مطلب ارسالی کاربران
بچگیامون...
بچه که بودم،
وقتی کسی میومد خونه مون که خیلی برام عزیز بود،
دلم نمی خواست بره،
دوس داشتم یه مدت طولانی بمونه، به این زودیا نره.
منم بچه بودم،
کاری از دستم برنمیومد،
اومدم کفش اون مهمون عزیز رو یه جا قایم می کردم که پیداش نکنه؛
بعد که می خواست بره،
دنبال کفشاش که میگشت و پیداشون نمیکرد،
مامان بابا میگفتن:آخی ببین بچه چقد دوسِت داره! نشکون دلشو، بمون.
مهمون هم با یه لبخند برمیگشت و یه مدت دیگه می موند خونمون
به همین سادگی.
اما حالا که بزرگ شدیم، همه چی یهو تغییر کرده. اوضاع عوض شد کلا.
حالا کسی رو نداریم که بخوایم کفششو پنهون کنیم که بمونه؛
یعنی راستشو بخواین،کفش هرکیو توی هزارتا سوراخ سُنبه هم پنهون کنیم، بازم میذاره میره.
خیلی طول کشید که بفهمم، موندنِ آدما به کفش شون نیس، به دلشونه.
اما آخ که چه سعادت بزرگیه
اگه برای کسی اونقد مهم باشی که
کفشتو برای همیشه جوری پنهون کنه که نری.
چه سعادت بزرگیه اگه هنوز کسی هست که بخواین کفشاشو پنهون کنین!
و چقدر آدمای کمیابی ان
اونا که میدونن کفششونو کجا گذاشتین، اما وانمود میکنن که ندیدن،
می مونن.
مراقب اون آدمای زندگیتون باشین