هر کسی که فیلم دیکتاتور بزرگ رو دیده باشد متوجه میشود، سکانس پایانی سخنرانی چاپلین در فیلم، هیچگونه مطابقتی با کاراکتری که چاپلین در طول فیلم ساخته و پرداخته، ندارد.به زبان ساده تر در واقع آن حرف ها از زبان آن شخصیت بسیار عجیب است ولی علت چیست؟
هنگام انتشار فیلم دیکتاتور بزرگ، هیتلر تماشایش را در آلمان و همه ی کشورهای تحت اشغال نازی ها ممنوع کرد. اما نهایتا کنجکاوی اش باعث شد که یک کپی از فیلم را از طریق کشور پرتغال تهیه کند و آن را نه یک بار که چند بار تماشا کند ، هر چند واکنش او به این فیلم هیچگاه مشخص نشد. با وجود ممنوعیت اکران دیکتاتور بزرگ در آلمان و کشورهای اشغالی، فیلم یک بار برای تماشاچیان آلمانی به نمایش در آمد، ظاهرا پس از آغاز ساخت آن، چاپلین هر روز اخبار دردناکی از کارهای هیتلر می شنید و همین باعث شد که پایان فیلم را تغییر دهد و سخنرانی معروفش را انجام دهد.*
البته سکانس بینظری که از فیلم مدنظر من است صحنه بازی چاپلین(در نقش هینکل) با کُره ی بادکنکی است! این طعنه که هیتلر دوست دارد دنیا را به دست گرفته و هر کاری که دلش میخاهد با آن انجام دهد، بسیار زیبا از آب درآمده است.
پ ن *: متن سخنرانی معروف و پایانی فیلم
متأسفانم،اما نمیخواهم که حکمران باشم.کار من نیست.نمیخواهم بر کسی فرمانروایی یا غلبه کنم،بلکه مایلم در صورت امکان به همه یاری برسانم،یهودی،کافر،سیاه و سفید.همه میخواهیم به یکدیگر کمک کنیم.آدمی اینگونه است.میخواهیم در پناه خوشنودی یکدیگر زندگی کنیم،نه با فلاکت هم.نمیخواهیم دیگری را خوار بشماریم و نفرت بورزیم.در این جهان جا برای همه هست و زمین خوب برای همه غنی است و مهیّا.
راه زندگی می تواند آزاد و زیبا باشد.امّا آن راه را ما گم کرده ایم،طمع روح انسان را زهراگین کرده و سدّی از کینه بر جهان بسته است و ما را واداشته که در راه فلاکت و خونریزی گام برداریم.ما سرعت را متحوّل ساخته ایم امّا در آن محصور شده ایم.ماشین که برای ما فراوانی به دنبال داشته،در تمنّا رهایمان کرده است.دانش ما را بد گمان میکند و هوش، خشک و نامهربانمان.ما بیشتر می اندیشیم و کمتر احساس میکنیم.بیش از ماشین به انسانیت نیازمندیم و بیش از زیرکی به مهربانی.بدون چنین کیفیتهایی،زندگی خشن خواهد بود و همه چیز از دست خواهد رفت.
هواپیما و رادیو ما را به هم نزدیکتر کرده است.طبیعت این چیزها از نیکی در نهاد بشر حکایت میکند و از برادری جهانی،از یگانگی همه ما.هم اکنون صدای من به میلیونها نفر در سراسر جهان می رسد.میلیونها مرد و زن و کودک نومید.قربانیان نظامی که مردم بیگناه را زندانی و شکنجه میکند.به آنهایی که صدای مرا میشنوند میگویم نومید نباشید.آن شوربختی که در ماست،تنها سیر طمع است در روحمان.تلخی انسان است که از پیشرفت بشر بیم دارد.نفرت انسان سپری خواهد شد و دیکتاتورها میمیرند و قدرتی که آنان از مردم گرفته اند،به مردم باز خواهد گشت و تا انسان زنده است آزادی نخواهد مرد.
سربازان!خود را به این درنده خوها نسپارید.اینهایی که تحقیر می کنندتان،شما را به بردگی می کشانند و شکل زیستن شما را معیّن میکنند.به شما می گویند چه بکنید به چه بیندیشید و چه احساس کنید.آنها که به شما مشق نظامی و جیره می دهند.با شما مانند گلهای دام رفتار می کنند و چون باروت توپ به کار می برندتان.خود را به این انسانهای غیر طبیعی نسپارید،انسانهای ماشینی و قلبهای ماشینی!شما ماشین نیستید،انسانید با عشق به انسانیت در قلبهاتان،نفرت نورزید!این نفر خواسته-ناخواسته و غیر طبیعی!
سربازان!برای بردگی!برای آزادی بجنگید!در فصل هفدهم انجیل لوقا آمده است که قلمرو خداوند در میان انسانهاست،نه یک فرد یا گروهی از مردم،که در همهء انسانها در شما!شما،مردم قدرت دارید قدرت تولید ماشین.قدرت آفرینش خوشبختی.شما مردم این قدرت را دارید که زندگی را آزاد و زیبا سازید.قدرتی که زندگی را به رخدادی شگفت انگیز بدل کنید.پس با نام دمکراسی بیائید این قدرت را به کار بریم.
بیائید متحد باشیم.بیائید برای دنیایی جدید مبارزه کنیم.دنیایی پاک که به انسانها فرصت کار خواهد داد،به جوانان آینده ای و به سالخوردگان امنیت و آسایش خاطری.
با وعدهء همین چیزهاست که ددمنشان به قدرت میرسند،ولی آنها دروغ می گویند.آنها بر این وعده نمانده اند و هرگز نخواهند ماند!دیکتاتورها خود را می رهانند امّا مردم را در بند می کشند.حال بیایید برای آزادی جهان بجنگیم.مرزهای بین ملّتها را از میان برداریم.خود را از طمع،نفرت و درماندگی برهانیم.بیایید برای دنیایی منطق بجنگیم.جایی که دانش و پیشرفت به سوی شادی رهنمونمان می کند.سربازان!با نام دمکراسی بیایید متحد شویم.
هانا،صدایم را می شنوی؟هر جا که هستی،نگاه کن!به آسمان نگاه کن هانا.ابرها می روند و خورشید از آن میان نمود میکند.ما از درون ظلمت به روشنایی میرویم،وارد دنیایی تازه میشویم،دنیایی مهربانتر.جایی که انسان بر طمع خود،بر نفرت و درنده خویی می شورد.نگاه کن هانا!به روح انسان بالهایی داده اند و سر آخر او پروازش را آغاز می کند،به سوی رنگین کمان،به سوی روشنایی امید،نگاه کن،هانا!نگاه کن!