مطلب ارسالی کاربران
صلوات
شهید یوسف فدایی نژاد از شهدای یگان صابرین شهریور سال ۹۰/
تک تیرانداز گردان صابرین بود و متولد ۱۳۶۲ روستای شاقاجی سنگر از توابع شهرستان رشت.
شهید یوسف فدائی نژاد در سال ۸۵ به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در یگان ویژه صابرین مشغول به خدمت شد.
او همچون دیگر همرزمان شهیدش، در عملیات ویژه سپاه جهت پاکسازی مناطق غرب کشور از ضد انقلاب و در درگیری با گروهک پژاک در ۱۲ شهریور سال ۹۰ در منطقه جاسوسان شهرستان سردشت بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر، صورت و بازو به شهادت رسید و بدن مطهرش بنا به وصیت خودش در بقعه متبرکه آقا سید ابراهیم سراوان به خاک سپرده شد.
قسمتی از وصیتنامه شهید:
... به یگان خودمان هم یک کتانی سالامون، دو پتو و ... بدهکارم بگویید حلال کنند.
یک سطل زباله جلوی گردان بود که یک روز در آن یک کاغذ در حال سوختن انداختم که قسمتی از سطل آشغال سوخت و من مسبب آن بودم. این مورد را هم خواهشا درست کنید.
در مجموع از مادر، پدر، برادر و خواهر خوبم می خواهم که مرا کاملا حلال کنید و برایم دعا کنید که پاک، سفید و کاملا بندهوار در پیشگاه خدا حاضر باشم و برای مخصوصا حق الناس و تمام حقوقی که به گردنم است دعا کنید که از شما انتظار دعای جدی دارم.
راه حق، یعنی راه خدا را در پیش گیرید و ثابت قدم باشید تا به خدا برسید.
مادر شهید:
بسم رب الشهداء والصدیقین مادر شهید یوسف فدایی نژاد هستم . شهید یوسف فردی متدینی بود. در خانواده رفتار و کردارش نیک بود . فرد با محبتی بود، به من و پدرش احترام زیادی می گذاشت.
دائم الذکر بود و یاد خدا همیشه همراهش بود. علاوه بر انجام واجبات، نسبت به انجام مستحبات هم بسیار مقید بود تا جایی که اعمال مستحبی که انجام می داد خیلی زیاد بود.
قاری قرآن بود و قرآن را به خوبی تلاوت می کرد. اهل نماز شب و دیگر مستحبات بود. غسل جمعه اش تقریبا ترک نمی شد. هر وقت هم که برای مرخصی می آمد، سعی می کرد که در نماز جمعه که در سنگر برگزار می شد شرکت کند.
یوسف در دوران کودکی و اوایل نوجوانی به همراه برادرش عضو پایگاه امام سجاد (ع) دهبنه شده بود و از همان زمان در کلاسهای قرآن، احکام و اخلاق مسجد امام رضای دهبنه شرکت می کرد.
از همان زمان نسبت به انجام واجبات دقت داشت. وی از همان زمان فرد مقیدی بود. یادم هست که تقریبا از پانزده سالگی به بعد یک تسبیح هزار دانه گرفته بود و با آن ذکر می گفت. گاها در نماز شب به سجده می رفت و با همان تسبیح ذکر می گفت و تا تمام نمی شد سر بلند نمی کرد. حالا اگر مثلا چند ساعتی طول می کشید، تفاوت نداشت آنقدر ادامه می داد تا ذکر تمام شود.
به سوره یاسین هم علاقه زیادی داشت. هر وقت فرصتی دست می داد، می نشست و یاسین می خواند. به من هم وصیت کرده که برایش یاسین بخوانم.
خیلی وقت بود که متوجه شده بودم که اهل نماز شب است.
تقریبا همه شب ها بلند می شد. اتاق کوچکی کنار ایوان خانه داشت که بلند می شد و به درب طرف حیاط اتاق پرده می زد که نور از درون اتاق بیرون نیفتد و بعد مشغول عبادت می شد. بعضی شب ها تا صبح می نشست و عبادت می کرد. نماز صبح را می خواند و صبح چند ساعتی استراحت می کرد. گاها صبح ها بلند می شد و اذان می گفت. اعتراض می کردم که یوسف مگر اینجا جای اذان است.
آخرین باری که او را دیدم همان شبی بود که برای آخرین بار اعزام شد. چهار روز بعد از آخرین شب احیا رفت. تقریبا ۲۶ رمضان بود.
آن شب مهمان داشتیم. گفت امشب که مهمان ها رفتند، من باید بروم. من مخالفت کردم که نه امشب را باید بمانی اما برای رفتن اصرار داشت. خیلی اصرار کردم که بماند، اما نهایتا خصوصی به من گفت که فردا صبح باید تهران باشم، چون باید از فرودگاه به ارومیه اعزام شوم.
خلاصه قبول کردم. منتظر ماند تا پدرش بخوابد. بعد برای غسل به حمام رفت. دلم طاقت نیاورد. رفتم پشت در حمام فهمیدم که دارد غسل شهادت می کند. از حمام که آمد کمی دعا و نماز خواند و بعد هم حرکت کرد که برود. من و پدرش با موتور پدرش رفتیم دنبالش. نزدیک نانوایی محل به او رسیدیم. اصرار کردیم که امشب را بماند. کناره کشید و طوری که پدرش نشنود، گفت که مگر نگفتم فردا پرواز دارم؟ شما به پدر حرفی نزن. من باید فردا تهران باشم. داشت که می رفت به من گفت: برایم دعا کن که به آرزویم برسم.
.
روحمان با یادش شاد
.
{اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک}
صلوات