7 8 سال قبل که 17 18 سالم بود با یکی از دوستام در اتوبوس های شرکت واحد نشسته بودیم که بریم مغازه برای خرید کتاب و نزدیک غروب رادیوی اتوبوس این آهنگو پخش می کرد
حالا رفیقم چند سالیه از دنیا رفته اونم در حالی که همون روزا سر یه ماجرایی باهاش قهر بودم ولی به جون خودم مقصر من نبودم ولی همیشه میخواستم باهاش آشتی کنم ولی هیچکس پا پیش قدم نذاشت که آشتیمون بده
حتی چند ماه قبل از رفتنش نمیدونم چرا یه جوری شده بودم همش میخواستم برم باهاش حرف بزنم ولی همش می ترسیدم(این ترس لعنتی همیشه با من بوده)و عادت همیشگی ماهاس که خجالت می کشیم پا پیش قدم بذاریم و منه احمق نرفتم و همیشه احساس سنگینی و گناه بهم دست میده
بهترین دوستم بود و بعد از اون با هیچ کس صمیمی نشدم با هیچکس
عصر جمعه ها میومد خونمون و با هم فیلم میدیدم و یا آهنگ گوش میدادیم یا گیم بازی می کردیم(البته هردومون اهل گیم نبودیم)
چقدر دلش میخواست بره کانادا برای تحصیل ولی باباش که جانباز هم بود بهش اجازه نداد
وقتی گفت میخوام برم کانادا اون روز برای من مثل شب تاریک شد اینقدر با هم صمیمی بودیم
دو سه سال قبل هم فهمیدم خواهرش کانادا بوده و طلاق گرفته و برگشته ایران
روحت شاد باشه 💔