این زندگی نامه مفصل و کامل رو در چهار بخش برای سایت متاورزش قرار دادم ... اما خب با گذشت چند روز میخوام تو اینجا هم بذارم که شما هم بخونید ...
متاورزش – بیست و دوم می 1946 میلادی بود …
با اینکه پایتخت ایرلند شمالی محسوب میشود اما بلفاست شهر کوچکی ـست … یک شهر سرد محلی، پر از آدم های طبقه کارگر، چپی های کلاه فرانسوی که بوی آهن و چوب میدهند … شبیه به خیابانهایش ساده و زیبا، کلبه های دو طبقه که شیروانی های رنگارنگشان زینت بخش شهر است … زمانی که باران میزند، پنجره هایشان را چفت کرده و پشت شیشه ها برای هم پیام هایی مینویسند … روز خوبی داشته باشی، زیاد چای انگلیسی نخور تا بد اخلاق نشی … شاید یکی هم نوشته باشد: لبخندی تحویلم بده … این جمله را دیکی بست پشت شیشه خانه اش میزد (لبخندی تحویلم بده) … دیکی پنجره را چفت کرد و به بالین همسرش رفت، صدای گریه نوزادی تمام شهر را به سکوت وا داشت … پسرک تند خویی که در آغوش مادرش کمی آرام گرفت … چهره اش شبیه تمام نوزادهای یک روزه پف کرده و سرخ نبود، چشمانش را که باز میکرد، سبز، آبی و یک لبخند زیبا که روی گونه هایش چال می انداخت … دیکی رو به آنه کرد: اسمش رو چی بذاریم؟! آنه دستی به سر نوزاد در آغوشش کشید و گفت: جرج چطوره؟
نفهمیدی جرج کجا رفت؟ – نمیدونم، گمونم باز با رفقاش رفتن ساندس پارک … این بچه خسته نمیشه انقدر فوتبال بازی میکنه؟ – جرج ده ساله بود که فوتبال به مهمترین سرگرمی زندگی اش تبدیل شد … استوک های ورزشی پسر عموی متمولش را میگرفت و بندهایشان را خوب میبست تا از پاهایش جلو نزنند … در اوج سرمای ایرلند شمالی، زمانی که چراغ چهار راه ها یخ میزد و برق مناطق مرتفع میرفت جرج برای آنکه مدل موهایش خراب نشود کلاه دست بافت مادرش را تنها تا جلوی درب خانه بر سر میگذاشت … همیشه دور و اطرافش پر از آدم بود … هم سن و سالهایش، هم تیمی هایی که برای نزدیکتر شدن به او هم دیگر را کنار میزدند … سه چهار ساله که بود، آنقدر لای پایه های میزنهار خوری دویده بود که گذشتن از چند بازیکن در زمین مسطح فوتبال برایش چیزی شبیه به خوردن شیر و عسل بود … ساندس پارک شده بود قلمرو پادشاه کوچک بلفاستی، و دخترانی که در آن حوالی ناخون به دهان جرج را تماشا میکردند …
دیکی یک پروتستان منعصب بود و جرج را شبیه به خودش با تربیت نارنجی سفت و سخت پروتستان های ایرلندی بزرگ کرد … جرج را در یازده سالگی به مدرسه دستور زبان فرستاد و جرج آنجا در یک تیم راگبی به عضویت درآمد … دنیا در راگبی به کامش نبود و جرج در خیالاتش هنوز توپ گرد فوتبال را تصور میکرد، پس خیلی زود همراه یکی از دوستان دوره ابتدایی اش از راگبی بیرون زده و وارد یک تیم محلی کوچک شد، چندی بعد سران گرین توران که یک باشگاه دسته چندمی محسوب میشد او را برای تیم خود انتخاب کردند و جرج روز به روز تبدیل به بهترین بازیکن توران شد … پانزده سالش بود که از بلفاست به منچستر سفر کرد، احتمالا برای پیدا کردن یک کار نیمه وقت در بندرهای صنعتی شهر … چند ماهی را برای یک کمپانی کوچک صادرات میگو کار کرد و همانجا بود که زندگی اش به کل دچار تغییر شد … در یکی از غروب ها همین که داشت سنگ ریزه ها را با ضربات پا به داخل آب دریا می انداخت … مردی به شانه هایش زد و گفت: چه کار میکنی؟ جرج ابرویی بالا انداخت، ساک ورزشی اش را به شانه گرفت و گفت: ببخشید آقا داشتم میرفتم … جرج با این خیال که اسکاتی یکی از ماموران اسکله است دست و پایش را گم کرده بود اما بعدا متوجه شد با کمک مربی شیاطین سرخ حرف میزده … فردای آن روز جرج همراه اسکاتی و یکی دوتا از دستیارانش به کمپ تمرینی تیم جوانان منچستریونایتد رفتند تا بازی با توپ جرج را در تمرینات بررسی کنند … سه روز بعد نامه ای تاریخی از طرف اسکاتی به دست سر مت بازبی کبیر رسید که توش نوشته بود: مت عزیز به نظرم برای منچستر یک نابغه پیدا کردم.
جرج از گلین توران جدا و همراه اسکاتی به منچستر رفت، یکی دو سال در تیم آماتورهای منچستریونایتد توپ زد، در همان دورانی که منچستر سرمایه گذاری کلانی روی تیم های پایه نداشت و همین مسئله باعث شد تا جرج در کنار فوتبال همچنان مشغول کار در بندرگاه بماند … تا اینکه روزی مت بازبی به کمپ تمرینی تیم های پایه رفت، دست جرج را گرفت و او را به تیم اصلی برد … چهارده سپتامبر 1963 وقتی جرج تنها 17 سال داشت … اولین بازی خود در فوتبال سطح یک انگلستان را تجربه کرد … بعدها که احساسش را از آن بازی به روزنامه نگاران گفت مهر تاییدی بر یونایتدی بودنش زده شد … در سالن ورودی اولدترافورد منتظر حرکت تیم به سمت چمن ورزشگاه بودیم، من دست و پایم میلرزید اما صدای هواداران یونایتد زیباترین چیزی بود که تا آن روز شنیده بودم …
جرج مقابل وست بروم وقتی به عنوان یار ذخیره به میدان رفت، استرس اولین بازی در لیگ کار خود را کرد و بازی نچسب و اماتوری ارائه داد … بازبی، جرج را دوباره به تیم رسیورس (آکادمی) سپرد، چند ماه درخشش و دوباره بازگشت به تیم اصلی، 28 دسامبر بازی مقابل برنلی بود که جرج از ابتدا درون ترکیب تیم قرار گرفت، گل اعجاب انگیزی به ثمر رساند و در پیروزی 5 – 1 یونایتدها مهره اصلی بود … سر مت بازبی بعد از پایان بازی وقتی سوالی درباره جرج از او پرسیدند، جواب داد: “”گمونم بست رو پیدا کردم”” … شاهکارترین جمله توصیفی کوتاهی که تا ان روز در اتاق کنفرانس شنیده بودیم … فصل 64 برای جرج آغازی رویایی در یونایتد بود … او تبدیل به جوانترین بازیکن فینال اف ای کاپ شد، و با 6 گل در طول فصل رکورد بی نظیر گلزنترین جوان تاریخ لیگ را از آن خود کرد، و یونایتد پس از لک لک ها به جایگاه دوم رسید …
66 اولین فصلی بود که جرج در تمام بازیها برای منچستر به میدان رفت، یک جوان 19 ساله که به تیمش کمک کرد در الاندرود مقابل لیدز به قهرمانی لیگ دست یابند … همان سال در جام حذفی گل ابتدایی مقابل لیورپول را به ثمر رساند و بازی با نتیجه 2 – 2 به اتمام رسید … جرج تمام 59 بازی فصل را برای یونایتد به میدان رفت و سرانجام 14 گل نیز به ثمر رساند، گلهایی که همه با تلاش های فردی خود به دست می آمد … پایان فصل 3 هزار نامه از سرتاسر اروپا به دفترخانه منچستر یونایتد رسید که برای جرج نوشته شده بود، بابی چارلتون در یکی از همان روزها به خبرنگاران گفت: بیش از تعداد نامه هایی که به دفترخانه آمده من شیفته انتظار جرج برای به ثمر رساندن گل های بیشترم …
سالی که انگلستان به قهرمانی جام جهانی رسید، منچستر هم در اروپا خوش درخشید و جرج یکی از سوپراستارهای بهترین منچستر تمام ادوار شد … مقابل بنفیکای آماده در کوارتر فینال گل بی نظیری به ثمر رساند و ورزشگاه دالوز را به سکوت وا داشت … سال بعد، وقتی برای اولین بار تلوزیون بریتانیا پوشش تصویری رنگی را در جهان فوتبال آزمایش میکرد … جرج مقابل تاتنهام در فینال جام خیریه به میدان رفت و باعث به ثمر رسیدن سه گل برای منچستر شد … .وقتی در آنفیلد مقابل رقیب سنتی یعنی لیورپول به برتری 2 – 0 رسیدند، خبرنگارهای عجول آن روزها از جرج پرسیدند سخت ترین لحظه زندگی کی فرا خواهد رسید؟ و جرج دستی به موهای خود کشید و گفت: “اگر قرار باشد جا گذاشتن 5 بازیکن و سپس گلزنی از فاصله 40 یاردی در آنفیلد را انتخاب کنم تنها چیزی که احتمالا به همین اندازه لذت بخش است خوابیدن با دختر شایسته سال (میس یونیورس) خواهد بود! خوشبختانه من هر دوی آن ها را تجربه کرده ام.”
جمله بست به اندازه ای خودپسند است که میتوان آن را خودپسندانه ترین جمله تاریخ فوتبال دانست … حتی بیشتر از من آقای خاصم “مورینیو”
جرج خود را فراموش کرده بود، در ماه یکی دوبار به مادرش تماس میگرفت، در همان روزهایی که پدرش تصمیم گرفت با جرج برای همیشه قطع ارتباط کند، هنوز آغوش پدرش را فراموش نکرده بود که در آغوش دخترهای پلی بوی میخوابید! این نزاع شخصی باعث برهم خوردن تربیت اجتماعی وی شد و او به یک دوگانه درونی و بیرونی تبدیل شد، یعنی فردی که رسانه ها دوست دارند، سلبریتی خوش چهره ورزشی و پسر رئوف و خوش قلب دهاتی که به مادرش در کارهای خانه کمک میکرد … وقتی سال بعد منچستر فاتح لیگ قهرمانان اروپا شد، خبرنگارها به او لقب نگین بلفاست را دادند … روزنامه تایم آمریکا درباره اش نوشت: همه کاره شطرنج یونایتد در واقع یک فانتزی به تمام معناست … در آن سال منچستر با برتری بر هیبرنیانس مالت و سارایوو مقابل گورینگ زابژه و جلوی چشمان 105 هزار تماشاگر ورزشگاه سیلیزیان لهستان قرار گرفت … و جادوی بست انها را از سخت ترین خان های اروپا میگذراند … سرانجام نوبت به رویارویی با قهرمان پنج دوره اروپا رئال مادرید رسید … منچستر میخواست شخصیت اروپایی بریتانیا را به همگان نشان دهد و رئال هم دل کندن از قهرمانی اروپا برایش سخت بود … روزی که تمام مسابقات ورزشی چشمانشان به زمین اولدترافورد دوخته شد …
بازی رفت در اولدترافورد معبد شیاطین سرخ برگذار شد … رئال مادرید شاید بزرگترین رقیب برون مرزی یونایتدها تا آن زمان محسوب میشد؛ تیمی که همه افتخارات ممکن را با رهبری دی استفانو برده و حالا به دنبال قهرمانی بعدی در اروپاست … جرج اما در فکر رقم زدن تاریخ بود … او در همان بازی ابتدایی رئال و آرزوهایش را به خاطرات سپرد … گل 15 یاردی وی تا دهه ها کابوس رئالی هاست از جهنم شهر منچستر … منچستر به فینال رفت، البته قبل از ان جرج توسط جامعه خبرنگاران بریتانیا معتبرترین عنوان فردی آن روزهای اروپا را دریافت کرد، یعنی بهترین بازیکن جزیره، او 20 ساله بود، و جوانترین برنده این عنوان تا آن روز لقب گرفت …
فینال مقابل بنفیکا در ومبلی برای یونایتدها از ماندگارترین شبهای تاریخ است … وقتی بازیکن ها به هتل نزدیک ورزشگاه رفتند و اقامت قبل از بازی را سپری میکردند، جرج در لابی با دخترهای توریست خلوت کرده بود … چند ساعت قبل از شروع بازی جوان بیست ساله ایرلندی همراه یکی دوتا از دخترهای فرانسوی به اتاقش رفت و بعد از یک ساعت با تاخیر به اتوبوس تیم رسید … بازبی ناراحت بود و بازیکنها خودشان را گرفته بودند اما تیم به جرج نیاز داشت، چارلتون پیش رفت، دستی به شانه های جرج زد و گفت، الان وقت ناراحتی نیست … باید بنفیکا رو شکست بدیم و تو میتونی بهمون کمک کنی … جرج میدانست اشتباه کرده، اما انگار غرورش اجازه نمیداد ابراز شرمندگی کند … سری پایین انداخت و به اراده ضعیفش فکر میکرد …
بازی فینال یک شروع آرام داشت اما کم کم همه سنگینی نگاه میلیون ها هوادار پشت تلوزیون را متوانستید حس کنید … در وقت معمول دو تیم به نتیجه تساوی 1 – 1 رسیدند … اما همه چیز در وقت های اضافه عوض شد … جرج دومین گل یونایتد را به ثمر رساند و آب سردی بر پیکر بنفیکا ریخت … تا با گلهای چارلتون و کید، بنفیکا 4 – 1 از یونایتدها شکست خورده و راهی پرتغال شود …
بعد از آن جرج اوقات فراغتش را در بارهای متمول لندن و منچستر سپری میکرد، شامپاین بر سر دوستانش میریخت و در جمع انها مست میکرد … هر ازگاهی هم یکی دوتا عکس برای روزنامه نگاران آمریکایی میگرفت … 22 ساله بود اما شیب نزولی را در همین سن و سال استارت زد … البته شیب او کندتر از منچستر بود، منچستر افت شدیدی کرد و از اوج فاصله گرفت اما جرج دو سال بعد هم فوقالعاده بود و بعد از آن به ورطه مخوف الکل تن داد … در آن سال منچستر به قهرمانی لیگ رسید و جرج با پیشی گرفتن از بکن بائر و چارلتون عنوان بهترین بازیکن سال اروپا را از آن خود کرد و توپ طلایی را به خانه برد …
69 و 70 سالهای بدی نبود اما منچستر از نظر تیمی به جایگاهی که مستحقش بود نرسید! جرج سر جمع 50 گل در این دو سال برای پیراهن منچستر به ثمر رساند … سر مت بازبی بازنشته و یونایتد ها وارد برزخی تاریک و بی انتها شدند … ویلف مک گینس ستاره ها را نمیشناخت و منچستر را به فنا داد، جرج به دائم الخمر 25 ساله ای بدل شده بود که دور از پدرش، سر مت بازبی و اسکاتی انگار سرپرستی ندارد، چارلتون هم او را دگر تنبیه نمیکرد … همان سالها بود که به دفترخانه نخست وزیری انگلستان فراخوانده شد … آنها نمی دانستند جرج الکلی معتاد نیاز به کمک دارد و به جای مراقبت از او؛ به وی لوح تقدیری ارائه دادند که تنها میتوانست دکوری خوبی برای دیوار اتاقش باشد … جرج هنوز کلاه به سر نمیگذاشت تا موهایش خراب نشوند، جعبه هایی که برایش از سرتاسر اروپا فرستاده میشد را از جلوی درب برمیداشت و به زیر زمین میبرد … خسته راه میرفت، دخترهای مجلات مد ایتالیایی را از روی تخت بیدار میکرد و آنها را از خانه بیرون می انداخت … هفتاد یک، هفتاد دو و هفتاد و سه … این سه سال بدترین سالهای جرج لقب میگیرند … جرج با اتحادیه فوتبال انگلستان درگیر شده و انها او را طرد میکنند، احتمالا به دلیل درگیری هایش با هواداران شفیلد! روزنامه ها به شکل سازمان یافته ای کم کم عکسهای زن بارگی و خمرانگی او را چاپ میکنند، و بست خیلی زود تبدیل به هیولای رسانه ها شد … وقتی نظرش را درباره زندگی از او پرسیدند، در حالی که بغض کرده بود به آنها گفت: اگر تنها یک نفر هم یادش بماند که من روزی بهترین بازیکن دنیا بودم برایم کافی ـست … .
اعلام بازنشستگی هم دردی را دوا نمیکرد، او 25 سالش بود که دنیس لاو به خانه اش رفت و گفت، بهتر است در این سن اعلام بازنشستگی نکنی … تو همین حالا هم بهترین بازیکن دنیایی … بست به بازیها برگشت و تا 74 ادامه داد اما ته دلش میدانست که بهترین نخواهد ماند … روزی یک جنتلمن هلندی در حالی که جای دخترهای هرزه، توپ چهل تیکه به دست گرفته بود ظهور کرد … مردی که پالتو میپوشید و سیگار ماربارو کنار لبش میگذاشت … یوهان کرایوف … و این آغازی ـست برای پایان یک افسانه
جرج 27 ساله ای که 470 بازی برای یونایتد انجام داد و 179 گل وارد دروازه حریفان کرد … مارادونا او را الهام بخش خود میدانست و پله لقب بهترین بازیکن تمام دوران را به وی داد … اما زمان رفتن بود، او در آخرین مصاحبه اش وقتی نگاهی به ورزشگاه اولدترافورد می انداخت گفت: من آنقدر استعدادم بالا بود که همین حکم نابودی ام را داشت … میخواستم هم در زمین و هم در بیرون همه را دریبل کنم … جرج رفت و نورافکن های تئاتر رویاها خاموش شد … شاید برای همیشه …
به افریقای جنوبی رفت، و بیش از اینکه برای باشگاه های آنجا بازی کند، با سوپر مدلهایشان بازی میکرد … انواع الکل های مرغوب آفریقایی را شناخت و در جشن ها و مهمان ها پول هایش را خرج خریدن همین چیزها میکرد … چند بازی در میان سالهای 74 و 75 انجام داد و به ایرلند برگشت … مادرش تنها بود، و مانند او الکلی … خبری از پدر نیست و انگار او همسر و فرزند دائم الخمرش را برای همیشه تنها گذاشته … جرج مادرش را تیمار داری میکرد، عکس های خانوادگی را از روی میز برمیداشت و در جعبه هایی جلوی درب خانه کنار سطل زباله می انداخت … قد بلندتر از آنی شده بود که زیر میز لای پایه ها بدود، اما روی دو زانو مینشست و به آن دوران کودکی فکر میکرد … همان سال وقتی به لس انجلس سفر کرد با آنجلا مک دونالد مدل معروف پلی بوی ازدواج کرد تا زندگی خود را سر و سامان دهد اما نتیجه اش آنچیزی که میخواست نشد … کالوم به دنیا آمد و آنجلا پس از 11 سال هوس مرد دیگری کرده بود … جرج او را طلاق داد تا سر بارش در این روزهای سخت نباشد … تا سال 85 شانزده تیم مختلف عوض کرد … و دیگر نمیدانست چگونه خود و زندگی را اداره کند … مادرش در یکی از عصرهای سرد ایرلند به دلیل مصرف زیاد الکل در سن 55 سالگی جان باخت و جرج از لس آنجلس تا بلفاست را با چشمانی اشک بار سفر و خود را سرزنش میکرد که چرا مانند روز به دنیا آمدنش هنگام مرگ کنار مادر نبوده …
به قول خودش او با تمام زن های شایسته دوران خوابیده است … حتی بیش از روزهایی که روی گهواره کنار مادرش می آرامید … 1984 وقتی در حین مستی رانندگی میکرد، یک پلیس محلی جلوی او و رفقایش را گرفت و گفت پیاده شین! اما جرج که کنترل اعصاب خود را از دست داده بود به آن پلیس توهین و به هشت هفته بازداشت محکوم شد … دوران زندان سخت بود اما نه به اندازه دوران ازادی … بیرون که آمد هنوز همان آدم قبلی بود … برای بودن با پسرش کالوم به آمریکا رفت و تا شروع هزاره سوم را در آمریکا سپری کرد … قلب رئوف و پاکش نمیگذاشت دل کسی را بشکند، رفقایش که درب منزل او را میزدند حتی اگر مشروب را برای چند روز کنار گذاشته بود، مجبور میشد دوباره سری به ویترین الکل ها زده و شاتهایی برای خود و آنها ببرد … در همان دوران با الکس پرسی ازدواج کرد، الکس پایبند جرج بود و او را در سختی ها همراهی میکرد … بچه دار شدند، دو دختر و یک پسر اما ترک الکل برای جرج غیر ممکن بود … در یکی از شب ها احساس درد داشت، دستی به جیبهایش زد و انگار کم پولتر شده بود، رفقایش هم جواب تماس های او را نمیدادند …
دسامبر 2003 در یکی از بیمارستان های لندن بستری شد، کبدش مشکلات اساسی پیدا کرده بود … فرزندانش به آمریکا سفر کردند اما الکس کنار او ماند … کالوم برای دیدار پدر هر از گاهی از سفر می آمد اما جرج با او سرد برخورد میکرد تا وی تصمیم به ترک پدرش بگیرد … نمیخواست کالوم از داشتن چنین پدری رنج کشیده و سرخورده شود … الهه اولدترافود همان سال پیوند کبد انجام داد اما افاقه نکرد … وقتی پس از ده ساعت دکتر به الکس گفت عمل جرج ناموفق بوده … الکس پیش از به هوش آمدن جرج ساک های خود را بسته بود و به آمریکا سفر کرد … جرج دو سال دیگر را هم در تنهایی دوام آورد و روزهای اخر فرا رسید … بازی یونایتد است اما نای بلند شدن از روی تخت بیمارستان و روشن کردن تلوزیون را نداشت … به پرستار دختری که به بالینش می آمد گفت همان کنترل را به من میدهید؟ … من در یک خانواده متوسط به دنیا اومدم، توی خیابون های بلفاست رشد کردم و همه چیزم رو مدیون همون خیابون هام … پرستار این چیزها را میشنید و میدانست که جرج نیاز به یک هم صحبت دارد، صندلی را جلو کشیده و کنار وی نشست … جرج کنترل را کنارش گذاشت و ترجیح داد بازی یونایتد را نبیند … نمیدانم به 60 میرسم یا نه … از گلهایش با پیراهن منچستر میگفت، از آن روزهایی که کرایوف پادشاهی میکرد اما او در بازی دوستانه ایرلند و هلند به همه نشان داد چه کسی رئیس است … هنوز احساس غرور میکرد … پرستار لبخندی به جرج زد و دستی به موهایش کشید … موهای زیبایی دارید آقای بست … وقتی پرستار این را گفت … اشک در چشمان جرج حلقه زد … او روزی زیباترین مرد اروپا بود و پرستار غیر فوتبالی این را نمیدانست … تنها یک زیبایی اغواکننده در ته چهره پیرمرد فرتوط ما او را مسحور کرده بود … جرج نگاهی به پنجره نیمه باز اتاق انداخت و گفت: وقتی تنها یک پسر بچه بودم پدرم پشت پنجره اتاقم نوشته بود، “یک لبخند تحویلم بده” … پس ممکنه به من یک لبخند تحویل بدی؟! پرستار ابرویی بالا انداخت و پس از مکثی به جرج لبخند زد … این آخرین نمای زندگی جرج بود … آخرین لبخندی که دید … در آغوش اخرین دختری که همراهش خوابید … شاید تنها دختری که او را برای خودش میخواست …
پس از مرگ تمام بیمارستان پر از گل شد … شبیه به بهشت … اخبار تا چند روز در شوک رفتن بست باقی ماندند، جرج 59 ساله در 25 نوامبر 2005 دیده از جهان فرو بست … همه رسانه ها جملات قدیمی وی را بازنشر میکردند؛ از آن جمله معروفش درباره بکس گرفته تا نظرات جالبی که درباره کرایوف داده بود … بکهام بهترین بازیکن منچستر نیست اما از اون بهتر هم نمیشه تو تیم پیدا کرد … دیلی تلگراف یک یادبود چند صفحه ای بلند بالا تدارک دید و اسکای ویژه برنامه مرگ جرج را در میان انبوه درخواست ها روی آنتن برد … بازیکن ها درخواست یک دقیقه سکوت را از طریق اتحادیه خود به مقامات ارائه دادند و انگار حالا که جرج رفته بود همه یادشان آمد روزی بهترین بازیکن دنیا کنارشان نفس میکشید و میخندید … شاید بهترین بازیکن تمام دوران ها … اما زمان مرگ تنها رفت، و تنها یک نفر را داشت، کسی که او را نمی شناخت … به اولدترافورد که پا میگذارید، با یک لبخند وارد شوید، یک لبخند زیبا تحویل یونایتد بدهید … شاید جرج در ان حوالی شما را نگاه میکند …