مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل دوازدهم؛یک خدای غیر عادی (برای مصری ها)؛بخش اول
معبد کوچک بود و بمناسبت کمی وقت فرصت نکردند که برای آن سقف بسازند و قدری چوب و خـاک رسـت (خـاکرس) را
برای مصالح ساختمان بکار بردند.
وقتی ما مقابل معبد رسیدیم دیدیم که درون آن مجسمه خدا وجود ندارد و سربازهای عقب دار قشون بیش از مـا از ندیـدن
خدا حیرت نمودند و بیکدیگر میگفتند این چه نوع معبد است که خدا ندارد . و من هم مثل سربازها متحیر بودم زیرا تا آنروز
معبد بدون خدا ندیده بودم و هر دفعه که وارد معبدی میشدم مشاهده میکردم که مجسمه یک خدا آنجا هست.
(هورم هب) که متوجه حیرت همه شد گفت خدائی که فرعون ما می پرستد یک خدای عجیب است که من نمیتوانم او را بشما
معرفی کنم برای اینکه خود من نمیدانم که این خدا چگونه است.
این خدای حیرتآور نه چشم دارد نه دهان و نه شکم و نه دست و پا و غذا نمیخورد و شـراب و آبجـو نمیĤشـامد و فرعـون
میگوید که خدای او بشکل انسان نیست و دیده نمیشود ولی اگر شما میخواهید او را بشناسید ممکنست یک چیز مدور مثل
خورشید را در نظر مجسم نمائید. (مقصود خدای واحد و نادیده است و تاریخ نشان میدهد که این فرعون برای اولـین بـار در
مصر کیش خداپرستی توحیدی را بمردم ابلاغ کرد – مترجم).
سربازها برگشتند و نظری بخورشید انداختند و با عدم رضایت شروع بزمزمه کردند و من متوجه بودم که میگوینـد فرعـون
دیوانه شده زیرا تا کسی دیوانه نباشد خدای بدون چشم و دهان و شکم و دست و پا را نمیپرستد.
(هورم هب) هم مثل سربازان خود فکر میکرد و فرعون را دیوانه میدانست.
بعد یک کاهن جوان که موهای سر را نتراشیده بود و یک نیم تنه کتان در برداشت آمد و من دیدم که یک سبو شراب و یـک
ظرف روغن زیتون و یک دسته گیاه تازه بهاری را در معبد نهاد و آنگاه شروع بخوانده سرودی کرد کـه میگفتنـد کـه خـود
فرعون آن را برای خدای خویش ساخته است و از آن سرود ما چیزی نفهمیدیم و سربازها که بیـسواد بودنـد بطریـق اولـی
چیزی نفهمیدند.
در این سرود صحبت از این بود که (آتون) خدائیست که دیده نمیشود ولی در همه جا هست و با نور و حرارات خود زمـین را
منور و گرم کرده و تمام خوشی ها و نعمتهای زمین و رود نیل از او میباشد . و نیز گفت اگر (آتون) نباشد شـیر نمیتوانـد در
شب شکار کند و مار از سوراخ و جوجه از بیضه خارج نمیگردد . و اگر (آتون) نباشد عشق بوجود نمیآید و هیچ مرد نمیتواند
زنی را خواهر خود نماید و هیچ طفل از شکم زن قدم بزمین نمیگذارد.
کاهن جوان بعد از این مضامین گفت : پادشاه مصر پسر خداست و مانند پدرش با قدرت در کشور مصر و کشورهائی که تحـت
اداره و حمایت مصر هستند سلطنت میکند.
وقتی سربازها این مضمون را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را روی سپرها کوبیدند و بدین ترتیب ابراز شادی نمودند زیرا آنهـا
فقط این قسمت را خوب فهمیدند چون میدانستند تردیدی وجود ندارد که پادشاه مصر پسر خداست زیرا پیوسـته اینطـور
بوده و در آینده نیز همواره پادشاه مصر پسر خدا خواهد بود.
بدین ترتیب مراسم گشایش معبد (آتون) خاتمه یافت و بعد ما براه افتادیم . و مقصودم از ما عبـارت از عقـب داران قـشون و
صاحب منصبان بفرماندهی (هورم هب) میباشد.
(هورم هب) سوار بر ارابه جنگی خود جلوی قشون حرکت میکرد و بعد از او عده ای از صاحبمنـصبان حرکـت مینمودنـد و
آنگاه سربازها و سپس عدهای دیگر از صاحبمنصبان راه میپیمودند.
بعضی از صاحبمنصبان در ارابههای جنگی و برخی در تختروان بودند ولی من بر الاغی سوار شدم و جعبه محتوی دواهـا و
ادوات جراحی را هم با خود حمل کردم.
ما تا موقعی که سایه ها بلند شد راه پیمودیم و فقط وسط روز قدری برای خوردن غذا توقف کردیم و باقلای پخته که روی آن روغن زیتون ریخته بودیم خوردیم و گاهی بعضی از سربازهای خسته یا معلول از راه باز میماندند و کنار جاده می نشـستند و
آنوقت صاحبمنصبانی که از عقب میآمدند با شلاق بجان آنها میافتادند.
یکمرتبه دیدیم که ارابۀ جنگی یک صاحبمنصب مقابل یک سرباز خسته که کنار راه روی زمین پشت بخاک دراز کشیده بود
توقف کرد و صاحب منصب مزبور از ارابه خود جستن نمود و با دو پا روی شکم سرباز فرود آمد بطوریکـه آن سـرباز بـر اثـر
ضربت شدید جان سپرد ولی هیچکس اعتراضی بوی نکرد برای اینکه سربازی که برای رفتن بمیدان جنگ اجیر م یشود نباید
تنبلی نماید.
وقتی سایهها بلند شد ما به تپههائی رسیدیم که ابتدای منطقه کوهستانی بود و یکمرتبه بـاران تیـر روی سـربازها باریـدن
گرفت و معلوم شد که عدهای از خبیریها در آن تپهها کمین سربازان ما را گرفتهاند.
بر اثر باران تیر سربازانی که مشغول خواند ن آواز بودند از خواندن باز ماندند، ولی (هورم هب) باین تیراندازی اهمیت نـداد و
چون ما به قسمت مهم قشون ملحق شده بودیم و سربازهای جلودار و عقب دار و قلب سپاه با هم بودند (هورم هب) امر کـرد
که سربازان بر سرعت بیافزایند و از آنجا دور شوند تا اینکه بتوانند بقسمت اصلی قوای خبیری حمله نمایند و وقت و نیـروی
آنها صرف مبارزه با تیراندازان اطراف جاده نشود.
ارابه های جنگی ما با یک نهیب تیراندازان را از کنار راه دور نمودند و ما براه ادامه دادیم.
در کنار من صاحبمنصبی که عهدهدار سور و سات قشون بود سوار بر الاغ حرکت میکرد و چون صبح تا شـام کنـار هـم راه
میپیمودیم با من دوست شد و از من درخواست کرد که اگر بقتل رسید من کاری بکنم که جنازه اش از بین نرود و جنازه او را
بکسانش برسانم تا اینکه مومیائی نمایند و او میگفت خبیری ها مردمی شجاع و بیرحم هستند و تا موقع فرود آمدن تـاریکی
همه ما را بقتل خواهند رسانید.
هنوز یک چهارم از روز باقی بود که دشتی وسیع در وسط تپه ها نمایان شد و معلوم گردید که آنجا اردوگاه خبیری هاست و تا
چشم کار میکرد خیمههای سیاه یکی بعد از دیگری افراشته بنظر میرسید و مقابل خیمه خبیری ها بـا سـپرها و نیـزه هـای
درخشنده فریاد بر میآوردند و طوری صدای آنها در صحرا میپیچید که وحشت در دلها بوجود میآورد.
(هورم هب) سربازان خود را آراست و نیزهداران را در وسط و کمانداران را در دو طرف قشون قرارداد و آنگاه بتمام ارابه هـای
جنگی گفت بمحض اینکه من فرمان دادم شروع به حمله کنید و ما عقب شما براه میافتیم.
چند ارابه سنگین را هم نزد خود نگاهداشت و دستور داد که پیوسته با وی باشند و از او دور نشوند.
(هورم هب) چون متوجه گردید که سربازان او از هیاهوی خبیری ها و برق سپر و نیزه آنها ترسیده اند بانگ زد ای مردان مصر
و سوریه و شما ای سیاهپوستان که جزو قشون مصر هستید از این فریادها وحشت نداشته باشید زیرا فریاد هر قـدر شـدید
باشد جزو باد است و نمیتواند آسیبی بدیگران بزند و بدانید که شماره سربازان خبیری زیاد نیست و این چادرها که می بینید
جایگاه زنان و اطفال آنهاست و آن دودها نشانه این است که غذا طبخ میک نند و شما اگر شجاعت بخرج بدهید امشب غـذای
آنها را خواهید خورد و زنهای خبیری بشما تعلق خواهند داشت و من هم مثل یک تمساح گرسنه هستم و مایلم جنـگ هـر
چه زودتر بنفع ما خاتمه پیدا کند که بتوانم غذا بخورم.
قبل از اینکه (هورم هب) فرمان حمله را صادر کند سربازان خبیری در حالیکه فریادهای سامعه خراش بـر مـی آوردنـد بمـا
حملهور شدند و من میدیدم که شماره سربازان آنها بیش از ماست.