اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به قهرمانی در فصل 2007-2008 سری آ رسیدیم. و رسانه هایی که متوجه شده اند او بیشترین دستمزد را در دنیای فوتبال دریافت می کند. البته زلاتان نگران مصدومیت زانویش است چون یورو 2008 فرا رسیده و او باید برای تیم ملی سوئد به میدان برود.
اینتر 17سال به قهرمانی سری آ نرسید. سال ها تلاش کردن و دوران سختی پر از شکست و رنج و بدشانسی داشتن. ولی وقتی من اومدم دوبار پشت سر هم قهرمان سری آ شدن. طرفدارا دیوانه شده بودن. وارد زمین شدن و همه مون رو بغل کردن. تو رختکن همه داشتن جیغ می زدن و خوشحالی می کردن. بعد همه ساکت شدن و مانچینی وارد شد. مانچو زیاد محبوب نبود. مخصوصا بعد اون حرفاش در مورد رفتن از تیم و بعد هم چرخش 180درجه ای. و البته نمایش نسبتا ضعیف تو لیگ قهرمانان. ولی خوب حالا قهرمان لیگ بود. بازیکنا هم یکی یکی باهاش دست دادن و ازش تشکر کردن و گفتن "ازت خیلی متشکریم. تو این کارو برای ما کردی." بعد مانچینی سمت من اومد. من تشکر نکردم. بهش گفتم "خواهش می کنم!" بعد همه خندیدن. بعد تو مصاحبه با رسانه ها از من سوال شد که این پیروزی رو به کی تقدیم می کنم؟ منم گفتم "به شما. به رسانه ها. به همه کسایی که شک کردن در مورد من و اینتر."
من همیشه برا انتقام برنامه دارم. از روزنگارد من همین طوری هستم. یادم نمیره موراتی چی به خبرنگارا گفت: "همه ایتالیا علیه ما بود ولی زلاتان نماد تلاش و مجادله ما شد." من به عنوان بهترین بازیکن اون فصل سری آ انتخاب شدم. بعد هم بحث ها در مورد این شروع شد که من بیشترین حقوق رو تو دنیای فوتبال دریافت می کنم. همه چیز دیوانه وار بود. دیگه نمی تونستم راحت از خونه بیرون برم. هرجا می رفتم دنبالم بودن. همه فک می کردن من بعد بازی با پارما در این مورد مذاکره کردم و این حقوق رو گرفتم ولی خوب 7-8ماه پیش قرارداد تنظیم و امضا شده بود. با خودم می گفتم حالا موراتی هیچ حسرتی نداره و از کاری که کرده پشیمون نیست. آسمون باشگاه آفتابی بود و همه چیز تغییر کرده بود.
البته نشانه هایی برا نگرانی وجود داشت. دقیقا بعد بازی با پارما اینو حس کردم. دوباره زانوم مشکل ساز شده بود. خیلی ها وقتی فهمیدن نمی تونم تو فینال جام حذفی بازی کنم شوکه شدن. ولی خوب شوخی نبود. ما شانس دبل کردن داشتیم. ولی بدون حضور من، رم از اینتر انتقام گرفت. و یورو 2008 نزدیک بود. نمی دونستم زانوم اجازه میده تو این تورنومنت باشم یا نه. خیلی به خودم فشار آورده بودم. قرار بود هزینه سنگینی بابتش بپردازم.
زیاد از خونه بیرون نمی رفتم. برای دومین بار پدر شده بودم. حالا ما وینسنت کوچولو رو هم داشتیم. خیلی دوست داشتنی بود. اسمش رو از کلمه ایتالیایی به معنای برنده گرفتیم. طبیعتا من از این اسم خوشم میاد. داستان به دنیا اومدن وینسنت هم مث پسر اولم پرماجرا بود ولی این بار باتجربه بودیم. و رسانه ها هم کمتر اذیت مون کردن.
وقتی صاحب دو تا پسر شدم تازه فهمیدم مادرم چی کشیده! باید به ما می رسید و به کارای خودش. البته از نظر مالی نمی تونم خودم رو با مادرم مقایسه کنم چون خداروشکر وضع مالی من و هلنا خوب بود و از این نظر مشکلی نداشتیم. و همچنان ترس های من در مورد سلامتی بچه هام ادامه داشت. در مورد این که چرا وینسنت انقدر سنگین نفس می کشه؟ و خیلی چیزای دیگه.
ما یه پرستار بچه تازه استخدام کردیم. ما یه دختر سوئدی می خواستیم که بتونه خیلی خوب از بچه ها مراقبت کنه. هلنا برا اینکه یه پرستار بچه خوب پیدا کنه وانمود کرد ما دیپلمات یا چیزی تو همون مایه ها هستیم! تو آگهی هم همین طوری نوشت. بیش از 300درخواست به دست ما رسید. هلنا همه رو خوند. خیلی در این مورد جدی بود. بعد یکی رو انتخاب کرد که اهل یه روستای کوچیک تو دالارنا بود. هلنا دنبال همچین دختری بود. میخواست کسی باشه که تو محیط و جامعه کوچیک زندگی کرده. البته تحصیل کرده بود و به زبان های خارجی هم تسلط داشت. دختر خوب و پرکاری بود.
من اصلا تو این کار دخالت نکردم. هلنا به دختره زنگ زد ولی نگفت کیه. هلنا بعدا یه ایمیل بهش زد و یک هفته برا دوره آزمایشی دعوتش کرد. هلنا بچه ها رو به لیندسبرگ برد. هلنا یه سری اطلاعات برا دختره فرستاد که عجیب بودن. چون به اسم ابراهیموویچ اشاره کرده بود. دختره شک کرده بود و از پدرش پرسیده بود. پدرش هم گفته بود احتمالا قراره پرستار بچه های زلاتان بشی! همین قضیه باعث شد دختره مردد بشه. ولی خوب چاره ای نبود چون هلنا بلیت ها رو فرستاده بود. البته همه اینا رو بعدا برای ما تعریف کرد! ولی خوب هلنا رو هم دست کم نگیرین. اون خیلی خوب می دونه چطور با آدما برخورد کنه. درست طوری رفتار می کنه که طرف مقابل احساس راحتی کنه.
بعد در طول سفر اون دوتا وقت داشتن بیشتر با هم آشنا بشن. سفرشون هم خیلی طولانی شد. چون اول باید به فرودگاه آرلاندا می رفتن و با پرواز ایزی جت می اومدن. فقط ایزی جت پرواز مستقیم به میلان داشت. ولی بعدا مشخص شد هواپیما مشکل فنی داره. تاخیر یکی دوساعته تبدیل شد به تاخیر 18ساعته. واقعا فاجعه بود! دیگه صبر من تموم شد. به خلبانی زنگ زدم که آشنا بود و مسئولیت خلبانی یه هواپیمای خصوصی رو برعهده داشت. من ازش خواستم بره دنبال همسرم و پرستار بچه. خلاصه این طوری تونستیم اونا رو بیاریم میلان. دختره رو که دیدم مشخص بود استرس داره ولی خوب زود با هم آشنا شدیم. خیلی بهمون کمک کرد و از اون موقع با ما زندگی می کنه. بخشی از خانواده شده و بدون اون یک روز رو هم نمی تونیم تصور کنیم. بچه ها هم خیلی دوسش دارن و رابطه ش با هلنا هم مثل خواهره. صبح ساعت 9 با هم میرن ورزش.
کم کم داشتیم عادت های جدید رو تست می کردیم. مثلا یه بار رفتیم سنت موریتز. آیا اونجا مث خونه بود برام؟ نه دقیقا. هیچ وقت تو عمرم اسکی نکرده بودم. تصور اینکه من با پدرومادرم به آلپ بریم شبیه به این بود که بریم به ماه! سنت موریتز مال آدمای پولداره که نوشیدنی های گرون می نوشن. اولاف ملبرگ هم اونجا بود و سعی کرد به من اسکی یاد بده. فایده ای نداشت! من مث عقب مونده ها بودم. البته خوشبختانه تو اون لباس و با اون عینک های اسکی هیچ کس ممکن نبود منو بشناسه. ولی یه بار که داشتیم بالا می رفتیم یه پسر ایتالیایی با پدرش بغل دست من نشست و زل زد به صورتم. فک می کردم ممکن نیست منو بشناسه. بعد چند دقیقه گفت: "ایبرا؟"
حتما به خاطر دماغم بود که منو شناخت! من کلا منکر شدم و گفتم ایبرا کیه؟ ولی خوب هلنا خندید و قضیه لو رفت. پسره هی ایبرا ایبرا صدا می زد. آخرش گفتم آره منم. پدره هم تعجب کرده بود ولی خوب اگه اسکی رفتن منو می دیدن چی؟ باید حلش می کردم. بعد داستان وحشتناک تر شد. یه عده زیادی از اونایی که اونجا بودن فهمیدن من کی هستم و منتظر اسکی رفتن من بودن. اونا سعی می کردن همه حرکات منو با دقت ببینن و تکرار کنن چون فک می کردن من یه حرفه ای هستم! منم سعی می کردم نقشم رو خوب بازی کنم. بعد مث اینگمار استنمارک به دوردست ها خیره شدم. ولی هرچقدر بیشتر طولش می دادم توقع اونا بیشتر میشد. ولی خوب انقدر با وسایل و لباسام بازی کردم که خسته شدن و رفتن. خلاصه از دست شون که خلاص شدم رفتم پیش بچه ها. ملبرگ و دوستاش هم می پرسیدن این همه وقت کجا بودم؟
تابستون شده بود و من باید تو اتریش و سوئیس برای تیم ملی سوئد بازی می کردم. یورو 2008! ولی همچنان نگران زانوم بودم. رسانه ها هم خیلی چیزا در مورد این مصدومیت نوشتن. من با لاگربک صحبت کردم. هیچ کس نمی دونست که می تونم به آمادگی کامل برسم یا نه.