فصل نوزدهم: راه من
نیل وب از امضای قرارداد سرباز نمی زد. می دانست اگر امضای قرارداد با من را رد کند، به روش چینی ها او را شکنجه می دهم. او و اعضای هیئت مدیره را در اتاقشان حبس کردم.
بیش از همه، یک چیز پس از 'بازنشستگی' پیتر تیلور آزارم می داد. اینکه این اعتقاد به وجود آمده بود که بدون او نمی توانم مربیگری کنم. ناتینگهام فارست می توانست به موفقیت ادامه دهد، حتی با وجود اینکه او ما را برای خرید بازیکنانی مانند جاستین فاشانو متقاعد کرده بود! آدم های خوبی گرد من جمع شده بودند. ران فنتون به عنوان دستیار من معرفی شد و در سال های پس از آن، یک متحد بسیار خوب برایم بود. آلن هیل را این بار از ناتس کانتی قاپیدم تا بیاید و مربی جوانان و مسئول استعداد یابی تیم باشد. لیام اوکین نه تنها یک همکار قابل اعتماد برایم بود که مربیای بود که بسیار بیش از آرچی گمیل لبخند می زد. در سال های پس از کناره گیری تیلور، سه بار در لیگ سوم شدیم. دو بار به نیمه نهایی جام حذفی رسیدیم و یک بار نایب قهرمان جام حذفی شدیم. دو بار لیگ کاپ را برنده شدیم و یک بار به نیمه نهایی جام یوفا رسیدیم. اوه، همینطور سیمود کاپ و زد.دی.اس کاپ1 را بردیم، هرچه که باشند. این ها برای من شبیه به شکست قلمداد نمی شود اما آخرین فصلم در سال 1993 از لیگ برتر سقوط کردم که این یکی واقعا شکست بود.
اوضاع پس از تیلور تفاوت کرده بود اما کسی همچنان تردیدی نداشت. تیمی که در سال های بعد ساختیم، برای من همانقدر راضی کننده بود که قهرمان اروپا می شدیم. کسی جایگزین تیلور نشد، ران فنتون شغلی شبیه به او نداشت. مثل گچ و پنیر بودند؛ همرنگ اما متفاوت. در حالی که در کنار تیلور فراوان می خندیدیم، ران به سختی می توانست کنار من چیزی برای لبخند پیدا کند. در واقع از وقتی سیتی گراند را ترک کرده ایم، او ریلکس تر و عیاش تر شده است. به او می گفتم آنقدر صاف و ساده ای که اگر فروشنده بودی نمی توانستی آب به آدم در حال مرگ از تشنگی بفروشی!
با این همه ران نابغه بود، مردی قابل اعتماد و همکاری وفادار که یازده فصل پس از تیلور در کنار من بود. هیچوقت پایین تر از نهم قرار نگرفتیم به جز فصل بد ۹۲-۹۳. دیگر قهرمان لیگ نشدیم اما فوتبالی ارائه می دادیم که هواداران عاشق دیدن آن بودند و با معیارهای ما همخوانی داشت. با بازیکنانی که با داوران بحث می کردند یا توپ را به دلیل تصمیماتی که علیه آن ها گرفته می شد به بیرون شوت می کردند مشکل داشتم. نه تنها با آن رفتارهای احمقانه و کودکانه مخالف بودم که آن بازیکنان را جریمه می کردم. همواره از دیدن مربی هایی که نسبت به واکنش بیش از حد داوران، نسبت به خطاهای بازیکنانشان اعتراض می کنند متعجب می شوم. مربیان به اندازه بازیکنانی که داورها را حساس می کنند مقصر هستند؛ آن ها در قدرت هستند و این شانس را دارند که اوضاع را تغییر دهند. هیچوقت این مشکل را نداشتم.
بابت برخی خریدهایی که پس از تیلور انجام دادیم، مثبت عمل کردیم. استیوارت پیرس، دس واکر، نیل وب و لی چپمن کفه ترازو را به سمت من می چرخاندند. لی چمپن از فرانسه (تیم شاموی نیورت) آمد. در استوک، پلی موث، آرسنال و ساندرلند بازی کرده، همینطور در سوئد و فرانسه. 350 هزار پوند برای خریدش پرداخت کردم. دربی فکر می کرد او را مال خود کرده است، در واقع رابرت مکسول در صحبت با دیلی میرر گفته بود که چپمن خرید خوبی برای دربی خواهد بود و در راه خرید او، من را شکست داده اند. چیزی مثل یک خبر اختصاصی و داغ بود. به دلایلی در اسکاتلند بودیم. ایجنت او دنیس روچ هم وقتی خبر به ما رسید که ممکن است چپمن به انگلستان بازگردد با ما بود. روچ گفت شماره چپمن را ندارم اگر بخواهی. این موضوع عجیب بود چون او تقریبا شماره هر بازیکنی که در بریتانیا یا سایر مناطق جهان نفس کشیده بود را داشت.
وقتی تماس گرفتم چپمن بلافاصله گفت ترجیح می دهم به فارست بیایم، تا دربی. کار تمام شده بود. بهترین انتقالی بود که او انجام داد. در زمینه هایی بازی او را گسترش دادیم که برای افرادی که در هایبوری زمانی او را هو می کردند ناشناخته بود. در دامان شیوه ما افتاد. پیشرفت کرد چون توپ را عقب تر از جایی که به آن عادت داشت به او می رساندیم. توپ را نود درصد بیش از دفعاتی که پیش تر عادت داشت به او می رساندیم. هیچوقت بازیکن گلزنی نبود اما گل های زیادی برای ما به ثمر رساند و وقتی گفت می خواهد برود، مبهوت شدم. چیزی نبود که من ترتیب داده باشم. در خصوص انتقال به فرانسه به طور بدی به او مشاوره داده بودند و مجبور بود پول زیادی از بابت مالیات پرداخت کند. به او گفتم بهترین دوره خود را با ما داشتی. گفتی خانه ای بزرگ با مبلغ رهن زیادی دارم که نمی توانم مالیات آن را پرداخت کنم. به مبلغی بابت جابجایی2 نیاز دارم. باید از اینجا بروم.
همیشه چپمن جوان را دوست داشتم. پس قبول کردم که جابجا شود با اینکه این انتقال بر خلاف نظر من بود. هاوارد ویلکینسون 400 هزار پوند بابت خرید او برای لیدزیونایتد در ژانویه 1990 پرداخت کرد. اوقاتی هست که بازیکنان نیازمند انتقال می شوند، حالا به دلیل مسائل شخصی یا خانوادگی. آن انتقال هم یکی از آن ها بود. چند ماهی پس از بردن سیمود کاپ در ورزشگاه ومبلی می گذشت که برخی مفسران خوب از جمله جان رابرتسون (که سال 86 بازنشست شده بود) می گفتند که این تیم فارست از تیمی که در ابتدای دهه قهرمان اروپا شد، تیم بهتری است. بازیکنان بیشتری داشتیم که با توپ خوب کار کنند و بتوانند به نیل وب پاس دهند. او در سال 1985 به سیتی گراند آمده بود و یکی از موثرترین خرید ها بود. باشگاه های زیادی وب را می خواستند، از جمله کویینز پارک رنجرز و استون ویلا اما بعد از اینکه در شبِ بازی با تاتنهام، او را در هتلی در لندن دیدم، دیگر کسی شانسی برای خرید او نداشت. آن زمان مردم نمی دانستند که او چقدر می تواند بازیکن خوبی باشد. مهاجم بود یا هافبک؟ خود را به طور کامل در پورتموث به عنوان مهاجم یا هافبک ثابت نکرده بود.
همانطور که گفتم مربیگری، قضاوتی در خصوص کیفیت هاست. اینکه مرتبا باید تصمیم بگیرید. در اولین بازی خود سعی کرد چند سانتر نمایشی انجام دهد و تنها کاری که انجام داد این بود که توپ را از جریان بازی خارج کرد. او را بیرون کشیدم و کس دیگری را به بازی فرستادم. به او گفتم که کار با توپ به طور عادی به اندازه کافی سخت هست و دیگر نیازی نیست از آن مناطق زمین، آنطور توپ ها را به طور چیپ بفرستد. به او گفتم یادت باشد که توپ را روزی زمین نگه داری. به او یاد دادیم چطور بازی کند. به او یاد دادیم که چطور به یک هافبک تبدیل شود چون در ابتدا به اندازه کافی تکل نمی زد. وقتی اولین بار در مورد وظیفه ای که در خط میانی داشت به او گفتم، گیج به نظر می آمد. پس به او گفتم اولین کاری که باید بکنی این است که توپ را بگیری چون بدون آن نمی توانیم بازی کنیم. در پایان او به تیم ملی انگلستان رسید، همینطور بسیاری دیگر از آن بازیکنان ما.
پس موفقیت به دنبال موفقیت می آید. مانند لیگ کاپ سال 1990 که در آن -با گل کسی که ممکن بود پس از آن بازی عجیب در دربی آنقدرها دوام نیاورد تا به سال های بعدی، در تیم ما برسد- قهرمان شدیم. نایجل جمسون شخصیت مغروری چون من داشت. پدرش پلیس بود و مادرش معمولا نامه هایی برایم می نوشت و بابت اینکه مراقبش هستم، تشکر می کرد. فکر می کنم از اینکه در باشگاه، مجبور است منظم باشد و این برایش بسیار خوب بود، تشکر می کرد. این را به شیوه ای دردناک یاد گرفت. تیم رزرو ما در دربی برنده شد اما خسته شدیم. در ده دقیقه پایانی، بازیکنان خود را روی زمین می کشیدند. جمسون را به عنوان تعویضی فرستادم و دستور این بود که در سمت راست بازی کند و توپ را هر بار که صاحب شد، تا نقطه کرنر ببرد. اما او همیشه می خواست مورد توجه قرار بگیرد. شروع کرد به اینکه با توپ به داخل بزند، ریسک کند و پیروزی پر ارزش را به خطر بیندازد. وقتی در رختکن او را مقابل خود دیدم، عصبانی بودم. دوباره دستوراتی که داده بودم را تکرار کردم و او چیزی گفت مثل اینکه احساس می کرد می تواند یک پاس خوب بدهد یا برای گل زدن تلاش کند. گفتم بلند شو. با مشت به شکمش زدم.
او هیچوقت به طور کامل من را راضی نکرد که می تواند جایی در ترکیب تیم اصلی داشته باشد و بعد که به شفیلد ونزدی رفت، هیچوقت آنطور که باید ترور فرانسیس را راضی نکرد. فرانسیس بارها با من تماس گرفت و گفت نمی توانم چیزی از این پسر در بیاورم. همه چیزی که می خواهد این است که به ناتینگهام بازگردد. خنده دار بود که چه تعداد بازیکنانی که فارست را ترک کردند، می خواستند بعد به تیم بازگردند. بسیاری از آن ها وقتی که بازی نداشتند، برای دیدن بازی های ما به استادیوم می آمدند. جایگاهی پر از صمیمیت ساخته بودیم، اتمسفری که همه در آن به مانند خانه احساس آرامش می کردند.
جری بیرتلس دیگر بازیکنی بود که فارست را ترک کرد و بعد بازگشت. او را با یک میلیون به منچستر یونایتد فروختیم اما کار خاصی در اولدترافورد انجام نداد، مانند بازیکنان بسیار دیگری که آنجا شکست خوردند. او برای دوره دوم به سیتی گراند آمد به نظر فراموش کرده بود که چطور نمی توانم گلایه کنندگان را تحمل کنم. یکی از آن بازی هایی بود که برخلاف قضاوتم، برای به دست آوردن کمی پول بیشتر برای خزانه باشگاه در جایی در خاورمیانه داشتیم. تفریح های آنطور را هیچوقت دوست نداشتم اما کارهایی هست که باید انجام شود. از ساعت پنج صبح بیدار بودم تا از خانه به سیتی گراند بروم، همراه سایرین سوار اتوبوس شوم و بعد به هیتروی لندن برویم. حس چندان خوبی نداشتم. وقتی رسیدم، بیرلتس داشت غرغر می کرد و دست از این کار برنداشت. هیچکدام از بازیکنان از اینکه آن ساعت در اتوبوس باشند خوششان نمی آمد اما حداقل مانند من با وضعیت کنار می آمدند. وقتی کسی چیز جالبی برای گفتن نداشت، بهتر بود دهانش را ببندد.
اما بیرتلس دهانش را نبست. ادامه داد و ادامه داد. چندین بار به او اخطار دادم اما تغییری به وجود نیامد. می شنیدم که گلایه می کند: چه کار داریم می کنیم؟ چرا باید این همه راه را برویم؟ در حالی که اتوبوس داشت از ناتینگهام خارج می شد، احساس کردم دیگر کافی است. فریاد زدم راننده! اتوبوس را نگه دار. کسی پیاده می شود. همه ساکت شدند و گوش ها را تیز کردند. گفتم بیرتلس، پیاده شو. گفت اما رئیس... گفتم علاقه ای به اما ها ندارم. از شنیدن غرغرهایت بابت چیزی که همه با آن سر و کار داریم خسته شدم. برو بیرون. گفت اما اینجا باید چه کار کنم؟ چطور باید به خانه برسم؟ گفتم نمی دانم. باید پیش از ایراد گرفتن به این موضوع فکر می کردی. ما می دانیم چطور باید به فرودگاه برسیم و تو باید خودت فکری به حالت بکنی. یک تلفن پیدا کن و تاکسی خبر کن. خداحافظ. در اتوبوس را بستیم و فوتبالیستی میلیون پوندی را در خیابان رها کردیم.
نمی توانستم ایرادگیرها را تحمل کنم. پرواز را نیز همینطور. عاشق کودکان هستم اما آن ها را هم نمی توانستم در حالی که منتظر بلند شدن هواپیما بودم تحمل کنم. در هواپیما منتظر بودیم و همه جا کودکانی دیده می شدند. کنار جان لاوسون که یک خبرنگار محلی و یک دوست بود نشسته بودم که صدای به هم خوردن اشیا می آمد. به ردیف جلویی گفتم بچه هایتان را کنترل کنید، مطمئن شوید که به من نزدیک نمی شوند. تاثیری نداشت. جوابی شنیده نشد. بچه ها در اطراف این سمت و آن سمت می رفتند و این باعث می شد عصبانی تر شوم. به جایی رسیدم که دیگر صبر نداشتم. بلند شدم و ضربه ای به صندلی جلویی زدم و به فریاد گفتم یک بار گفتم، بچه هایت را از من دور کن. نفر جلویی برای اولین لب به سخت باز کرد و گفت آن ها بچه های من نیستند. آن ها ربطی به من ندارند. دیگر هم تا زمان پیاده شدن از هواپیما چیزی نگفت. حتی وقتی همه چیز طبق نقشه پیش می رفت می ترسیدم. وقتی اوضاع بد پیش می رفت، اوضاع بسیار بدتر می شد. هواپیما مشکلی نداشت اما کمی پس از استارت به ناگاه کُند شد و بعد ایستاد.
در حال بررسی وضعیت بودند و آماده استارت دوباره اما این برای من صدق نمی کرد. یکی از مهمان دار ها را صدا زدم و گفتم به کاپیتان بگو ما پیاده می شویم. او گفت نمی توانید پیاده شوید. درها را باز نمی کنیم. گفتم به کاپیتان بگو اگر درها را باز نکنید، من آن ها را باز می کنم. چون داریم از هواپیما پیاده می شویم. همین حالا. درها را باز کردند و ما پیاده شدیم، البته وقتی که به ناتینگهام رسیدیم. نمی دانم چه اتفاقی در مورد مسابقه ای که قرار بود در آن باشیم رخ داد. نمی توانستم کمتر از آن اندازه اهمیت بدهم. از اینکه از هواپیما پیاده شدیم، پشیمان نبودم. تنها پشیمانی من این بود که بیرتلس پیش از ما به خانه رسید! این تنها مسئله ای بود که با او پیش آمد. بازیکنی حرفه ای بود که هیچوقت آزار بیشتری فراهم نکرد.
چه چیزی می شود در مورد بازیکنی که تیلور بابت خریدش، مرا کشت بگوییم؟ جاستین فاشانو یک سردرد دائمی بود. باید بگویم شگفت زده شدم که در سال های اخیر جایی خواندم با جولیت گودیِر قرار می گذارد. بیشتر فکر می کردم با جک داکورث3 قرار بگذارد! یک میلیون پوند بابت فاشانو پرداخت کردیم و به نظر بدترین پولی بود که سرمایه گذاتری کردیم. گل او در لباس نوریچ به لیورپول، بارها و بارها در شبکه BBC پخش شده بود و به عنوان برترین گل فصل انتخاب شده بود. وقتی او را خریدیم، بارها اتفاق افتاد که او را نگاه کنیم و بگوییم او دیگر هیچوقت گل نخواهد زد. سه گل در سی و یک بازی لیگ به ثمر رساند که یکی از آن ها به عنوان یار ذخیره بود.
بازیکنانی به دلایل مختلف من را ناامید کردند. گری مگسون را خریدم اما به او بازی نمی دادم چون او را بازیکن خوبی نمی دانستم. ساده ترین کارها را هم نمی توانست انجام دهد. بعد از فارست دوره بازی خوبی داشت و برایش خوشحالم. جان شریدان را خریدم و به او هم بازی ندادم. برای شروع نمی توانستیم کاری کنیم که لبخند بزند. به یک دلیل دیگر هم بود. همانطور که آسا هارتفورد کوچک، که تنها سه بازی قبل از جابجایی انجام داد. هافبکی که می خواستیم نبودند. شریدان پاس می داد و بعد می ایستاد. می خواستیم که جنبش داشته باشد. او را به شفیلد ونزدی دادیم. وقتی خرید اشتباهی انجام می دهید، بهترین درمان این است که در کوتاه ترین زمان آن را بپذیرید و از شر بازیکن خلاص شوید.
این اتفاقی بود که در مورد فاشانو افتاد، البته پس از یک سری دردسرهای بزرگ. بارها و بارها اخراج شد. باید او را بابت چیزهایی مانند پرتاب کردن کفش هایش به میان جمعیت هواداران جریمه می کردم. فکر می کرد چند بار می توانیم استوک های نو برایش تهیه کنیم؟ یک بار برای یک عمل روی پایش زمان تعیین کردم و اتاق عمل را هماهنگ کردم. انگشت های بزرگ خاصی داشت که ممکن بود دلیل گل نزدن هایش باشد. در زمان تعیین شده، حاضر نشد. عادت داشت خودروی جیپش را در جایی که نباید پارک کند. از گلایه هایش در مورد جریمه های پارک کردن خسته شده بودم. شمارش برگه های جریمه پرداخت نشده او از دستمان در رفته بود. چیزی بین بیست تا سی بودند. یک گروهبان پلیس آمد و گفت متاسفم برایان اما باید کاری در مورد او بکنیم. گفتم متاسفم نباش. به او اخطار ندهید، با او مدارا نکنید، او را به زندان بیندازید! فاشانو را آوردم و گفتم باید سی برگه جریمه داشته باشی. اگر آن ها را پرداخت نکنی، پلیس این اجازه را از من گرفته که تو را زندانی کند. جریمه ها را پرداخت کرد.
شخصیت درهمی داشت. یک روز آمد و گفت خدا را پیدا کردم. اعتقاد داشت مسیحی است که دوباره زاده شده است. گفتم خدا را پیدات کردی؟ خوب است. پس بگو بیاید و چک های حقوقت را خودش امضا کند! تلفنی به من شد و خبر رسید که فاشانو به کلابی می رود که برای افراد همجنسگرا است. سلیقهاش به تنهایی چندان من را آزار نداد، اینطور دوست داشت، اما این کار تصویر بدی از غیرحرفهای گری یکی از اعضای تیم ما نشان می داد. او را صدا کردم و امتحانی برایش در نظر گرفتم. گفتم وقتی یک قرص نان بخواهی کجا می روی؟ گفت به نانوایی به گمانم. گفتم وقتی ران گوسفند بخواهی کجا می روی؟ گفت به قصابی. گفتم پس چرا مرتبا به آن باشگاه همجنسگراها در شهر می روی؟ کمی شل شد. متوجه منظور من شد و به زودی به جایی رسیدیم که دیگر نمی توانستم از او دفاع کنم. معلم دینی خاص خود را داشت، یا هر اسم دیگری که صدایش می زد و همینطور ماساژور مخصوص خودش. اما وقتی با یکی از آن ها به تمرین تیم آمد، کارش تمام شد. از او خواستم که از زمین تمرین خارج شود، می خواستم راهش را از ما جدا کنم اما حاضر به خارج شدن نشد.
کار به جایی رسید که او را تهدید کردم که با پلیس تماس می گیرم. همچنان حاضر به خروج نمی شد. تماس گرفتم و گفتم لطفا یک پلیس بفرستید تا جاستین فاشانو را بازداشت کند. به سرعت دو افسر پلیس که کوتاه ترین پلیس هایی بودند که تا آن زمان دیده بودم، از راه رسیدند. فکر می کردم فاشانو می تواند هر کدام از آن ها را در یک جیب بگذارد. اول از جایش تکان نمی خورد اما بعد در حالی که اعتراض می کرد برده شد. مدتی ترانه و رقصی در این خصوص وجود داشت. اتحادیه بازیکنان هم خشمگین شده بود اما در نهایت سر و صداها خوابید. کاری کردیم که ناتس کانتی ما را از شر او راحت کند اما آنجا هم زیاد دوام نیاورد و به تیم دیگری، این بار بی سر و صدا منتقل شد.
برخلاف اتفاقی که در اسپانیا افتاده بود. رونی آن زمان مسئول تیم بود. صدای سر و صدایی بلند را از کریدور هتل شنید، صدایی مثل شلیک گلوله. ساعت دوی صبح بود. کالین لاورنس هم از خواب بیدار شده بود. این دو برای تحقیق به اتاقی رفتند که فاشانو و ویو اندرسون مشترکا داشتند. در اتاق خرد شده بود و سوراخی بزرگ در میانه آن بود. ویو اندرسون را دیدند که دو بالش دو سمت سر خود گرفته بود و چشم هایش کاملا باز بود. فاشانو هم در حال شستن دست هایش، از خراب کاریای که انجام داده بود در دستشویی بود. چیزی برای مدتی نگفت. بعد مشخص شد که فاشانو کابوس دیده است. بعد از تخت بلند شده و خود را به در کوبیده است. پسرک عجیب! پس از آن بیشتر چیزهایی که در مورد فاشانو گفته شد، در مورد زندگی خصوصی او بوده است. فکر می کنم هنوز به جایی شبیه به همانجایی می رود که وقتی نان نیاز داشته باشد می رود. نه، خرید فاشانو یکی از خریدهای خوب تیلور نبود. جای تیلور خالی بود هرچند فصولی با دستاوردهای بسیار داشتیم و باید او را در باشگاه حفظ می کردیم اما حتی در کنار هم، ممکن بود در میانه دهه هشتاد کارمان تمام شود.
قدم پیش گذاشتم و با یک چک سی و پنج هزار پوندی مانع اعلام ورشکستگی ناتینگهام فارست شدم. باشگاه بی پول بود. نمی توانستیم پول زیاد را برای خرید بازیکنان بد هزینه کنیم. بدهی باشگاه به سه میلیون پوند رسیده بود و می توانست ما را فلج کند. موعد پرداخت مالیات رسیده بود و کارمندان اداره مالیات آماده بودند که سر برسند. هیچوقت عادت به پرداخت بی دلیل پولم نداشتم اما فارست به اوضاعی وخیم رسیده بود و باید کاری می کردم. به موسسه مالی اینلند زنگ زدم و گفتم چک من را قبول می کنید؟ گفتند بله. بی شک چک شما را قبول می کنیم. اما نمی توانیم چک یا قول دیگری را از سوی باشگاه شما بپذیزیم. پس یک چک امضا کردم و باشگاه اینطور زنده ماند. آن ها را از مشکل بیرون آوردم تا دوباره به راه خود ادامه دهند.
راه حل این بار آن ها برای دور کردن گرگ ها، فروش پیتر داونپورت با 750 هزار پوند به منچستریونایتد بود. سی و پنج هزار پوندم را پس گرفتم اما چند سال بعد آنقدر خوش شانس نبودم. مائوریس روورث رئیس باشگاه شده بود. او بانکدار بود و یک بار که به مشکل خورده بود، به نزد من آمد. حزئیات را از او نپرسیدم اما دلم برایش سوخت. با رکود مواجه شده بود و موعد بازپرداخت وامی که گرفته بود نزدیک بود. صد و هشت هزار پوند به او قرض دادم. در مورد پول همیشه دیوانگی به خرج نمی دادم اما آن مرتبه، یکی از آن ها بود. روورث دستگیر شد و به خاطر کلاه برداری به زندان رفت. حدود یک میلیون پوند کلاه برداری کرده بود. هیچوقت او را به خاطر اینکه پول من گرفت و وارد این شرایط کرد نبخشیدم. او می دانست که بابت یک میلیون کلاه برداری کارش تمام است، دیگر چه نیازی به تبدیل آن عدد به 1.1 میلیون داشت؟ مطمئن نیستم که چقدر در زندان ماند اما مطمئن هستم که به اندازه کافی زندانی نشد. فکر نمی کنم هیچوقت پولم را پس بگیرم.
در میان مشکلات 1980 جوان دیگری ظهور کرد که از الگوی یافتن بازیکنان کلاف پیدا نشد، از خانواده او پیدا شد. نایجِ من (نایجل کلاف) تصمیمی سخت و شجاعانه گرفت. پسر کوچکی که یک بار تمام پرواز به سمت خانه را زیر صندلی من در هواپیما خوابیده بود، تصمیم گرفت که بیاید و برای من بازی کند. باید بگویم که کار کردن برای والدین، برای یک فرزند راحت نیست اما وقتی آن پدر من باشم، کار به مراتب سخت تر می شد. شیوه من ساده و مستقیم بود. به این نقطه می رسیدم که به او بگویم می توانی برای خود یک زندگی بسازی اگر به اندازه کافی خوب باشی اما اگر نباشی، کنار می روی. توجه ویژه ای به نایجل به نسبت برادر بزرگترش سیمون یا خواهر جوان ترش الیزابت نداشتم. همه آن ها را دوست داشتم و می دانستم آن ها مادر خود را دوست دارند.
با این حال به نایجل اعتقاد داشتم که می تواند شماره نه یا مهاجم میانی باشد و وقتی کار می کردیم، این را مرتبا به او می گفتم. او شایسته بیشترین تشویق است، نه تنها به خاطر تحمل من به عنوان مربی که به خاطر رفتار شایسته ای که از خود نشان می داد. او بیش از من برای تیم ملی بازی کرد و فکر می کنم شایسته این بود که بازی های بیشتری انجام دهد. پس از ترک مدرسه برای تیم های ای.سی هانترز در ساندی لیگ4 بازی کرد که برادرش برایش ترتیب داده بود. شاید سیمون هم می توانست فوتبالیست شود، چه کسی می داند؟ می توانست با توپ بازی کند و هد بزند اما پس از مصدومیت بدی که در ابتدای جوانی زانویش دچار شد، شانسی نداشت. مصدومیتش چیزی شبیه مصدومیت من بود. همه ما به نوعی با تیم هانترز مربوط بودیم. شغلی رسمی آنجا نداشتم اما هر هفته آنجا بودم و به هر شکلی از آنها حمایت می کردم. بسیاری از پسران فارست به نحوی با آن باشگاه سر کار داشتند و برخی از نفرات ما، مدتی آنجا بازی کرده بودند.
از بازی های هانترز برای بازی دادن به نفرات آزمایشی فارست استفاده می کردم. یک بار بازیکنی از سوئد را برای دو هفته تمرینی در اختیار گرفتیم. نامش را یادم نیست اما در سطحی ملی پوش بود. به سختی در تمرینات کار کرد و در چند بازی تمرینی حاضر شد اما به نظر کادر فنی به اندازه کافی خوب نبود. می گفتند نمی تواند بازی کند. گفتم که باید خودم ببینم. او این همه راه را از سوئد لعنتی آمده است. در بازی یک شنبه ای.سی هانترز به او بازی بدهید. بازی کرد اما پیشرفتی مشاهده نشد. فردا در زمین تمرین گفتم او را سوار کشتی بعدی کنید. متاسفانه وقتی به کشورش برگشت در یک مصاحبه تلویزیونی حاضر شد. گفت بله آقای کلاف را دیدم. ناتینگهام جای زیبایی است و بله او تحت تاثیر من قرار گرفته بود اما تنها در یک مسابقه حاضر شدم که برای تیمی به اسم هانترز بود. پسرک بی گناه. هانترز را آنقدر راحت گفت که انگار گفته است آث میلان. می دانید که سوئدی ها چطور هستند. آن ها انگلیسی لعنتی را بهتر از ما صحبت می کنند.
سازمان لیگ متوجه شد. احتمالا از طریق کسی که آن مصاحبه را دیده بود. آن ها در نامه ای از ما بابت جذب بازیکنی خارجی به عنوان یار آزمایشی و بازی دادن به او در ترکیب تیمی که ربطی به ما نداشت توضیح خواستند. جریمه نشدیم اما از ما خواستند که این رفتار غیرمعمول را دیگر انجام ندهیم. نمی دانم چه قانونی را شکسته بودیم اما به هر حال به همان طریق فهمیده بودیم که آن پسر به اندازه کافی خوب نیست. رقبای تیم هانترز شامل الماس هایی سخت بسیار بودند، اشخاصی سرسخت و شرور؛ گاهی فکر می کنم که ساندی لیگ سخت ترین سطح فوتبال است. اما به ازای آن افراد سرسخت، بازیکنانی خوب و تیم هایی زیبا نیز آنجا حاضر هستند. بسیاری از حرفه ای ها کار خود را از همان جا شروع کرده اند.
در واقع نایجل حتی پس از بازی برای فارست در شنبه ها، هنوز یکشنبه ها برای هانترز بازی می کرد. هنوز آماتور بود و مطمئن می شدیم که آخر هفته ها مشغول باقی بماند. بازیکنان خشن که کسی را هدف قرار دهند در ساندی لیگ زیاد بودند. نایجل بیش از اندازه به هدف آن ها تبدیل می شد. یک روز اتفاقی افتاد. هانترز خارج از خانه بازی می کرد و سکوها به افراد محلی تعلق داشت. وقتی پیش از بازی وارد رختکن شدم، همگی به طرز عجیبی ساکت بودند. ساکت بودن چیزی است که در پسران شانزده تا نوزده ساله یافت نمی شود. به سیمون نگاه کردم و دیدم که سرش تا تقریبا زمین پایین آمده است. ابتدا فکر کردم کسی یادش رفته که پرچم کرنر را بیاورد. در آن سطح باید پرچم کرنر، سطل و اسفنج با خود داشته باشید چون ممکن است فراموش شوند و به مشکل بخورید. نظر اولیه من این بود که مشکل از پرچم کرنر است اما تجربه می گفت که چیز دیگری پیش آمده است. سرم را بالا آوردم و نایجل را با صورتی که عمده آن قرمز بود دیدم. گفتم چه شده؟ چیزی نگفت، مثل همیشه؛ اما یکی دیگر از پسران گفت دروازه بان آن ها یک فنجان چای روی او ریخته است.
مستقیم به رختکن حریف رفتم و با دروازه بان آن ها روبرو شدم. پرسیدم که آیا فنجانی چای روی پسر من ریخته ای؟ او این موضوع را تائید کرد و تصمیم گرفتم مسئله را به صورت قانونی پیگیری کنم. بازی را کنسل و پلیس خبر کردم. یک بازرس با همکار خود آمد. گفتم دردسر نمی خواهم اما این فرد باید جریمه شود. آن روز همگی به مرکز پلیس رفتیم و در نهایت کار به دادگاه و جریمه برای آن دروازه بان رسید. مشکلی بود که به خاطر من برای نایجل به وجود آمد. همیشه سعی می کرد مشکلاتش را خودش حل کند. مثل بیشتر والدین، دوست داشتیم آن ها را به راهی ببریم که از اشتباه دوری کنند. از همان ابتدا مشخص بود که نایجل بهتر از هر کاری، می تواند فوتبال بازی کند. تمرینات با دیو ماکای در دیوار مخصوص شوت زنی زیر سکوهای دربی جواب داد. تا زمانی که توانست نمره ای کامل در فرانسه، ادبیات انگلیسی و تاریخ (در دومین تلاش) بگیرد، آنجا باقی ماند. در هشت یا نه درس کمترین نمره ممکن را گرفته بود. باربرا می خواست او به دانشگاه برود اما آینده او با فوتبال عجین شده بود. اولین بازی خود را به عنوان یک آماتور هجده ساله مقابل تری بوچر مدافع تیم ملی انگلستان انجام داد.
وقتی نایجل در هانترز بازی می کرد، مورد توجه یکی دو باشگاه از دسته اول قرار گرفت. یکی از آن تیم ها دربی بود. مربی آن ها آرتور کاکس می خواست او را به خدمت بگیرد. او هیچوقت دست از تجلیل از نایجل بابت اینکه راهش را پیدا کرده بر نداشت. اما رونی فنتون مرتبا به من می گفت می دانی به قتل می رسیم اگر نایجِ تو به تیمی دیگر برود؟ اولین بازی او، یا بهتر بگویم وقتی که سرانجام پس از هفته ها آزار و اذیت همکارانم در مورد بازی دادن به او تصمیم گرفتم به او بازی بدهم، کمی اتفاقی بود. باکسینگ دی 1984 یعنی دقیقا بیست و دو سال بعد از روزی بود که گلر حریف در راکر پارک دوره بازی من را به پایان رساند.
در ابتدا دائما با هم بودیم و در ماشین من می نشست. تا مدتی حق اینکه ماشین خود را داشته باشد، نداشت چون باور نداشتم که به اندازه کافی زمان را در سمت شاگرد به عنوان یک فوتبالیست سپری کرده باشد. به عنوان کسی که آهسته آهسته راه خود را از آلبرت پارک به سوی آیرسام پارک پیدا کرده بودم، بیست و شش سال داشتم که اولین ماشینم را خریدم. نمی توانم برخی صحبت های خیره سرانه بازیکنان جوان تر، که جز این را می خواهند تحمل کنم. بسیار خوش شانسند که این روزها بسیار زود از سوی اسپانسرها اولین ماشین های خود را صاحب می شوند و حتی نیاز به خرید آن احساس نمی شود.
زمان می برد تا هر فوتبالیستی خود را در یک باشگاه اثبات کند. باید خود را برتر از همبازیانش نشان می داد، نه تنها از نظر کیفیت در زمین تمرین که از نظر قابل اعتماد بودن در زمین مسابقه. شک ندارم که وقتی پسرم وارد رختکن فارست شد، همه بازیکنان به نحوی مشکوک شدند. احتمالا پیش خود گفتند مواظب باشید پسرها، از این به بعد هرچه بگوییم مستقیما به مربی خبر داده می شود. در یکی از سفرهای تیم، در اتوبوس از جایی بر می گشتیم که متوجه شدم آن ها نایجل را پذیرفته اند. یکی از دوستان دس واکر هم سوار اتوبوس شده بود که کنار هم نشسته بودند. آن دوست، کلاف جوان را به دس نشان داد و بعد انگشتش را به نشانه سکوت روی لبش گذاشت. واکر بلافاصله گفت هیچوقت به آن پسر شک نکن. آدم صادقی است. هرچه می توانی به او بگویی و پیشش باقی می ماند.
چیزی نگفتم، حتی طوری رفتار نکردم که متوجه شده ام اما افتخار کردم. تعریف بزرگی از سوی واکر برای پسرم بود. در واقع آن دو بعدها دوستان خوبی برای هم شدند. وقتی نایجل حرفه ای شد، نقشی در قراردادهای او نداشتم. رون فنتون در این موضوع مسئول بود. هیچوقت در مورد پول با نایجل بحثی نداشتم، حتی زمانی که در کوارندون، با ما زندگی می کرد. به رون گفتم قرارداد او، مسئله ای بین شما دو نفر است. من را دخیل نکن. به اندازه کافی بازی او را دیده ای، پس به اندازه ای که لایق است دستمزد برایش در نظر بگیر. به او کلک نزن که دستمزد کمتری برایش در نظر بگیری چون پسر من است و همینطور به باشگاه کلک نزن که به خاطر اینکه پسر من است دستمزد بیشتری بگیرد.
صادقانه این تنها باری بود که در تمام سال هایی که برای من بازی کرد، صحبتی در مورد قراردادش زدم. در زمین او را کلاف یا شماره نه صدا می زدم و او هم، من را رئیس صدا می کرد. در خانه، پدر و پسر صدا زده می شدیم. اینطور آرامش روانی بیشتری داشتیم. وقتی خود را ثابت کرد و قرار شد دوباره با فنتون (بابت تمدید قرارداد) صحبت کند، رون از او خواست که بنشیند. بعد به او گفت که حالا دو سالی است که اینجا هستم و در ترکیب اصلی جا گرفته ام. پس می خواهم که به اندازه سایرین دستمزد بگیرم. نیازی نبود چیزی به او یاد بدهم، این را از سایرین یاد گرفته بود.
اینطور نبود که جایی ویژه برای پسرم در تیم در نظر گرفته باشم هرچند از وقتی که کوچک بود جایی همان حوالی داشت. این طبیعت او بود. گلیمش را از آب در می آورد و هوش فوتبالی داشت. می دانست چه زمانی باید ساکت باشد یا مخفی بماند چون همینطور بزرگ شده بود. همانطور ادامه داد تا وقتی که حرفه ای شد و توانست ماشین خود را داشته باشد. پیش از آنکه من بتوانم به وان برسم، حمام کرده و لباس پوشیده بود. علاقه زیادی به الکل نداشت و از همین رو راننده خوبی برای سایر نفرات تیم بود. وقتی استیوارت پیرس از کاونتری به باشگاه آمد، در ابتدا مشکلی در خصوص او داشتیم. کمی قبل از آن بود که به خانه خود منتقل شود. چندان نگران اینکه بازیکنانم خارج از شهر ناتینگهام زندگی کنند نبودم. هرجا که راحت بودند می توانستند زندگی کنند. در مکان های متفاوتی، در ایستگاه اتوبوس می ایستادیم و آن ها را سوار می کردیم. آلن هیل یک بار به من گفت مرتبا به پیرس می گویم که او را در ایستگاه اتوبوس سوار می کنیم اما نمی تواند (تا ایستگاه) رانندگی کند. گفتم خوب او را ببرید تا امتحان رانندگی بدهد. گفت نمی تواند، از این کار محروم شده است.
روزهای نگران کننده ای داشت. جرات نداشت به من بگوید گواهینامهاش را گرفته اند. همه بازیکنان این را می دانستند و من آخرین نفر بودم که متوجه می شد. جریمه ها از سوی من مشخص می شد که از سوی جان رابرتسون به اسم روزهای نامه قرمز نامگذاری شده بود. در پاکت هایی که به رنگ پیراهن باشگاه قرمز بودند، به دست بازیکن می رسیدند. نایجل هم از جریمه ها سهم داشت. عمدتا جریمه ها به خاطر دیرکرد سر تمرینات بود. برای او دو برابر در نظر می گرفتم. اگر دیگران 25 پوند جریمه می شدند، او را پنجاه جریمه می کردم. این سزای پسر مربی بودن و همینطور مهاجم اصلی بودن بود. احترام هم تیمی هایش را کسب کرده بود اما هنوز باید احترام رقبا را کسب می کرد. همینطور باید با جنجال هواداران رقیب که او را هو می کردند و پسرِ بابایی صدا می زدند مقابله می کرد. وقتی پاس بدی می داد یا ضربه بدی می زد، بیشتر در نیمکت پیچ و تاب می خوردم. گاهی برایش متاسفم می شدم اما این را هیچوقت نشان نمی دادم. زندگی سخت و فوتبال نیز ورزشگی دشوار است.
فهمیدم که احترام بازیکنان سایر باشگاه ها را کسب کرده است، به خصوص از سوی اسم های مطرح. یک روز مقابل آرسنال عالی کار کرد، به خصوص مقابل تونی آدامز. آدامز هم جوان بود. از این که مرتبا پسرم را از پشت می زد عصبانی بودم. پس لب خط به او گفتم در اولین فرصتی که به دست آوردی، آدامز را بزن. من را منتظر نذار. او را نصف کن. جورج گراهام مربی آرسنال در نیمکت تیم حریف حرف هایم را شنید و گفت نیازی به این کار نیست برایان. به او گفتم هی. بیست دقیقه لعنتی گذشته و مهاجم من چیزی در مقابلش ندیده. مرتبا او را از پشت می زنند.
یک بار دیگر توپ به برایان رسید و با توپ مستقیما به سمت آدامز رفت. از او رد نشد، با تمام قدرتش، خود را به او کوبید. دامز روی زمین افتاد در حالی که نمی دانست دقیقا چه اتفاقی رخ داده است. تنها یک بازیکن را دیدم که این کار را بهتر انجام می داد، ویلی کارلین در دربی که حتی جثه ای کوچک تر داشت. همان برخورد باعث شد که آدامز، نایجل را یکی از بهترین بازیکنان کشور بداند. حرف ها پخش می شوند. دیگر کسی سر به سر او نگذاشت. مدافعان، مهاجمان را به دو دسته تقسیم می کنند: آن ها که وقتی تکل می زنیم می پرند و آن ها که نمی پرند. نایجل کلاف نمی پرید. تونی آدامز تا پایان مسابقه دیگر به سوی نایجل نیامد. پیغام مخابره و درک شد. نایجل را همینطور به اسم ریپ ون وینکل1 در رختکن می شناختند چون همیشه می توانست در هر شرایطی بخوابد.
ادامه دارد...
پاورقی
ریپ ون وینكل داستان كشاورزی زنذلیل است كه نزد مردم بسیار محبوب است اما در كار و زندگی خانوادگیاش تنها یک شكستخورده به شمار میآید. در طی سفری به كوهستان وی به گروهی از مردان برمیخورد و نوشیدنیای از جام آنان مینوشد كه وی را به خوابی بیست ساله فرو میبرد. دنیای پیرامون وی پس از این بیست سال تغییرات مهمی كرده است...
- در واقع یک جام بود. full members cup اسم جامع تری برای آن است. بین 85 تا 92 با حضور تیم های دسته اول و دوم برگزار شد. چلسی و فارست هر کدام دو بار قهرمان شدند.
- مبلغی از رقم انتقال به بازیکنان می رسد و به آن signing-on fee می گویند.
- بازیگران زن و مرد سریال تلویزیونی و سطح پایین Coronation Street
- چیزی پایین تر از لیگ سراسری آماتور. بازی ها یکشنبه ها برگزار می شود و بسیاری از میخانه ها در آن تیم دارند. سقوط یا صعود در آن ها معنی ندارد.
قسمت های قبلی:
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود
کلاف به قلم برایان کلاف (10)؛ شورش در شهر!
کلاف به قلم برایان کلاف (11)؛ رد کردن پیشنهاد تیم ملی ایران!
کلاف به قلم برایان کلاف (12)؛ چهل و چهار روز در یونایتدِ نفرین شده
کلاف به قلم برایان کلاف (13)؛ رسیدن به آن لیگ بزرگ با ناتینگهام فارست
کلاف به قلم برایان کلاف (14)؛ قهرمان شدن نه مثل یک شگفتی ساز، که مثل یک طوفان
کلاف به قلم برایان کلاف (15)؛ بهترین مربیای که انگلستان هیچگاه نداشت
کلاف به قلم برایان کلاف (16)؛ با اولین بازیکن میلیون پوندی در راه فینال مونیخ
کلاف به قلم برایان کلاف (17)؛ قهرمانی اروپا، دو بار پیاپی
کلاف به قلم برایان کلاف (18)؛ جدایی برایان از پیتر