مطلب ارسالی کاربران
داستان بازی رستگاری خونین ( Red dead redemption )
داستان این بازی حول شخصیتی به نام جان مارستن است. ( John Marston) در جایی از بازی وی درباره گذشته خود با فردی به نام رتریک صحبت می کند و بازیباز اینگونه او را می شناسد. در حقیقت وی در گذشته به همراه سه دوست خود یعنی: بیل ویلیامز(Bil Williams) و داچ (Dutch) و خاویر اسکوئلا(Javier Scuella) یک گروه دزدی و راه زنی حرفه ای را تشکیل داده بودند و همواره حاضر به هر کاری از قتل تا دزدی بودند. در حقیقت مسیر زندگی جان مارستن از زمانی متفاوت می شود که آن ها در یک تیر اندازی و درگیری شدید او را تنها می گذارند و فرار می کنند. در حقیقت جان به این علت که دوستانش به او خیانت کردند آن ها را برای همیشه فراموش کرد و زندگی جدیدی را آغاز کرد. او با زنی به نام ابیگی (Abigay) ازدواج کرده و صاحب فرزندی به نام جک می شود. او همه چیز و گروه را فراموش کرده و زندگی عادی اش را آغاز کرده است که ناگهان یک روز ماموران دولت به خانه آن ها حمله می کنند و او را دستگیر کرده و خانواده اش را نیز تهدید به مرگ می کنند اما با سوء استقاده از این موقعیت به جان دو گزینه می دهند: مرگ خودش و خانواده اش یا دستگیری دوستانش. جان قبول می کند که دو دوست قدیمی اش یعنی بیل ویلیامز و خاویر اسکوئلا که هر کدام به صورت جدا در حال فعالیت غیر قانونی هستند را دستگیر کند و در عوض آن ها به او قول محافظت از خانواده اش را می دهند و می گویند پس از انجام این کار دیگر می رود و زندگی اش را می کند…
http://gamefa.com/wp-content/uploads/2014/02/Red-Dead-Redemption-Wallpap...
شما به مکزیک می روید. مکیزیکی که مردمش در حال شورش و انقلابند و همه چیز برای بر انداختن دولت آماده است. جان همواره به دنبال مکان خاویر اسکوئلا می گردد… او در مکزیک دوستان زیادی پیدا می کند و اغلی کار هایش را با انواع کمک های آنان انجام می دهد. جان به فرمانده انقلاب مکزیک یعنی Reyes کمک می کند و او را از مرگ نجات می دهد و در عوض جان مارستن هم یکبار با کمک او از مرگ حتمی نجات پیدا می کند. با هزار بدبختی جان با کمک Reyes موفق به دستگیری خاویر شده و او را به ماموران تحویل می دهد. با همکاری همه دوستانش در نهایت موفق به کشتن بیل ویلیامز شده و وظیفه اش را تمام می کند اما…
http://gamefa.com/wp-content/uploads/2014/02/Red-Dead-Redemption-Wallpap...
او متوجه می شود که هنوز بزرگترین دشمن باقی مانده است. یعنی داچ. کسی که از دو نفر دیگر بسیار قوی تر و وحشی تر است و البته با کمک سرخپوست ها در حال انجام کار های خلاف بسیاری است. گویا داچ کل Black Water را به خاک وخون کشیده است. جان با تحقیق ها و زحمات بسیار بالاخره او را پیدا می کند و وقتی می خواهد او را دستگیر کند وی خودکشی کرده و خود را از بالای کوه به پایین پرتاب می کند. بالاخره ماموریت های جان تمام می شود. او نزد خانواده اش باز می گردد و پسرش را می بیند. دوباره همه چیز شیرین شده است. آن ها کشاورزی می کنند و شکار می کنند و … و … دیگر همه چیز بوی زندگی می دهد. جان به پسرش تیر اندازی می آموزد. او کتاب می خواند. جان بالاخره دارد زندگی می کند. اما این روز های شیرین به طولی کوتاه می انجامد…
ماموران دولت نمی توانستند بپذیرند که مردی مثل جان آزاد باشد. آن ها او را یک هفت تیر کش قاتل خطرناک می دانستند. جان فرق کرده بود اما آن ها این را نمی پذیرفتند. همه چیز ناگهان سیاه شد. آن ها به مزرعه حمله کردند. جان همسر و فرزندش را فراری می دهد. مزرعه دار آن ها کشته می شود. همه در حال مرگ و میر هستند. دیگر همه چیز تاریک است. جان پسر و همسرش را فرای داد و آرام شد. در را باز کرد. با سرنوشت خویش روبرو شد. صد ها تفنگ در مقابل تفنگ او کشیده شده بود. لحظه ای صحنه قرمز شد. هر که را می توانست کشت. جان مارستن تلاشش را برای پاک بودن و زندگی کرد اما تفنگ ها شلیک شد. و چه دردناک و ظالمانه این مرد رستگار شد…
دوستان میدونم الآن همتون گریتون گرفته ولی میخوام آرومتون کنم یکم! راجع به یک مبحثی باید توضیح بدم که در این ادامه ای که از داستان می نویسم متوجهش میشید. احتمالا خیلی ها این مبحث رو تجربه نکردن در این بازی…
بازی ۲۰ سال بعد را نشان می دهد. زمانی که پسرجان یعنی جک یک کابوی مانند پدر خویش شده است و در کنار قبر پدر و مادرش نشسته است. او در هوای بارانی بلند می شود و کلاهش را بر سر می گذارد. او نقشه را می گردد و بالاخره به Black Water می رسد. جک با هر مصیبتی که بود ایگر راس را پیدا می کند.
بعد از انجام این کار به خانه او رفته اما او را نمی بیند و فقط زن او را می بیند. زن به او می گوید که او و پسرش برای شکار رفته اند و جک هر گونه که شد بالاخره آن ها را پیدا می کند و ابتدا پسر او را که در کنار آتش نشسته است می کشد و بعد از آن به کناره رودخانه می رود. ایگر راس را می بیند و با او دوئل می کند. او را می کشد و انتقام پدرش را می گیرد!