طرفداری-
ادامه فصل نوزدهم:
وقتی نایجل یک پاس خوب می داد یا جوابی درست به سوالم بیشتر لذت می بردم. مثلا می پرسیدم چه شماره ای بر تن داری؟ می گفت نه. می گفتم پس زمان آن است که گل بزنی. شماره نه پول می گیرد که گل بزند. این ها را در هنگام کار به او می گفتم، نه در خانه. گل های زیادی به ثمر رساند و برای چند فصل بهترین گلزن فارست بود. بهترین قاضی در مورد بازیکنان نبودم اما چیزهای زیادی در این خصوص می دانستم. کار ساده ای نیست. اینطور نیست که از 1 تا 10 داشته باشید یا از A تا Z. افراد کمی می توانند مربی شوند. مهم است که چطور به بازیکنان نگاه می کنید و دنبال چه چیزی در آن ها هستید. بازیکنی که در همه زمینه ها کامل باشد هنوز به دنیا نیامده است.
همینطور شخصیت محکمی داشت. اگر اینطور نبود مورد تردید سایر بازیکنان قرار می گرفت. پس از انتقال به لیورپول، به تقلا افتاد چون مشخص بود که پس از خروج گریم سونس، همه در آنفیلد به توانانی های پسرم تردید پیدا کردند. می دانست که اگر موفق نشود، محو خواهد شد. قوانین را می دانست. می توانست پیش از آن ما را ترک کند. می توانست به باری برود، جایی که دیوید پلات دوره خود را به تازگی در ایتالیا شروع کرده بود اما در آن مقطع علاقه ای به بازی در خارج از انگلستان نداشت. می توانست و البته باید به تاتنهام می پیوست، وقتی که تری ونبلز به تازگی مربی آن ها شده بود. تری به من زنگ زد و گفت می خواهم پسرت را بخرم. می خواهیم آنطور که باید و شاید در این باشگاه بازی کنیم و می خواهم نایجل بخشی از تیم ما باشد. مواظبش خواهم بود. می دانستم که موفق می شود. مستقیم سراغش رفتم و گفتم می خواهی به تاتنهام بروی؟ گفت نه. از بودن در اینجا خوشحالم. این پایان ماجرا بود.
گاهی فکر می کنم چه اتفاقی برای پسرم می افتاد اگر به وایت هارت لین می رفت. فکر می کنم اینطور شانس بیشتر بیشتری برای بازی در انگلستان پیدا می کرد. دوره ملی او آنطور که در یک مقطع از زمان بازیاش حدس می زدم، پیش نرفت. مسئله این بود که با حضور نایجل در زمین یا به شیوه او بازی می کردیم، یا جایی در تیم نداشت. حالت دیگری وجود نداشت. کمی متناقض به نظر می آید، متفاوت از چیزی بود که همیشه در نظر می گرفتم. شاید به خاطر چیزهایی بود که من برای تهییج او می گفتم، چیزهایی که هر روز در گوشش می خواندم: فوتبالیست نیستی مگر اینکه توپ زیر پایت باشد. باید زیر پایت توپ را نگه داری پسر.
مربیان موفق انگلیسی بابی رابسون و گراهام تیلور موضوع را اشتباه فهمیدند. واضح ترین مسائل وفتی بود که رابسون به نایج، اولین فرصت را در انگلستان مقابل شیلی در ومبلی داد. در واقع شانسی نداد. به او در کنار بازیکنی از ویمبلدون بازی داد، جان فاشانو، برادر همان بازیکنی که مشکلات زیادی در فارست برایم به وجود آورد. فاشانو نه تنها کاملا آماده نبود که حتی بازیکنی مناسب برای بازی کنار نایجل نبود. یک بازیکن بزرگ جثه، قلدر و قدرتمند بود که دوست داشت بازی روی هوا باشد. ترکیب اشتباهی بود. چیزی شبیه کاری بود که رئیس سابق من در برایتون، مایک بامبر که خدایش بیامرزد انجام می داد. روی همه چیز کچاب می ریخت. حتی در یک کاسه سوپ. در حالی که باید غذاها را بدون سس امتحان می کرد، تا مزه آن ها را بچشد. همینطور انگلستان باید نایجل را در یک ترکیب درست جا می داد تا ببیند او چطور بازیکنی است.
گراهام تیلور او را با خود به مسابقات قهرمانی اروپا در سوئد برد اما او یکی از بازیکنانی بود که مربی به آن ها بازی نداد. او بعدا نایجل را در بین کسانی که برای مقدماتی جام جهانی دعوت کرد جا داد اما به او بازی نداد. به جایی رسید که گراهام را قانع کردم که او را چیزی جز یک نفر در لیست ببیند، او را به عنوان یک بازیکن با استعداد، باهوش و وفادار ببند که می شود رویش حساب کرد.
حالا هم با هم حرف می زنیم، بیشتر در مورد فوتبالش. چه میکند، چه احساسی دارد. اما دیگر در مورد اینکه چه کاری باید بکند سخت گیری نمی کنم. به عنوان مردی متاهل و سی ساله، دیگر مثل قبل برای شنیدن مشتاق نیست. این روزها می دانم که چه زمانی باید خفه شوم. برای مثال وقتی که می گوید پدر، دیگر بس است. به عنوان پسر، دوستش دارم. اگر خوش شانس باشید که پسردار شوید، نقاط مثبتش را می بینید. مادرش یک فمنیست تمام عیار است که خود را کنار خانم پنکهرست1 میگذارد. هر بار که انتقادی از بخشی از بازی نایجل می کنم، می گوید تمامش کن، این ها مسائل مهمی نیستند. می گویم اوه مهم هستند. او ورزش من را انتخاب کرده، شیوه زندگی من را انتخاب کرده است.
فکر نمی کنم سراغ مربیگری برود، مطمئنم که نمی رود2. تنها دلیلی که فوتبالیست های بازنشست شده سراغ مربیگری می روند این است که کار دیگری نمی توانند انجام دهند. مگر اینکه پول جمع کرده باشند تا کسب و کاری کوچک ترتیب دهند. البته استثناهایی هست، حتی این روزها. در اوایل سی سالگی باید وضع مالی خوبی داشته باشد. همین حالا یک فروشگاه دارد، یک فروشگاه کارت پستال که فاصله زیادی تا زمین تیم فارست ندارد. وقتی دوره بازی خود را تمام کرد، فکر می کنم کاملا از فوتبال دور شود. شاید آن زمان بیشتر سراغ چیزهایی برود که مادرش پیشنهاد می کند.
پس از اولین بازیاش برای فارست که مقابل تری بوچر و اپسویچ بود، از او پرسیدم چه چیزی بیش از همه تاثیرگذار بود؟ گفت جمعیت مردم، همینطور صداهای باورنکردنی. انتظارش را داشتم. همخانوادهبودن سبب می شود که چیزهای قابل انتظارتری بشنوید. نایجِ ما هم دلش برای آن جمعیت، وقتی زمان بازنشستگی برسد، تنگ خواهد شد. همه همینطوریم. خاطره ای خوش، دور خواهد شد. مثل روزی که کودکی پر از شیطنت بود و او را به اتاقش می فرستادم و مجبورش می کردم به تصویر باب استوکو نگاه کند!3
فصل بیشتم: پشیمانی ها، چندتایی دارم
نمیتوانم قول بدهم که همه صحبت های داخل رختکن را انجام دهم اما از این به بعد برای تعطیلات به پورتکاول (ساحلی در ولز) می روم و با خود مجموعه کامل هری سکامب (کمدین ولزی) را می برم.
ده سال بعد از اینکه انگلستان نگذاشت وارد مربیگری ملی شوم، ولز دری را به رویم باز کرد. علاقه من به مربیگری در تیم های ملی به گونه ای بود که خود را برای مربیگری در مالزی، مکزیک و حتی مغولستان آماده کرده بودم. وقتی ولز در جلسهای با اتحادیه فوتبالشان، به من پیشنهاد رسمی را در بیرمنگام داد می خواستم آن را بپذیرم اما مسائلی پیش آمد که باعث شد هیچوقت آن کار را شروع نکنم.
مسئله از جایی نزدیک به خانه آغاز شد. آلن هیل که در آن زمان در ناتس کانتی بود را می خواستم تا دوباره با من کار کند، تا مسئول تیم جوانان فارست باشد. همینطور می خواستم در ولز با من همکار باشد. از درک پاویس رئیس باشگاه ناتس کانتی بیزار بودم و این را می دانست. برای مدت ها در فارست، عضور هیئت مدیره بود اما در یک رای گیری، نتیجه کنار گذاشته شدن او از هیئت مدیره شد و این به خاطر نظر من اتفاق افتاد. یک کمپانی در زمینه ساخت و ساز داشت که آن را فروخت و ناتس کانتی را خرید. ولز را به اشتباه اهرمی برای رها کردن ناتس کانتی و آوردن هیل به سیتی گراند می دانستم. با تمام آزاری که برای پاویس داشت، این اتفاق رخ داد. غرامتی بیست هزار پوندی در نظر گرفته شد.
شاید به مرور اوضاع بهتر شده بود چون وقتی سال 1993 اعلام بازنشستگی کردم، پاویس نامه ای گرم و مهربانانه برایم نوشت که در آن، از جلمه 'هجده سال موفقیت بی نظیر که نظیرش دیگر دیده نخواهد شد' استفاده کرده بود. انتظارش را نداشتیم، نه از او. برای همین از آن نامه بسیار استقبال کردم.
می خواستم مربی تیم ملی باشم. آماده انجام این کار بودم. هیچوقت تا آن اندازه در تمام زندگیام جدی نبودم. انگلستان نبود، اما به هر حال مربیگری ملی بود. می دانم که می توانستم بهتر از مربی دیگری باشم که آن ها پس از آن تاریخ داشتند. می توانستم با وجود آلن هیل، کار را به صورت پاره وقت انجام دهم، می دانستم که می توانم این شغل و مربیگری فارست را در کنار هم انجام دهم. با این حال ولز می خواستم تمام وقت مربی باشم. به آن ها گفتم که آن شغل می تواند پاره وقت باشد و هنوز اینطور اعتقاد دارم. وقتی مسئله را به رئیس فارست، مائوریس روورث اطلاع دادم بسیار خوشحال بودم. در واقع به نظرش می آمد که حضور مربی ولز در این باشگاه، برای پرستیژ باشگاه فارست خوب است اما بعد به تردید افتاد. به سراغم آمد و گفت مطمئن نیستیم که بتوانی دو شغل را همزمان داشته باشی. اولویت تو باید این باشگاه باشد. چیزهایی با همین اثر. البته چیزی که دقیقا گفته بود این بود که از تو میخواهیم که آن شغل را قبول نکنی.
همه چیز در فارست طبق نظر من اتفاق میافتاد؛ طوری که مسائل را پیش می بردیم، در مورد مسائل خرید و فروش و چیزهای دیگر. چیز زیادی برای بحث باقی نمانده بود اما فارست بود که حقوق من را پرداخت می کرد، در هر صورت آن ها رئیس من بودند و آنقدر شجاعت داشتند که با برنامه من مخالفت کنند. در خانه با باربرا در خصوص موضوع صحبت کردم. زمان آن رسیده بود که به طور جدی به مسئله فکر کنم. به زمان دیگری فکر میکردم که یک مدیر باشگاه قصد محدود کردن من را داشت. در دربی، سم لانگسون در ابتدا موافق حضور من در تلویزیون بود چون به نظرش این موضوع باعث وجهه بهتر باشگاه میشد. وقتی به طور کامل معروف شدم، نظرش را عوض کرد. گفت بیش از باشگاه، برای سایر مردم وقت میگذاری. تلویزیون بازی را تمامش کن! همین موضوع به نوعی شروع داستانی شد که باعث خروج من و تیلور از بیسبال گراند شد.
نمیتوانم از احساس حزنی که برایم بابت مخالفت آنها پیش آمد دوری کنم. احتمال اینکه استعفا دهم و تمام وقت مربی ولز شوم وجود نداشت. پس تصمیم گرفتم از خیر آن بگذرم. اوقاتی پیش آمده که احساس کنم میشد تلاش بیشتری به خرج دهم، هیئت مدیره را قانع کنم و نیمهوقت آن شغل را قبول کنم. هیچوقت نخواهم فهمید که در فوتبال ملی چگونه مربیای میتوانستم باشم. تنها میتوانم بنشینم و تصور کنم که میتوانستم در جمع بهترینها باشم. تن به تردیدهای مدیرعاملی دادم که در پایان به خاطر کلاهبرداری زندانی شد و 100 هزار پوند از پولها من را دزدید. بازی خوردم، اینطور نیست؟ از ولز بابت دادن شانسی که انگلستان به من نداد، ممنونم. باید پیشنهاد شما را قبول میکردم.
چند ماه بعد، یکی از احمقانه ترین کارهای زندگی خود را انجام دادم. طی چند ثانیه، یک شب شاد را به شبی جنجالی و فاجعهبار تبدیل کردم. مسئله ای که باعث شد صدها تیتر در مورد من زده شود. "شبی که کلافی، یک هوادار را زد". آن شب 5-2 کوئینز پارک رنجرز را در یک چهارم نهایی لیگ کاپ شکست داده بودیم. بسیار خوب بازی کرده بودیم. لی چپمن در آن بازی 4 گل زده بود و در میانه فرمِ ده پیروزی پیاپی بودیم. بسیار خوشحال بودم. عادت داشتم که پس از اتمام بازی، از روی نیمکت بلند شوم و به سوی نیروی پلیس نزدیک به خودم بروم و به او شب بخیر بگویم. معمولا زودتر از بازیکنان به مکان مقدس خودم، یعنی رختکن میرسیدم. وقتی بلند شدم، راهم توسط هواداران سد شد. سی یا چهل نفر بودند، شاید هم بیشتر. در اطراف من بالا و پایین می پریدند و بعدها فهمیدم قصد داشتند خوشحالی کنند. اما آن زمان مخاطره انگیز به نظر می آمدند. البته آن ها نگرانم نمی کردند.
وقتی عصبانی شدم که وارد زمین شدند و سخت میتوانستم از آن ها عبور کنم. یادتان نرود که همیشه رابطه خوبی با هواداران فارست داشتم. واکنش من غریزی بود. گاهی چراغی در ذهن شما روشن می شود و امر به کاری میکند که قرار نیست به احساس رضایت بینجامد. از دیدن طرفداران در زمین نفرت داشتم و واکنش نشان دادم. دو سه نفر از آن ها را که در نزدیک ترین فاصله با من بودند زدم یا هل دادم و بعد به تونل رفتم. پیش از آنکه این سوال در ذهن شما شکل بگیرد باید بگویم که نه، مست نبودم.
کمی بدشانسی آوردم. اجازه این را صادر کرده بودم که یک تیم فیلم برداری ملی برای ضبط گل ها بیایند. وقتی بازی تمام شد، فیلم بردار با دوربین دنبالم کرد و من را در هنگام مشت زدن به کسی که وارد زمین شده بود، شکار کرد. امیدوارم با آن تصاویر کمی پول به دست آورده باشد چون آن چند لحظه ویدئو همه جا را پر کرده بود. حالا می شود در مورد آن با لبخند صحبت کرد اما آن زمان در چیزی شبیه یک بحران قرار گرفتم. پسرانی که زدم، یگ شبه معروف شدند. سرانجام در تلویزیون محلی روی همدیگر را بوسیدیم و صلح کردیم و جنجال خاتمه یافت.
در واقع تنها به یکی از آن ها مشت زدم. سعی کردم دو نفر دیگر را بزنم و یکی از آن ها برگشت و با من درگیر شد. میخواستم به رختکن بروم اما مچ دستم را گرفته بود. درد داشت و به درمان از سوی کادر پزشکی نیاز پیدا کردم. آن زمان متوجه نشدم که آن لحظه ها از سوی دوربینی که در ارتفاع بود ضبط شد. به رختکن رفتم و به رونی فنتون گفتم دو هوادار که به زمین آمده بودند را زدم. واقعا این کار را کردم. ران چند دقیقه بعد به رخکتن برگشت و گفت بله واقعا این کار را انجام دادی! فضای رختکن فردای آن روز، چندان خوب نبود اما با کمی شوخی فضا عادی شد.
نامه های زیادی بابت حمایت دریافت کردم. یکی از آن ها از سوی سرپرست پلیس شفیلد بود که گفته بود بیست سال بود که میخواستم خودم این کار را انجام دهم. نامه ای دستنویس از نیل کینوک رهبر حزب کارگر داشتم که خوشحال بود کسی سرانجام مقابل هولیگانیسم و ورود غیرقانونی به زمین ایستاده است. گفت که درک میکند چرا آن کار را انجام دادم. نامه های بسیار دیگری از اعضای عادی ادارات دولتی بود که میگفتند هرچقدر بچه ها بیشتر آن صحنه را ببینند، هولیگانیسم در این کشور کمتر می شود.
گراهام کلی معاون اتحادیه فوتبال انگلیس، وقتی تماس گرفت تا بگوید با چه جریمه ای روبرو می شوم، برخوردی محتاطانه داشت. گفت به سیتی گراند می آییم تا زحمت سفر تا لندن را متحمل نشوی. اگر به لندن می رفتم، اسیر سیل دوربین ها و ژورنالیست ها می شدم. حداقل در سیتی گراند کنترل همه چیز را داشتم و مطمئن می شدم رسانه ها جایی که نمی خواهم، حاضر نمی شوند. یک اخطار جدی از پلیس دریافت کردم اما در اخطاریه آمده بود که به لحاظ قانونی پرونده ای تشکیل نمی شود. اما رسانه ها عاشق لحظه لحظه آن بودند.
این فصل ادامه دارد...
پاورقی:
یک فعال زنان معروف در بریتانیا. گروهی خشن برای رسیدن به خواسته های زنان ساخت و برای حق رای آن ها جنگید. چند هفته بعد از مرگش سرانجام بریتانیا تصمیم گرفت به زنان بالای 21 سال حق رای بدهد.
- رفت. تا اینجا هم بد کار نکرده است. در واقع سال 2017 ناتینگهام فارست خواهان او به عنوان مربی جدید شد اما نایجل این پیشنهاد را رد کرد. او همینطور دوره ای چهارساله به عنوان مربی دربی کانتی داشته است. برای دومین دوره مربی برتون آلبیون است و حالا در چمپیونشیپ هستند. البته تیم آخر هستند و فصل بعد دوباره در دسته اول به سر خواهند برد.
بازیکن نیوکاسل و بعدها مربی ساندرلند و بلکپول بود. صورتی تا حدودی ترسناک اشت. با ساندرلند قهرمان جام حذفی شد.
قسمت های قبلی:
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود
کلاف به قلم برایان کلاف (10)؛ شورش در شهر!
کلاف به قلم برایان کلاف (11)؛ رد کردن پیشنهاد تیم ملی ایران!
کلاف به قلم برایان کلاف (12)؛ چهل و چهار روز در یونایتدِ نفرین شده
کلاف به قلم برایان کلاف (13)؛ رسیدن به آن لیگ بزرگ با ناتینگهام فارست
کلاف به قلم برایان کلاف (14)؛ قهرمان شدن نه مثل یک شگفتی ساز، که مثل یک طوفان
کلاف به قلم برایان کلاف (15)؛ بهترین مربیای که انگلستان هیچگاه نداشت
کلاف به قلم برایان کلاف (16)؛ با اولین بازیکن میلیون پوندی در راه فینال مونیخ
کلاف به قلم برایان کلاف (17)؛ قهرمانی اروپا، دو بار پیاپی
کلاف به قلم برایان کلاف (18)؛ جدایی برایان از پیتر
کلاف به قلم برایان کلاف (19)؛ سردردی به اسم جاستین فاشانو، لذتی مثل نایجل کلاف