اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این ستاره سوئدی به مقطعی حساس رسیدیم. جایی که اینتر برای رسیدن به دومین قهرمانی در سری آ دچار مشکل شده و ابراهیموویچ هم هنوز نتوانسته به طور کامل مصدومیت را پشت سر بگذارد. یک دوراهی مهم و سرنوشت ساز!
به سختی تمرین می کردم. روزهای مزخرفی بود. هرکاری از دستم برمی اومد می کردم که دوباره به آمادگی برسم. من با ریکارد داهان تماس گرفتم. اون تو مالمو کارای فیزیوتراپی می کرد. از وقتی تو مالمو بودم می شناختمش. ما دوباره همکاری مون رو شروع کردیم. در ضمن یه دکتر رو هم بهم توصیه کردن. تو اومیا بود شمال کشور. منم با اولین پرواز رفتم اونجا. یه تزریق تو زانوهام کرد که یه سری سلول رو توی تاندون زانوم کشت. این طوری وضع من پیشرفت کرد و بهتر شدم. ولی هنوز آماده نبودم و نمی تونستم بازی کنم. واقعا حس ناامیدکننده ای بود. من خیلی عصبی و کلافه بودم. از اون طرف وضعیت تیم هم تو لیگ خوب نبود. اونا هنوز به فرم خوب شون برنگشته بودن. اگه سیه نا رو شکست می دادیم همه چیز تضمین شده بود. فقط یک برد. ویرا ما رو 1-0 جلو انداخت. طرفدارا خوشحال بودن و سرود قهرمانی می خوندن. بالوتلی، استعداد جوونی که جای منو تو تیم گرفته بود، گل دوم رو زد. همه چی خوب و امکان هیچ اتفاق بدی نبود. اونم جلو تیمی مث سیه نا.
ولی متاسفانه بازی 2-2 شد. اونا مساوی کردن. فقط 10دقیقه مونده بود بازی تموم بشه. ماتراتزی رو تو محوطه جریمه زدن و داور پنالتی گرفت. ما یه گل لازم داشتیم. معمولا خولیو کروز پنالتی ها رو میزد. ولی خوب ماتراتزی شخصیت خاص و عجیبی داره. اینو همه می دونن. اون می خواست خودش پنالتی رو بزنه. اون موقع 34ساله بود و آخرای فوتبالش. ماتراتزی با تیم ملی ایتالیا قهرمان جام جهانی شده بود. ولی پنالتی خیلی بدی زد. گلر توپو گرفت و همه طرفدارا عصبانی شدن. واقعا شبیه به یه فاجعه بود. ولی خوب ماتراتزی شبیه منه و می تونه این جور چیزا رو تحمل کنه. بعد بازی اولتراها واقعا عصبانی بودن و تو رسانه ها هم تیترهای تندی زده شد. ما شانس مون رو از دست داده بودیم و رم هم آتالانتا رو شکست داده بود. اونا نزدیک ما بودن. یه بازی دیگه باقی مونده بود و ما نگران بودیم. خیلی زیاد!
قهرمانی تو مشت مون بود. خیلی ها فک می کردن کار تموم شده ست و ما قهرمان شدیم. ولی من مصدوم شدم و فاصله مون از 9 به 1 امتیاز رسید. دیگه همه فک می کردن شانس و اقبال هم علیه ماست. احساس خیلی بدی وجود داشت. همه می پرسیدن چه بلایی سر اینتر اومده؟ما اگه پارما رو شکست نمی دادیم رم حتما کاتانیای ته جدولی رو شکست می داد و همه چیزهایی که فک می کردیم تو مشت ماست دود میشد می رفت هوا. من به میلان برگشتم ولی هنوز نمی تونستم بازی کنم. بازم همون صحبتا مطرح شد: ایبرا باید بره تو زمین. بدون اون نمیشه. فشار دیوانه کننده ای روی من بود. هیچ وقت نظیر اون فشارو تجربه نکردم. شش هفته به خاطر مصدومیت بازی نکرده بودم.شرایط بازی رو نداشتم. آخرین بازی من 29 مارس بود. حالا وسط ماه می بودیم. همه می دونستن غیرممکنه رو فرم باشم.
البته من سرزنش شون نمی کنم چون من به عنوان مهم ترین بازیکن اینتر شناخته شده بودم و تو ایتالیا فوتبال از خود زندگی هم مهم تره. مخصوصا تو همچین رقابتی که میلان و رم در برابر هم قرار می گیرن. مردم همش در مورد این رقابت حرف می زدن. همه جای ایتالیا. تلویزیون رو که روشن می کردی همه کانالا بحث فوتبال بود و همش اسم من وسط می اومد. هیچ کس نمی دونست چی میشه. طرفدارا فریاد می زدن ایبرا کمک مون کن.
واقعا نمیشد به سلامتیم و یورو فک کنم. همش تو فکر بازی با پارما بودم. روزنامه ها هم تیتر یک شون عکس من بود با این مضمون: این کارو برای یک شهر و تیمت انجام بده. چندروز قبل بازی مانچینی اومد که با من حرف بزنه. بعد از اون حرفایی که زد و بعد هم دقیقا برعکس شون رو گفت و اعلام کرد تو اینتر می مونه، موقعیتش تو باشگاه متزلزل شده بود. هیچ وقت نمیگی من می خوام برم. حتی اگه واقعا بخوای بری. این حرکت خیلی ها رو عصبانی کرد. باشگاه نیاز به ثبات داره. و حالا مانچو برای جایگاهش می جنگید. مهم ترین روز تو دوران مربیگریش نزدیک میشد.
مانچینی این جوری وارد بحث شد: "می دونم مصدومیتت هنوز به طور کامل رفع نشده. ولی راستش رو بخوای اصلا برام مهم نیس." منم گفتم "به نظرم کار درست همینه." مانچو ادامه داد: "خوبه. من میخوام تو توی بازی با پارما بازی کنی. مهم هم نیس چی میگی. یا از اول میری تو ترکیب یا بعدا اضافه میشی. باید باشی. باید این بازی رو ببریم." منم گفتم: "می دونم. منم می خوام بازی کنم."
بیشتر از هر چیز دیگه ای می خواستم بازی کنم. نمی خواستم وقتی داره تکلیف اسکودتو مشخص میشه من بیرون از گود باشم. نمی تونستم با همچین چیزی زندگی کنم. بهتره هفته ها و ماه ها درد بکشم به جای اینکه همچین بازی مهمی رو از دست بدم. ولی خوب نمی دونستم وضعیتم دقیقا چطوره و زانوم چطور واکنش نشون میده. شاید مانچینی هم متوجه این شک ها شده بود. اون میهایلوویچ رو فرستاد دنبال من.
یادتون میاد وقتی تو یووه بودم درگیر شده بودیم و کلی بد و بیراه به هم گفته بودیم. ولی خوب همه اونا متعلق به گذشته بود. هرچی تو زمین اتفاق می افته همونجا باقی می مونه. معمولا من با کسایی که یه روز باهاشون بد دعوا کردم دوست میشم. شاید چون شبیه هم هستیم. کلا خوشم میاد با آدمای جنگجو باشم.میهایلوویچ هم یکی از اوناس. هرکاری می کنه که برنده بشه. البته اون موقع بازنشسته شده بود و به عنوان کمک مربی تو اینتر کار می کرد. و اینو باید صادقانه بگم که تعداد کسایی که تونستن این همه چیز در مورد ضربه آزاد به من یاد بدن خیلی کمه و یکی شون میهایلوویچه. استاد این کاره. تو سری آ 30تا گل از روی ضربه آزاد زد.
خیلی سریع وارد اصل مطلب شد: "ایبرا من می دونم چی می خوای. ولی باید یه چیزی بدونی. لازم نیس تمرین کنی. لازم نیس کاری کنی. ولی تو بازی با پارما هستی و به ما کمک می کنی. که قهرمان بشیم." منم گفتم همه تلاشمو می کنم. میها گفت: "تو تلاش نمی کنی. تو این کارو انجام میدی. " بعد هم راهش رو کشید و رفت.