اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به جایی رسیدیم که او به تیم بارسلونا اضافه می شود. هرچند در ابتدا با مصدومیت از ناحیه دست مواجه می شود. زلاتان کم کم می فهمد بارسا اتمسفر متفاوتی دارد و توصیه های گواردیولا باعث می شود او دچار تردید شود.
بعد از مراسم معارفه من دوباره برگشتم به سالن کنفرانس تا به سوالات خبرنگارا جواب بدم. اونجا گفتم "من حالا خوشحال ترین آدم روی زمینم. بعد از تولد پسرهام، این بهترین اتفاقیه که تو زندگی من افتاده." می دونم این جور جمله ها کلیشه ای هستن و قبل من خیلی از فوتبالیستا همینا رو گفتن. ولی من واقعا همچین احساسی داشتم. این قضیه برای من خیلی بزرگ و باشکوه بود. بعد به هتل پرینسزا صوفیا رفتم. اونجا هم توسط هوادارای بارسا محاصره شده بود. اون شب اصلا نتونستم بخوابم. البته دستم هنوز درد می کرد. ولی من همچنان به این مساله بی اعتنا بودم. سرم پر از افکار مختلف بود. وقتی به یه باشگاه تازه میرین باید کاملا از نظر پزشکی چک آپ بشین. از وزن و قد و اطلاعات پایه ای تا ضربان قلب و وضعیت تنفس و درصد چربی.
اونجا گفتم که دستم درد می کنه و با اشعه ایکس از دستم عکس گرفتن. مشخص شد دستم شکسته. باورنکردنی بود. یکی از مهم ترین چیزا بعد از ترانسفر به یه باشگاه جدید، اینه که تو پیش فصل حتما حاضر باشین و با جو تیم جدیدتون و با بازیکنای تیم آشنا بشین. با این مشکل جدید ما مجبور بودیم یه تصمیم مهم و جدی بگیریم. من با گواردیولا، سرمربی تیم، حرف زدم. مرد خوبی بود و از من عذرخواهی کرد که تو مراسم معارفه نبوده. اون موقع پپ با تیم تو لندن بود. پپ هم مث همه می گفت باید هر چه سریع تر آماده حضور تو میدان بشم. به همین خاطر تصمیم نهایی این شد که عمل جراحی بشم. یه جراح ارتوپد دو تا پیچ فولادی تو استخون شکسته من ایمپلنت کرد که شکستگی جوش بخوره. روز بعدش من به لس آنجلس رفتم تا تو کمپ پیش فصل پیش بازیکنای تیم باشم. کمی عجیب بود. همین چند وقت پیش با اینتر به این شهر رفته بودم. این بار بازیکن بارسا بودم و دستم بانداژ شده بود. می گفتن حداقل سه هفته وقت لازمه تا دستم خوب بشه.
نوامبر 2009 بود و ما باید تو نیوکمپ با رئال مادرید بازی می کردیم. من 15 روز بیرون از ترکیب بودم. این بار به خاطر دردی که تو رون پام داشتم. رو نیمکت بودم و اصلا حس خوبی نداشتم. ال کلاسیکو بازی کم نظیریه. فشاری که رو دو تیم هست واقعا زیاده. این بازی بیشتر شبیه جنگه و روزنامه ها کلی مطلب ویژه در موردش می نویسن. مردم این جور وقتا در مورد هیچ چیز دیگه ای حرف نمی زنن. دو تا رقیب بزرگ که به جنگ هم میرن.
علی رغم شکستگی دستم، من شروع خوبی تو اولین فصلم داشتم. تو همون پنج بازی اول لیگ، 5گل زدم و کلی ازم تعریف کردن. همه چیز خوب بود و لالیگا همون چیزی بود که فکر می کردم. رئال و بارسا حدود دو و نیم میلیارد کرونور سوئد خرج کرده بودن تا کاکا، رونالدو و منو جذب کنن. هم سری آ و هم لیگ برتر انگلیس از لالیگا عقب افتاده بودن. حالا لالیگا بهترین لیگ دنیا شده بود. همه چیز فوق العاده بود.
تو همون تور پیش فصل که دستم بانداژ شده بودم با بازیکنای تیم اخت شدم و همش می دویدم انگار نه انگار دستم مصدومه. البته زبان یه مساله جدی بود و من بیشتر با بازیکنایی بودم که انگلیسی حرف می زدن؛ آنری و مکسول. ولی خیلی خوب با همه دوست شده بودم. مسی، ژاوی و اینیستا آدمای خوب و صمیمی هستن. تو زمین فوق العاده بازی می کنن و خیلی راحت میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد. اصلا این جوری نیستن که خودشون رو بگیرن یا بگن من بهترینم. در ضمن تو رختکن بارسا اصلا از رژه مد خبری نیست. چیزی که تو ایتالیا زیاد دیدم. مسی و بقیه بازیکنا لباس معمولی می پوشیدن.
و البته گواردیولا. بعد هر جلسه تمرینی می اومد و با من حرف می زد. اون واقعا می خواست من بخشی از این تیم باشم. البته بارسا هم اتمسفر خاصی داشت. از همون روز اول اینو حس کردم. بارسا مث یه مدرسه بود. درست مثل آژاکس. ولی خوب داریم در مورد بهترین تیم دنیا حرف می زنیم. من انتظار دیگه ای داشتم. ولی برخلاف توقع من، اینجا همه آروم و مودب بودن. گاهی با خودم می گفتم اینا فوق ستاره هستن ولی مث بچه مدرسه ای ها رفتار می کنن. شایدم این خوبه و من نمی دونم. نمی تونستم تعجب نکنم. واقعا این بازیکنا اگه تو ایتالیا بودن چی کار می کردن؟ اونجا مث خدا می شدن.
اینجا همه گوش به فرمان گواردیولا بودن. پپ یه کاتالانه. وقتی بازی می کرد یه هافبک بود. اون با بارسا پنج یا شیش بار قهرمان لالیگا شده و تو سال 1997 هم کاپیتان تیم شد. وقتی من به بارسا رفتم پپ دو سال بود که سرمربی تیم بود و به موفقیت های زیادی رسیده بود. پپ واقعا لایق احترام بود و من به این فکر می کردم که باید توقعاتش رو برآورده کنم و تو تیم جا بگیرم. این چیز غریبی برای من نبود چون بارها تیم عوض کرده بودم. درضمن هیچ وقت از همون روز اول پرروبازی در نمی آوردم و به بقیه دستور نمی دادم. اول خوب اوضاع رو ارزیابی می کردم که کی قویه و کی ضعیف. و اینکه کیا با هم خوبن و رفیقن.
از طرف دیگه می دونستم چه کیفیتی دارم. من قبلا ثابت کرده بودم که تا چه حد می تونم برای یه تیم ارزشمند و تعیین کننده باشم. ذهنیت برنده من خیلی به تیم کمک می کرد. اون روزا خیلی با بازیکنا شوخی می کردم. چند وقت پیش تو اردوی تیم ملی یه ضربه به چیپن ویلهلمسون زدم که کاملا یه شوخی بود. روز بعد تو روزنامه ها دیدم اون حرکت رو یه حمله تفسیر کردن. این چیزا تو بازی های درون اردویی طبیعیه. هم بازیه هم یه تمرین جدی. ما صبح تا شب تو اردو با همیم و از هر فرصتی برای ایجاد انگیزه استفاده می کنیم. ولی تو بارسا اوضاع فرق می کرد. اونجا خیلی خسته کننده بود و منم خیلی پسر خوبی شده بودم. جرات نمی کردم داد بزنم و شلوغ کاری رو شروع کنم.
روزنامه ها همش از این می نوشتن که من یه پسر بدم. البته این چیزا رو من تاثیر داشت و من برای اینکه عکسش رو ثابت کنم خیلی زیاده روی کردم. به جای اینکه خودم باشم داشتم تبدیل می شدم به یه آدم خیلی خیلی خوب و مودب و این خیلی احمقانه ست. شما نباید اجازه بدین مزخرفاتی که تو رسانه ها گفته میشه روی شما تاثیر بذاره. این اصلا حرفه ای نیست. ولی اصل قضیه این نبود. موضوع اصلی چیزایی بود که پپ به من می گفت: "اینجا ما همیشه معقول و آروم هستیم. اصطلاحا میگن فابریکانتس. ما سخت کار می کنیم و آدمای معمولی هستیم."
شاید زیاد عجیب به نظر نرسه ولی یه چیز خاصی در مورد این کلمات بود که باعث میشد من همش به این فکر کنم: چرا گواردیولا اینا رو به من میگه؟ اون فک می کنه من متفاوتم؟ دقیقا نمی دونستم قضیه چیه. ولی درست به نظر نمی رسید. گاهی مث روزایی میشد که من تو تیم جوانان مالمو بودم. آیا پپ هم مربی بود که منو یه پسربچه از یه محله عوضی می دونست؟ من کار خاصی نکرده بودم. با هیچ بازیکن تیم درگیر نشده بودم. هیچ شیطنتی نکرده بودم. اصلا تو عمرم هیچ وقت به اندازه وقتی که به بارسا رفتم، پسر خوبی نبودم. دقیقا برعکس چیزی بودم که تو روزنامه ها نوشته میشد. آسه می رفتم و آسه می اومدم و قبل هر کاری خوب همه چیز رو تحلیل می کردم. اون زلاتان وحشی قدیم دیگه رفته بود. من سایه ای از خودم بودم.
این اتفاق قبلا هرگز برای من نیفتاده بود. ولی خوب اون اوایل زیاد هم چیز مهمی نبود. با خودم می گفتم همه چیز کم کم درست میشه. فک می کردم این فقط تصور منه و یه جور پارانویاست. گواردیولا اصلا آدم بدی نبود و هیچ دافعه ای نداشت. این طور به نظر می رسید که به من ایمان داره. اون دیده بود که من چطوری گل می زنم و چقدر می تونم برای تیم مهم باشم. ولی خوب این احساس منو رها نمی کرد. آیا پپ واقعا فک می کنه من متفاوتم؟ آیا من اون آدمی بودم که پاهام رو زمین نبودم و معقول نبودم؟ نمی فهمیدم. به خودم گفتم تمرکز کن. همه چیزو فراموش کن. کم کم به این فکر کردم که آیا واقعا لازمه تو این باشگاه همه مث هم باشن؟ این اصلا خوب نیست. آدما با هم متفاوتن. البته بعضیا نقش بازی می کنن ولی وقتی این کارو می کنن درواقع به خودشون ضربه می زنن. اونا تیم رو خراب می کنن. بله پپ خیلی موفق بود. بارسا با مربیگری پپ جام های زیادی گرفته بود. منم باید این موفقیت رو ستایش می کردم. پیروزی همیشه پیروزیه.