیاید و توضیح دهد آلمان چگونه بازی کرده است. ماتیوس دوباره شف شده بود.
ساعت یازده و نیم شب بود. ماتیوس هنوز پرانرژی در حال صحبت بود اما خسته شده بودیم. چون فوتبالیست مهمی بود، یک سوال دیگر پرسیدیم: چه نوع فوتبالیستی بودهای؟ ماتیوس از این سوال خوشش آمد. به آن فکر کرد. امشب، شب جواب دادن به این سوال بود. گفت 'امشب همه چیز را میگویم. بی شک من مارادونا نیستم'. این را مردی گفت که سال 1990 بهترین بازیکن جهان، اروپا و آلمان شد. او همینطور آن سال بهترین ورزشکار جهان و اروپا شده بود. 'بازیکن سریعی بودم. اگر فضایی بود از آن استفاده میکردم. اگر از کسی رد میشدم، دیگر نمیتوانست به من برسد. رویدادها را پیش بینی میکردم. چیزی که مارادونا در فضای کوچک انجام میداد را من در فضای بزرگتر انجام میدادم. باهوش هستم، خوب از سرم استفاده میکنم. چیزی که به من قدرت میدهد این است که میتوانم کارهای متفاوتی را انجام دهم. پای چپ ضعیفتری داشتم اما وقتی بیست و هشت ساله بودم تراپاتونی به من یاد داد که چطور از آن استفاده کنم'.
ماتیوس یک نوار را به عقب برد تا مطمئن شود همه چیز ضبط شده است. زمان خداحافظی بود. وقتی نوبت من شد، دو دستش را روی شانههای من گذاشت، عملا بغلم کرد. به او گفتم در ماههای آینده به نیویورک میروم. گفت سراغ من بیا. قول دادم که این کار را میکنم. در نیویورک برای دیدن ماتیوس بیش از اندازه سرم شلوغ بود اما میخواستم بازی کردنش را ببینم. مترواستارز با کانزاس سیتی ویزاردس در استادیوم جیانتس بازی میکردند. در میدان تایمز تاکسی خواستم. مشخص شد که لوتار تنها نیویورکری نیست که انگلیسی را خوب صحبت نمیکند. جیانتس استادیوم؟ این را راننده هندی به شکلی عجیب تکرار کرد. آنها هیچوقت به آن استادیوم نرفته بودند. سرانجام هندیای را پیدا کردم که به من اجازه داد مسیر را به او بگویم.
هشت هزار تماشاگر داشتند. در زمین هافبکی کوچک را با سر بزرگش دیدم که در همه سمت زمین دیده میشد. در نیویورک میگفتند مثل دیوانهها بازی میکند. هر بار که یک همتیمی توپ را میگرفت، دستش را بالا میآورد و با صدای بلند فریاد میزد. مترواستارز گل زد. ماتیوس و همتیمیهایش خوشحال بودند. روی اسکوربرد دو کمدین از دهه سی روی یک میز داشتند میرقصیدند. کانزاس سیتی دو گل زد. ماتیوس دیوانه شده بود. بازوبند کاپیتانیاش را به سمت خطنگهدار "چیپ رید" پرت کرد. رید که شبیه ناخداهای آمریکایی بود، بازوبند را گرفت و سمت ماتیوس پرت کرد. در ادامه بازی ماتیوس بیهدف در زمین میچرخید و "من، من!" میکرد.
آخرین خداحافظی ما در هتلی بیرون آمستردام بود. دوستم بارت همه عصر آنجا نشسته بود و امیدوار بود بتواند لوتار ماتیوس را لحظهای ببیند. شب شده بود و لوتار داشت در بارِ هتل با دو ژورنالیست کیکر آبجو مینوشید. با دقت دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم لوتار. اگر میشود برای دوستم بارت که اینجاست... لوتار عملا خودش را روی بارت انداخت و امضا دادن به او را به مهمترین کار زندگیاش تبدیل کرد. چطور اسمت را بنویسم؟ به انگلیسی پرسید. اسم بارت را B-A-R-T روی یک مجله نوشتم. گفت مطمئنم که همینطور است. بعد نوشت برای بارت و در دفترم امضا کرد. لوتار خودش را از شانههای بارت دور کرد. من را یک بار دیگر بغل کرد و بعد سرانجام از او دور شدیم. ماتیوس بیچاره هنوز در کشورش جدی گرفته نمیشود و دوره کاریاش به عنوان یک مربی بابت همین جالب نبوده است. حالا که دارم مینویسم او مربی بلغارستان است12.
پاورقی:
- این ساختمان ها به طور کلی روحیه اقتدار گرا و منظم یک نظامی را تداعی می کردند به نحوی که اغلب ساختمان ها با یک طراحی عمومی و نقشه در تمام محله های مسکو اجرا می شد. نماهای سنگی باشکوه، سقف های بلند و نماهای یک رنگ و یک دست ساختمان ها اشاره کرد که همه گواه قدرت طلبی استالین بود و به نوعی با این شیوه قدرت نمایی برای دشمنان خود خط و نشان می کشید.
- پیرترین مربی انتخاب شده برای تیم ملی آلمان. بدترین مربی آلمان از لحاظ نتیجه گیری
- بازیگر 007
- نیویورک ردبولز کنونی
- محیطهای بازی که صندلی و نیمکت دارد و در آن آبجو سرو میشود
- خبرنگار و شاعر قرن نوزده اهل دوسلدورف. از مکتب رمانتیسیسم
- تا سی و هقت سالگی بازی کرد و در بایرن بازنشست شد
- بین 78 تا 84 سرمربی آلمان غربی بود
- واژه Chef در آلمانی به معنی رئیس هم هست و همینطور آشپز
- Ossis and Wessis
- سال 61 دیوار برلین کشیده شد
- تنها یک سال مربی آنها بود و از 2011 تا این لحظه بیکار است. در اتریش، اسرائیل، برزیل، صربستان و مجارستان مربیگری کرده اما در آلمان هیچوقت!