مطلب ارسالی کاربران
صلوات
شهید محمد جعفرخانی از شهدای یگان صابرین/
این فرمانده شهید سال ۱۳۹۰ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان به شهادت رسید تا پس از یک دوره مجاهدت ۳۳ ساله در راه اسلام، بالاترین دستمزد و پاداش را گرفته باشد.
آنطور که گفته شده، شهید محمد جعفرخانی، تقريباً ۱۵ روز اول ماه رمضان سال ۱۳۹۰ را در کنار خانواده می ماند تا شاید جبران ۳۳ سال دوری از آنها را جبران کرده باشد.
با پایان آخرین دیدار، به جبهه های شمال غرب رفته و آخرین پیام برای همسرش را در روز عید فطر می فرستد.
دو روز بعد این سردار عاشورایی سپاه اسلام در ارتفاعات غرب آرام می گیرد.
از سردار شهید جعفرخانی سه فرزند (یک دختر و دو پسر) به یادگار مانده است.
شهید محمد جعفرخانی در منطقه به "جعفر خان" معروف بود و به عنوان فرماندهای گرهگشا، کسی بود که در عرصه هشت سال دفاع مقدس هم نقش آفرین بود و حتی در آن دوران از دلاور مردانی بود که از اروند رود عبور کرد.
این شهید بزرگوار کسی بود که در منطقه شیخ محمد، شلمچه، خیبر و ... در نقاطی که کسی انتظار نداشت، دلاورانه حاضر میشد و حتی بعد از۳۳ سال خدمت نیز با این سن و سال تکاوری نبود که تنها لباس تکاوری پوشیده باشد بلکه فرماندهی بود که با ایمان و افتخار سرافرازانه در میدان دفاع از نظام و انقلاب حرکت کرد و در درگیری با نیروهای تروریستی به شهادت رسید..
جعفر خان شهیدی است که در سه متری!! تونل تروریستها به شهادت رسید، تروریستهایی که به لحاظ تجهیزات و دستگاههای ارتباطی از سوی آمریکا مجهز شدهاند.
به نقل از همرزم شهید:
چند ماه پیش از شهادت، خدا توفیق داد اسم من و جعفر خان برای سفر حج در آمد. او گفت من بدون همسرم نمیروم. کار همسرانمان هم جور شد و عازم شدیم.
ازش پرسیدم وقتی کعبه را دیدی از خدا چه خواستی؟
گفت: از خدا خواستم تا جایی که می توانم از دشمنان اسلام بکشم و خودم هم شهید شوم.
در همان روز اول، همه کاروان علاقه خاصی به جعفرخان پیدا کرده بودند. یک پیرمرد بود که اصرار داشت بداند ما کارمان چیست. به هر بهانه ای می پرسید شما دو تا چه کاره اید؟
آخرش من به شوخی گفتم: من پیمانکار ساختمانی هستم و جعفر خان هم بناست! چند ماهی از شهادت جعفر خان گذشته بود که یک نفر زنگ زد به موبایلم. صدایش می لرزید. حاجی همسفرمان بود: بی انصاف! تو که گفتی جعفرخان بنّاست! هق هق گریه می کرد...
به نقل از همسر شهید:
چون برادرمن شهید شده بود، به من می گفت خوش بحالت كه برادرت شهید شده. من ۳۳سال هست كه به اسلام خدمت می كنم و ۸سال درجنگ جنگیدم ولی شهید نشدم، من لیاقت شهید شدن یا سعادت شهید شدن را ندارم.
الان دیگه به قشنگترین آرزوش رسیده.
به همراه مادر و دخترم آن روز به امامزاده داود در قزوين رفته بوديم. كه از طرف همكار ايشان با بنده تماس گرفتند و خبر زخمى شدنش را دادند. من گفتم، محال است كه ايشان زخمى شده باشد، حاجى شهيد شده است.
دخترم ناراحت شد اما گفتم كه به من الهام شده است. از آنجا سريع ماشين گرفتيم و به منزل آمدم كه بعد يقين پيدا كرديم كه ايشان شهيد شده است. لحظه سختى بود. اگر چه ايشان بسيار كم در بين ما بودند اما حضور ايشان خود يك دنيا مى ارزيد. آن وقتها انتظار داشتم كه ايشان آخر هفته را به منزل مى آمدند و نبودشان، اندكى جبران مى شود. اما الان ديگر نبايد منتظر باشم و ديگر
آخر هفته، بوى ديدارشان را نمى دهد...
.
روحمان با یادش شاد.
.
{اللهم عجل لولیک الفرج}
صلوات