مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل چهاردهم؛ملاقات با پادشاه بابل؛بخش اول
هنگامیکه در کشور (میتانی) بودم شهرت من تا بابل پیچید و در آنجا بگوش پادشاه بابل رسید و پس از اینکـه مـن در بابـل
ساکن مهمانخانه شدم و با اطباء و متخصصین برج (مردوک) مذاکره کردم روزی از طرف پادشاه بابل مردی پی من آمد و گفت
شاه شما را احضار کرده است.
(کاپتا) غلام من وقتی شنید که از طرف سلطان بابل احضار شده ام ترسید و گفت که نرو ... زیرا رفتن نزد یک سـلطان خطـر
دارد.
پرسیدم برای چه (کاپتا) گفت این سلطان غیر از فرعون است و ما او را نمی شناسیم و نمیدانیم خدای او چگونه فکر میکند و
چه بوی تلقین مینماید و ممکن است بعد از اینکه تو را دید امر کند که تو را بقتل برسانند.
گفتم (کاپتا) من مردی پزشک هستم و کاری نکرده ام که مستوجب مرگ باشم و سلطان بابل مرا مقتول کند (کاپتا) گفت اگر
قصد داری نزد او بروی مرا هم ببر تا اینکه اگر بقتل رسیدی من هم کشته شوم زیرا بعد از قتل تو زندگی برای مـردی چـون
من که غلامی پیر هستم قابل دوام نخواهد بود و مرگ من اولی است دیگر اینکه اگر میخواهی نزد سلطان بروی بگو که بـرای
تو یک تخت روان بیاورند تا با احترام عازم دربار او شوی زیرا پزشک اهل کشور مصر که تحـصیلات خـود را در دارالحیـات
باتمام رسانیده مردی بزرگ است و سزاوار میباشد تا اینکه با احترام از او پذیرائی کنند و سوم اینکه امروز نزد سلطان نرو.
پرسیدم برای چه امروز نزد او نروم؟
(کاپتا) گفت برای اینکه تمام تجارتخانهها و دکانها و کارگران بابل تعطیل کرده اند زیرا منجمین آنها میگویند که امـروز کـار
کردن و از خانه خارج شدن نحوست دارد امروز هفتمین روز هفته میباشد.
من حیرت زده پرسیدم هفته چیست؟ غلام من گفت وقتی تو ببرج (مردوک) رفتی تا با اطباء صحبت کنی ضمن صـحبت بـا
خدمه مهمانخانه فهمیدم که در اینجا یکماه را چهار قسمت کرده اند و هر قسمت را یکهفته میخوانند و هفته هفت روز اسـت
و شش روز آنرا بکار مشغول میشوند و روز هفتم دست از کار میکشند زیرا منجمین که با ستارگان و خدایان مربوط هـستند
از قول خدایان میگویند که کارکردن در روز هفتم منحوس و مشئوم است و نباید در این روز از خانه خارج شد و ببازار رفت و
نباید دوستان و خویشاوندان را در خانههای آنها دید.
من بعد از قدری فکر به (کاپتا) گفتم حق با تو است و چون در اینجا کارکردن و خـروج از منـزل در روز هفـتم را خطرنـاک
میدانند ما هم که خارجی هستیم باید از رسوم محلی تبعیت کنیم.
زیرا لابد خدایان بابل بنابر علت و مصلحتی این روز را برای کارک ردن زیانبخش میدانند و ما اگر در این روز نزد سلطان برویم
گرفتار نحوست خواهیم شد.
این بود که به فرستاده سلطان گفتم من تعجب میکنم که تو چگونه امروز که روز هفتم است مرا بدربار سلطان احضار میکنی
در صورتیکه میدانی که امروز روز کار کردن نیست.
برو و از قول من بسلطان بگو که من فردا نزد او خواهم آمد مشروط بر اینکه برای من یک تخت روان بفرستد تا این کـه مـن
سوار آن شوم زیرا من مردی کوچک نیستم و شایستگی دارم که با احترام از من پذیرائی کنند.
آنمرد رفت و روز دیگر آمد و مشاهده کردم که یک تخت روان کوچک از نوع تختروانهائی که سوداگران برای عرضه کـردن
کالای خود بدربار سوار آن میشوند و نزد سلطان میروند با خود آورده که مرا سوار آن نماید.
(کاپتا) وقتی آنرا دید با خشم گفت من از خدای (مردوک) درخواست میکنم که با تازیانه خود که از عقربهای درشت سـاخته
شده شما را تنبیه نماید... شما چطور نفهمیدید که ارباب من مردی نیست که سوار این تخت روان کوچک شـود زود ایـن را
ببرید که من روی شما را نبینم.
غلامهائی که تختروان را آورده بودند و میخواستند مرا ببرند از این حرف حیرت کردند و عده ای از مردم مقابـل مهمانخانـه جمع شدند و خنده کنان به (کاپتا) میگفتند که ما میخواهیم ارباب تو را ببینیم و بدانیم چگونـه ایـن تخـت روان بـرای وی
کوچک است.
(کاپتا) از صاحب مهمانخانه یک تخت روان بزرگ را که چهل غلام حمل میکردند برای رفتن من بکاخ سلطنتی اجاره کـرد و
من از مهمانخانه فرود آمدم.
وقتی مردم مرا با لباس مصری و گردن بند زر دیدند سکوت کردند و دیگر در ص دد تمسخر بر نیامدند زیرا دانستند که مردی
خارجی که در کشور خود بیوزن و اهمیت نیست بکاخ پادشاه بابل میرود.
یکی از غلامان مهمانخانه هم در عقب تخت روان وسائل طب مرا در یک جعبه مخصوص حمل میکرد و (کاپتا) غلام خود مـن
جلوی تخت روان سوار بر یک الاغ حرکت مینمود.
ما با این تشریفات بکاخ سلطنتی رسیدیم و یکعده از سکنه شهر هم تا نزدیک کاخ ما را تعقیب کردند.
در آنجا من از تختروان پیاده شدم و مقابل کاخ یکعده نگهبان سپرهای سفید و زر خود را بهم متصل کرده بودند بطوریکه از
سپرها یک دیوار بوجود میآمد و وقتی مرا دیدند سپرها را جدا نمودند و راه دادند و من از وسط آنهـا گذشـتم و وارد کـاخ
شدم.
یکمرد پیر که صورت تراشیدهاش نشان میداد از دانشمندان است و گوشواره هـای زر بگـوش آویختـه بـود و گونـه هـایش
چینخورده بنظر میرسید بمن نزدیک گردید و گفت من از هیاهوئی که تو در این شهر بوجود آورده ای آگاه شدهام و صـاحب
چهار اقلیم (پادشاه بابل – مترجم) میپرسد اینمرد کیست که هر وقت خود میل دارد نزد من می آید و وقتی من او را احـضار
میکنم از آمدن خودداری مینماید.
من در جواب گفتم ای مرد کهنسال تو کیستی که این طور با من صحبت میکنی . او گفت من پزشک مخصوص صاحب چ هـار
اقلیم میباشم و در بابل دارای شهرت و احترام هستم ولی تو کیستی که به طمع تحصیل زر با این هیاهو باین جـا آمـده ای و
وقتی صاحب چهار اقلیم تو را احضار میکند نمیĤئی من هنوز بدرستی تو را نمی شناسم ولی بدان که اگر سلطان بابـل بتـو زر
وسیم بدهد باید نصف آن بمن برسد وگرنه من نخواهم گذاشت که تو در اینجا طبابت نمائی.
گفتم ای پیرمرد من هرگز راجع به زر و سیم با کسانیکه اهل سوال هستند و درخواست فلز میکنند صحبت نمی کـنم و ایـن
کار را غلام من بر عهده میگیرد ولی چون تو میگوئی یک پزشک هستی و سالخورده می باشی من دوستی تو را بر خـ صومت
ترجیح میدهم و میل دارم که با تو دوست باشم و برای اینکه بدانی که من برای تحصیل زر به بابل نیامده، بلکه قصد تحصیل
علم دارم هر دو بازوبند خود را که زر است بتو میبخشم.
پس از این سخن دو بازوبند خود را از دست بیرون آوردم و باو دادم و او از این عمل طوری خوش حال و متحیر شد کـه دیگـر
چیزی نگفت و موافقت کرد که غلام من (کاپتا) نیز باتفاق من نزد سلطان بیاید.
پادشاه بابل باسم (بورابوریاش) خوانده میشود و من وقتی نزد او رفتم تصور میکردم که کودک است زیرا بمن گفته بودند کـه
وی هنگامیکه به سلطنت رسید مو بر صورت نداشت و ریش مصنوعی بر زنخ گذاشته بود.
اما دیدم جوان است و معلوم شد کسانیکه راجع باو اطلاعاتی بمن دادند در گذشـته او را دیدنـد و بطوریکـه در بـین عـوام
مشاهده میشود، مرور عمر را فراموش کردهاند و بیاد نمیآوردند که هر کودک بزرگ میشود و بمرحلۀ جوانی میرسد.
در کنار (بورابوریاش) یک شیر کوچک بعد از اینکه ما را دید غرید.
پیرمردی که میگفت طبیب سلطان میباشد هنگام ورود سجده کرد و (کاپتا) غلام من از روش او تقلید نمود ولی یک مرتبـه
دیگر شیر غرید و غلام من طوری بوحشت در آمد که از جا جست و فریاد زد.
سلطان از جستن و فریاد او بخنده در آمد و (کاپتا) گفت این جانور خشمگین را از اینجا بیرون ببرید زیرا من در همـه عمـر
جانوری وحشتانگیزتر از او ندیدهام و صدای این حیوان شبیه به صدای ارابه های جنگی سربازان طـبس اسـت کـه بعـد از
غروب آفتاب به سربازخانه مراجعت مینمایند.
(کاپتا) این کلمات را بزبان بابلی ادا کرد و سلطان طوری میخندید که اشک از چشمهای او فرو میریخت.
بعد بیاد آورد که مرا برای درمان بیماری خود احضار کرده و دست را روی صورت نهاد و نالید و من دیدم کـه روی صـورت او
یک ورم بزرگ بوجود آمده و بر اثر حجم ورم یک چشم او بخوبی دیده نمیشود.