مطلب ارسالی کاربران
آسمان ابری
خداحافظی اش این بار جوری بود.انگار که قرار نیست دیگر او را ببینم.علاوه بر این که بوسه و آغوشی نداشت, سردی داشت که همه را دلسرد می کرد.سعی می کردم به خودم دلداری بدهم و خوشبین باشم:((شاید,امروز خسته است و نیاز به استراحت دارد.))گوشه ای در اتاق , خیره به تلفن نشسته بودم:((چرا تابه الان زنگ نزده؟!))به پیاده روی رفتم تا آتش غمم خاموش شود.در حین راه رفتن صدای سردش در گوشم می پیچید:((خداحافظ.خداحافظ.خداحافظ............ .))وقتی به خودم آمدم دیدم آسمان شروع به باریدن کرده و توسط ابری عظیم احاطه شده.همه به این طرف و آن طرف می رفتند.اما برای من مهم نبود که خیس شوم یا نشوم.وقتی دلم خیس بود دیگر خیسی تنم چه اهمیتی داشت؟بعد از هر باران , چه زود و چه دیر خورشید دوباره به زمین خیره خواهد شد.هر سردی را,گرم خواهد کرد.هر غمی را شادی خواهد کرد.این باران هم این چنین بود.اما باران دلم نه!با تمام شدن باران دلم,بر آسمانش ابری عظیم پدید آمد . ابری که موجب بغض ساکنان دلم شده بود.احساس می کردم که می خواهند از دلم فرار کنند.یکی یکی می رفتند و من تماشاچی بازی خدا با عاطفه ام بودم .همه رفتند فقط او مانده بود.با چشمانی گریان به آسمان خیره شدم ,هنوز ابری بود.به او گفتم:((دیگر تمامی قلبم در اختیار توست.میتوانی بدون هیچ شریکی تا ابد اینجا بمانی.)) گفت:((آسمان دلت ابری است ,مرا خفه می کند.)) دیگر ادامه نداد و شروع به دور شدن کرد.فریاد می زدم :((نرو.نرو....... .))اما دیگر نه صدای من توانی داشت که به او برسد. و نه او گوشی داشت که مرا بشنود.