رسید اسکندر رومی بجائی
طلب میکرد از آنجا آشنائی
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
چون بمرد اسکندر اندر راه دین
ارسطاطالیس گفت ای شاه دین
تا که بودی پند میدادی مدام
خلق را این پند امروزین تمام
عدل کن تا شاه مصر جان شوی
همچو یوسف باز باکنعان شوی
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا مصطفی خم خواندت
مرتضی در پیش خود بنشاندت