اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به جایی رسیدیم که زلاتان با میلان در آستانه قهرمانی در سری آ ست.

تو اون روزا ناپولی به رده دوم لیگ رسیده بود؛ بالاتر از اینتر. اونا تو دهه 80 دوران طلایی با مارادونا داشتن. تو سال های گذشته مشکلات زیادی تحمل کرده بودن و اخیرا دوباره به فرم خوب شون برگشته بودن. ما با سه امتیاز اختلاف جلو بودیم و شش بازی از فصل باقی مونده بود. من سه بازی محروم بودم. تو این فرصت سعی کردم استراحت کنم و به زندگیم فکر کنم. رو این کتاب کار کردم. این طوری مجبور شدم خیلی چیزا رو به یاد بیارم. من هم اشتباهات زیادی داشتم و مسئولیت همه رو قبول می کنم. خیلی های دیگه هم تو دنیا هستن که مثل منن و بهشون گفته میشه باید مثل بقیه باشن. این اصلا درست نیست. از مربیایی که می خوان همه بازیکنا مثل هم باشن بدم میاد. واقعا احمقانه است. من اگه متفاوت نبودم هیچ وقت به جایگاه فعلیم نمی رسیدم. نمیگم همه باید شبیه من باشن. همه باید همون جوری باشن که هستن. نباید هیچ وقت به خاطر اینکه شبیه بقیه نیستین دلسرد بشین.
گالیانی تو ورزشگاه المپیک رم نشسته بود و چشماشو بسته بود. دعا می کرد برنده بشیم. هفت می 2011 بود. شرایط سختی بود. الگری و بچه های تیم همه تلاش شون رو می کردن. مهم نیس به خدا اعتقاد دارین یا نه. این جور وقتا فقط باید دعا کنین. ما با رم بازی داشتیم و اگه فقط به یک امتیاز می رسیدیم اسکودتو مال ما میشد. برای اولین بار تو هفت سال اخیر. من به زمین برگشته بودم. حس فوق العاده ای بود. رم و میلان هم جنگ قدیمی با هم داشتن. این بازی برای هر دو تیم خیلی مهم و حساس بود. ما می خواستیم قهرمان بشیم و اونا می خواستن به رتبه چهارم لیگ برسن. چهارم شدن یعنی رفتن به لیگ قهرمانان اروپا و این طوری شما پول زیادی به جیب می زنین.

ولی یه اتفاق تو سال 1989 افتاده بود که از یاد هیچکس نرفته بود. این جور چیزا هیچ وقت از ذهن ایتالیایی ها پاک نمیشن. تو اون سال یه طرفدار جوان رم به اسم آنتونیو ده فالچی به میلان سفر کرده بود که بازی این دو تا تیم رو ببینه. مادرش نگران بود و بهش گفته بود هیچ پیراهنی به رنگ قرمز و طلایی تنش نکنه. این پسر جوان هم به حرف مادرش گوش داده بود. یه طرفدار افراطی میلان از آنتونیو سیگار خواسته بود و وقتی با هم حرف می زدن فهمیده بود که این پسر رمیه. در یه لحظه چندین طرفدار افراطی میلان دور آنتونیو رو گرفتن و اونو تا حد مرگ کتک زدن. این داستان خیلی وحشتناکه و قبل بازی هم یادبودی برای این طرفدار فقید برگزار شد. این حرکت خیلی قشنگ بود ولی روی جو ورزشگاه هم تاثیر گذاشته بود.
توتی بزرگ ترین ستاره رمه. از وقتی 13ساله بوده برای این تیم بازی کرده. توتی مث خداست برای رمی ها. توتی برنده جام جهانی و جایزه بهترین گلزن سری آ و کفش طلا شده. دیگه مث قدیم جوون نبود ولی فرم خوبی داشت. من و روبینیو مهاجمای تیم بودیم. کاسانو و پاتو هم نیمکت نشین. تو دقیقه 14 ووچینیچ یه موقعیت خیلی خوب داشت. ولی آبیاتی سیو فوق العاده ای داشت و نجات مون داد. تو بازی قبلی که با رم تو سن سیرو داشتیم باخته بودیم. ما دیوانه وار توپو تعقیب می کردیم. من چندتا فرصت رو از دست دادم و روبینیو هم یک بار توپو به تیر زد. بواتنگ هم موقعیت خیلی خوبی داشت که هدر رفت. 90 دقیقه تموم شده بود و بازی 0-0 بود. 5دقیقه وقت اضافی اعلام شد. من قول داده بودم برنده بشیم. همه داشتن دعا می کردن. من می خواستم به قولم عمل کنم.

داور بالاخره سوتو زد و ما به چیزی که می خواستیم رسیدیم. همه به زمین هجوم بردن. جشن بزرگی شروع شد و ورزشگاه حال و هوای عجیبی داشت. بازیکنا الگری رو به آسمون پرت می کردن و روی شونه هاشون این ور و اون ور می بردن. گتوزو هم با بطری نوشیدنی همه مون رو خیس کرد. همه خوشحال بودن و از من تشکر می کردن. کاسانو آروم بود و داشت مصاحبه می کرد. رفتم و زدم تو سرش. خبرنگار گفت "داره چی کار می کنه؟" کاسانو گفت "زلاتان دیوانه س." بعد ادامه داد: "البته کسی که کمک می کنه تیم به قهرمانی برسه می تونه هرکاری دلش خواست بکنه." ولی ضربه بدی بهش زدم! رو سرش یخ گذاشته بود. جشن وحشتناکی بود و این بار شبم تو وان حموم به پایان نرسید! من شش سال تو ایتالیا بودم و هرسال به قهرمانی تو لیگ رسیدم. کس دیگه ای همچین رکوردی داره؟ ما قهرمان سوپرکاپ هم شدیم. این بازی تو چین برگزار شد و من گل زدم و بهترین بازیکن زمین شدم. این هجدهمین جام من بود.
فوتبال دیگه همه چیز من نبود. من خانواده مو داشتم. از طرف دیگه دعوت لاگربک رو قبول نکردم. دوسش داشتم ولی قضیه گوتنبرگ رو فراموش نکرده بودم. می خواستم بیشتر پیش خانواده م باشم. یه مدت تو تیم ملی بازی نکردم. تو تابستون بیشتر هم تیمی های من از بارسلونا تو جام جهانی بازی کردن و قهرمان جام شدن. بهشون غبطه می خوردم.

لاگربک رفت و همرن سرمربی تیم ملی سوئد شد. اون به من زنگ زد. من رک گفتم نمی خوام به تیم ملی برگردم. اون گفت: "زلاتان منو تو شرایط سختی قرار میدی." آدم لجبازی بود و من این جور آدما رو دوس دارم. انقدر اصرار کرد که یک روز به خونه مون تو مالمو دعوتش کردم. شبیه بقیه مربیای سوئدی نبود و می تونست از مرزهای اونا رد بشه. بالاخره من بهش جواب مثبت دادم و قرار شد من کاپیتان و رهبر تیم باشم. وقتی برای اولین بار بعد از مدت ها برگشتم به تمرین تیم، همه بازیکنا تعجب کرده بودن. 6هزار نفر برای تماشای تمرین ما اومده بودن. منم با خونسردی بهشون گفتم: "به دنیای من خوش اومدین!"
مالمو همیشه برای من خاطره انگیزه. اونجا حس خاصی داشتم. اون تابستون قرار بود میلان یه بازی دوستانه با مالمو داشته باشه. خیلی استقبال خوبی از بازی شد. روز بارونی بود و همه با چتر تو صف وایساده بودن که بلیت بگیرن و بیان تو ورزشگاه. من خیلی چرت و پرتا در مورد مالمو گفتم. هیچ وقت هم یادم نمیره تو این تیم چه اتفاقاتی برام افتاد. ولی من عاشق مالمو هستم. وقتی وارد شهر شدیم همه شهر منو بغل کرد. همه خوشحال بودن و مث یه کارناوال بود. من خیلی تجربه های این جوری داشتم ولی این خیلی خاص بود. همه منتظر زلاتان بودن. همه ورزشگاه پر شده بود از اسم من. تو تبلیغ قدیمی بلادارار یه صحنه هست که من تو قطار نشستم و با کسی حرف نمی زنم. بعد میگم "من یه دیابلوی بنفش می خوام." دیابلو برند ماشینه. کلا فیلم بچگانه ای بود ولی بعد این همه سال هنوز کسی فراموشش نکرده بود. حتی طرفدارا یه بنر از من با موضوع این فیلم تبلیغاتی درست کرده بودن و به ورزشگاه آورده بودن. همه چیز مث یه داستان رویایی بود.

چند وقت پیش یه عکس برام فرستادن. عکسی از یه پل معروف نزدیک روزنگارد. رو پل نوشته ای بود با این مضمون: "می تونی یه نفرو از روزنگارد ببری بیرون ولی نمی تونی روزنگارد رو از درونش بیرون کنی." پایینش اسم منو نوشته بودن. یه دوره که مصدوم شده بودم برگشتم مالمو. برا فیزیوتراپی اومده بودم و یه فیزیوتراپ میلان هم با من بود. با هم رفتیم سمت اون پل. احساس عجیبی بود. تابستون بود و هوا گرم. از ماشین پیاده شدم و اون نوشته رو خوندم. و اسم خودم. اون صحنه و اون لحظه خیلی خاص بود. یاد روزای بچگیم افتادم. یه جایی نزدیک همین پل من تو تاریکی شب به سمت خونه می دویدم. اینجا محل زندگی من تو دوران بچگی بود. همه چیز زلاتان از همین جا شروع شد. و حالا همچین صحنه بزرگی درست تو همون منطقه اتفاق افتاد. من قهرمانی بودم که برگشتم. همون بچه که تو تونل با ترس و لرز می دوید حالا یه ستاره فوتباله.

سیل خاطرات اون روزا به سمت ذهنم سرازیر شد. یاد پدرم افتادم با هدفونی که همیشه تو گوشش بود. یاد یخچال خالی مون و قوطی های نوشیدنی. یاد روزی که تختخوابم رو کول کرد. چند مایل حملش کرد. یا وقتی که تو بیمارستان مواظبم بود. یاد چهره خسته مادرم وقتی بعد نظافت خونه مردم برمی گشت خونه. یاد روزی که بغلش کردم وقتی به جام جهانی ژاپن رفتیم. یاد اولین کفشای فوتبالم که با تخفیف به قیمت ۵۹ کرونور خریدم. یاد روزایی که بهترین فوتبالیست دنیا شدم. من این رویا رو به حقیقت تبدیل کردم. این اتفاق نمی افتاد مگه با کمک همه بازیکنا و مربیای بزرگی که باهاشون کارکردم. از همه شون ممنونم. همونجا وایساده بودم که یه خانم اومد سمت من. می خواست با من عکس بگیره. منم لبخند زدم. کم کم مردم جمع شدن. یه داستان رویایی که حالا واقعی شده. من زلاتان ابراهیموویچ هستم.
پایان