ابراهيم هادي اسوه ي شجاعت ، رشادت ، مروت ، ديانت و صاحب مدال شهادت است .
دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برايت بنويسم اي ابراهيم .....
همه از من سراغ صاحب خانه ام را مي گيرند .
مي پرسند اين ابراهيم شما كجاست ؟
مي گويم : نمي دانم
مي پرسند نشاني از او داري؟
مي گويم :نه ، اما مي گويم كه اينها نشاني نمي خواهند فقط منتظرند كه صدايشان كنيد، همين و بس . راست گفتم ؟؟؟
مي پرسند از او چه مي داني كه مهمان خانه اش شدي؟
و من مي گويم نامت را در جايي ديدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا .
مي پرسند چرا هميشه از خدا خواست كه گمنام بماند ؟
شايد اين باشد پاسخت كه گمنامي صفت ياران خداست .
صدايت مي زنم ، مي دانم مهمان نوازي اما كمي با من حرف بزن !!! كمي صداي اين بنده ي خطاكار را بشنو ،واسطه اي شو بين من و بين پروردگار. در سراي بي نور دلم ،تو نوري از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن كردي .يادت هست چه چيزهايي به تو گفتم ...
يادت هست خواسته هاي مرا ؟
اذان تو در ميدان نبرد لرزاند دلهايي را نه دل خودي بلكه دل بيگانه را ، درست است ؟ پس منتظريم يك اذان هم در گوش ما بگو شايد دلمان بلزرد و ديگر منتظر لرزشهاي بعدي نباشد ...
كاش مي شد ....
از تو كه مي خوانم گاه دلم مي گيرد و اشك بر رخ مي نشانم ....
با اين دل ويران شده نجوا مي كنم كه اي دل تا كي خودت را به دست احساست مي سپري ؟تا كي نفس، بايد تو را كشان كشان ببرد ؟تا كجا مي خواهي پيش روي؟ فقط ادعايت مي شود ؟؟؟
چه زيباست داستان زندگيت كه به يادگار نهادي .اگر زيبا باشي زيبا خواهي ماند .تو خوب زيستي و حال زيبايي ات براي همگان جلوه مي كند .
دريايي كه در آن گام نهادي پر بود از صيادان، اما تو فقط خورشيد را مي ديدي و پيش مي رفتي ، اگر در دام اسيرهم مي شدي خود را رها مي كردي كه باز پيش بروي .چه دستاني را كه نگرفتي و سوي روشنايي نبردي .چه وجودهايي را كه از تور صيادان رها نكردي و به دل دريا نسپردي .چه زيبا رفتي به سويش اي اسوه ي شجاعت و ايثار .
گاه كه دلم مي گيرد .با خود مي گويم آيا نگاهي هم به ما مي كني يا نه ؟؟؟
شايد عجيب بود براي خيلي ها و جاي سوال كه چرا از ميان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزيدم ؟ چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برايت مي نويسم و از خود مي گويم ؟
براي خودم هم عجيب بود اما مي داني چرا ؟
صلوات