سال قبل و در همین روزها،در آستانه ی شروع مجدد لیگ،این مقاله رو برای شیر زخمی جمعه ی سیاه لیگ نوشتم..حالا با تاخیر به مناسبت سالگرد صعود شرافتمندانه به لیگ برتر و به بهانه ی بازگشت هواداران در بازی آخر فصل و آشتی با تراختور و آرام آرام بلند شدن این روزهای تراختوری که به سختی زمین خورده بود،با کمی ویرایش نسبت به قبل دوباره ارسال میکنم
-----------------------------------------------------------------
سالها پیش تراکتور به مثابه کشتی زیبا و سیاحتی، در آبهای آزاد فوتبال ایران، برای مسافران، گاه و بیگاه عرشه اش بی هدف در حال گشت و گذار بود.مسافران همیشگی هم اندک عاشقان کشتی پیر و تاریخی تبریز و آذربایجان بودند.
بی هدف چرخیدن ها، رفته رفته باعث به حاشیه رفتن و دور شدن از صحنه ی رسمی شد.چندین سال، کشتی در بیراهه های آبی(دسته یک)، سردرگم بود.گاهگاهی نقشه ی راه را هموار میدید دستی از پشت پرده، سکان هدایت را به غلط میچرخاند و بازهم از راهیابی دوباره به عرصه ی رسمی(لیگ برتر)ناکام می ماند. گاهی صدای سوت و ناقوس غلط، گاهی فانوس دریایی خبیث و گاهی ناکاربلدی ناخداهای وقت.
و اما عجیب این بود که عاشقان آرام آرام دنبال کشتی محبوبشان رفتند و در همان بیراهه ها، هرروز بیشتر از دیروز، بر عرشه ی کشتی محبوبشان حاضر شدند.حالا دیگر کشتی های پر زرق و برق رسانه ای، جذابیت و علاقه ای برای طرفداران کشتی پیر تراکتور نداشتند، آنها حالا به دنبال از نو ساختن کشتی شهر و دیارشان بودند.
بادبان ها بالا کشیده شد و کشتی به مدد دم مسیحایی هواداران، به حرکت در آمد. پیش به سوی حضور در صحنه ی رسمی…
کشتی تازه بازگشته تعجب تمامی خلیج را واداشت این همان کشتی که رفته بود نبود! پیرتر، شکسته تر و البته آگاه از مصائب طوفانهای روزگار.
حالا دیگر طبقه طبقه بر روی عرشه ی کشتی، عشق آذربایجان ساخته شده بود، طبقه هایی از جنس عشق و تعصب، غیرت و غرور،
طبقه هایی پر از چراغ های امید،
کشتی وارد صحنه رقابت شد و لحظه به لحظه به جمع طلایه داران نزدیک میشد، حالا کسی حواسش به کشتی های پر زرق و برق و پر سر و صدا نبود، بادبانهای سرخ آذربایجان، آمده بودند تا این بار تسخیر کنند صحنه های حضور را…
چند صباحی گذشت و آن حالا یکی از طلایه داران همیشگی بود و در این راه با چه کشتی هایی که در نیافتاد.
حالا وقت رسیدن به ساحل خوشبختی و تسخیر صحنه بود کشتی دوست نما، در آخرین لنگر گاه، با شلیک توپی از پشت سر، به ناجوانمردی کشتی سرخ های محبوب آذربایجان را دچار آسیب کرد بدنه ی کشتی در آتش می سوخت، حضار عرشه و عاشقانی که همیشه در این مسیر پر پیچ و خم، همراهش بودند، با عصبانیت، به سوختن بدنه ی چوبی کشتی و غرور از دست رفته شان نظاره می کردند.
ولی!
ولی تراژدی آغاز شد.
بدنه ی چوبی می سوخت و به جای تخریب، لایه ی پولادین زیرین نمایان شد، برق امید در چشم حضار و ارتش سرخ حاضر در کشتی درخشیدن گرفت.آن بالا، ناخدای عاشق، لبخند بر لب، چشمانش از شروعی دوباره میگفت.
ملوانان خاطی و خائن، یکی از پس دیگری با قایق های انفرادی، اخراج می شدند.
ارتشبد های دلاوری در راه بودند.
حالا دیگر راه پیمودنی در کار نیست.
اینبار، آرایش جنگی به خود میگیرد کشتی عشق.
فرماندهان سرخ، سلاح و جنگاورانی تازه نفس و یک دل به دلگرمی سربازان عاشق پیشه همیشه همراه،
اینبار سرداری روی عرشه ایستاده که برایش عشق و ذوق و شور همراهان کشتی،از هرچیزی مهمتر است و برایشان آنگونه میسازد کشتی را،که می خواهند...
حالا دیگر شاهد "جنگ اساطیر"خواهیم بود...یک ناو پر از اسطوره های غیرت...
فصل گذار را سپری کرده ایم و حالا آماده ایم..آماده ایم تا نشانشان دهیم ما همان "پاشا"های همیشگی عرصه ایم،سردمداران غرور و افتخار...
خوف و ترس در چشمان دوربین های دیده بانهای کشتی ها دیدنی ست. آنها دیگر با یک کشتی فرسوده و بی تجربه طرف نیستند. یک ناو جنگی غول پیکر، دریا را با همه پلیدی ها یکجا می شکند.
دلاوران سرخ آذربایجان، اینبار می آیند تا فتح کنند بدون هیچ رحم و سستی این دریای طوفانی را.
آماده باش می دهد ناخدای عشق، حضار عرشه را.
سلاح غرور و تعصبت بر دوش،
شیپور آماده باش ِ نگاه ِ دریاسالار
یک لحظه از عرشه ی کشتی و دریای طوفانی چشم بر ندار، اگر دلت همراه نیست در خشکی بمان. دریا زده میشود، آنکه دلش عاشق نیست.
آمده ایم تا تسخیر کنیم، دریا را، با همه پلیدی ها. برای آنهایی که تا امروز سختی کشیدند، پرچم را بالا بزنید،دوران دوب
سلاح غرور و تعصبت بر دوش،
شیپور آماده باش نواخته میشود…منتظرت هستیم
پ.ن: این یک بازانتشار بود از مقاله ای قدیمی با کمی ویرایش...