ما را از سراسر ناحیه گرد هم آورده بودند و به راحتی می شد که میان بچه های خارج از شهر همچون بکس، سویج، کیث و جان اوکین و آن هایی که همچون ما اهل سالفورد، بوری و اولدهام بودند، شکاف پدید بیاید. در گذشته همیشه این حس وجود داشت که رفتار بهتری با آن ها صورت می گیرد. شنیده بودیم که بکس چگونه زمانی که تیم در راه سفر به لندن بود، به رختکن تیم راه یافته بود تا با بازیکنان دیدار کند. این که چگونه یک پیراهن جدید یونایتد را به او داده بودند.
بکس اهل جنوب بود و شاید فکر کنید که ما تفاوت بسیاری با هم داشتیم. ولی چیزی فراتر از این ها ما را گرد هم آورده بود و وقتی فهمیدم که کسی با لهجه لندنی هم می تواند یونایتد را دوست داشته باشد، به سرعت به بهترین دوستان برای هم تبدیل شدیم. هر دوی ما با علاقه از یونایتد به آنجا رسیده بودیم، فوتبال را دوست داشتیم و میل به این داشتیم تا هر کاری کنیم تا در اولدترافورد خودی نشان دهیم. به زودی در بکس، کسی را یافتم که از خود گذشتگی مرا داشت و کوله باری از استعداد برای رسیدن به موفقیت. خانواده های مان روابط نزدیکی پیدا کردند و شب های سرد کنار هم می ایستادند تا بیننده بازی های تیم پایه باشند. پدر و مادر بکس، تد و ساندرا، تمام منطقه را برای حمایت از او زانندگی می کردند؛ درست همانند والدین من. آن دوران آغازگر یک عمر دوستی بود.
ما در ترکیب از روحیه بالایی برخوردار بودیم. به ناچار، در تیم گروه های دوستی وجود داشت، ولی نه گروه های چندگانه. در میان بچه های بومی، با کاسپ و بن رابطه خیلی خوبی داشتم و هر چه بیشتر از آن ها شناخت کسب می کردم، بیشتر از آن ها خوشم می آمد. شاید مردم فکر کنند من و رابی سویج دوستی انکار ناپذیری داریم _حتی بیشتر از صمیمیت من با بکس_ و البته که ذائقه های پوششی ما با هم یکسان نبود. او سراغ پیراهن های بنفش رالف لورن و کت های چرمی با موهای رنگ و لعاب دیده می رفت. یک مرتبه من سوار بر خودرو بودم و او را به فروشگاه تونی و دوستان بردم. او موهایش را خیلی کوتاه کرده بود و وقتی بازتاب سر و وضعش را در شیشه یکی از فروشگاه ها دید، غرق در اشک شد. او این موضوع را انکار خواهد کرد ولی چنین چیزی حقیقت دارد. خیلی با هم خندیدیم و با خودروی من راهی باشگاه اسنوکر در سالفورد شدیم.
دیگر جایی که پاتوق ما بود، بوکی در کنار جاده کلیف بود. کیث گیلسپی همان موقع هم قمارباز بود. من، کاسپ و سَو دو سه ساعتی را به خندیدن در آن جا می گذراندیم و شاید هر از گاهی کمی شرط می بستیم ولی کیث همیشه همین گونه بود و روی تک تک مسابقات شرط بندی می کرد. آن موضوع برای ما تفننی بود ولی او واقعا آن کار را دوست داشت.
روز آن جا بودیم که کسی آمد و گفت: «چه کسی مالک آن گلف سیاه است؟ یک سری از افراد آن را درب و داغان کرده اند». آن گلف سیاه برای من بود. نگاهی به بیرون انداختم و عده ای از موتورسواران را دیدم که همگی سرهای شان را تراشیده بودند و شیشه ها را می شکستند و می خواستند رادیوی خودرو را بدزدند. بیرون رفتم و گفتم: «هوی، چه غلطی دارید می کنید؟» و همین موقع بود که دو نفر از آن ها به سمت من راه افتادند. باید جسور می بودم ولی من ریکی هاتن نیستم. من و کیث آنقدری در بوکی منتظر ماندیم تا سر و کله آن ها ناپدید شد.
شاید مردم فکر کنند که حضور در یونایتد باید برای یک نوجوان، مایه افتخار بوده باشد. ولی اریک این حس را به ما می داد که هیچ چیزی آسان به دست نخواهد آمد. او ما را به انجام هر کاری که فکرش را کنید وا داشت؛ از جارو کردن گرفته تا تمیز دالان و حتی پاک کردن کفش تمامی کارکنان و مربیان.
در سایر روزها ما را به اولدترافورد می فرستادند تا به مسئول نگه داری زمین کمک کنیم و یا کمک حال منشی ها در دفتر مدیریت باشیم. و همین گونه بود که روزی من و بن، به دفتر سر مت بازبی راه یافتیم. در حال قدم زدن و رفتن سراغ کارهای مان بودیم که یک صدای مسن اسکاتلندی ما را به داخل فرا خواند. سرمت بود که پشت میزش نشسته بود و سیگارش را دود می کرد.
-سلام بچه ها. خوب هستید؟ چه کارها می کنید؟
فکر نمی کنم توانسته باشیم چیزی بیش از «ممنون، خوبیم» گفته باشیم. می دانستیم که در محضر فرد بزرگی هستیم؛ یکی از خدایان یونایتد. یادم می آید این موضوع را با پدرم در میان گذاشته بودم؛ او خودش را برای به دست آوردن چنین فرصتی می کُشت. اگر در سنین بالاتر و هنگامی که تجربه بیشتری داشتم سرمت را ملاقات می کردم، او را به رگبار پرسش ها می بستم. ولی راستش را بخواهید، ان لحظه برای دو جوان زبان بریده، هدر رفت.
انجام چنین کارهایی پیرامون باشگاه، برای سر به زیر ماندن مان خوب بود ولی ما را در زمین بازی قضاوت می کردند و اریک هر روز در آن زمینه نیز ما را می آزمود. او خارق العاده بود. اولین بار که به عنوان کارآموز در زمین بودیم، گفت: «همه شما بازیکنان مستعدی هستید و به همین خاطر است که اینجا، در منچستریونایتد هستید. ولی تنها یک فرصت دارید و آن هم گوش کردن به من است. اگر گوش نکنید، پیش از این که کارتان را شروع کنید، به پایان راه می رسید».
من تنها به حرف های او گوش نمی کردم، بلکه آن ها را ملکه ذهن خود نیز می کردم. اگر اریک می گفت روزی دو ساعت در این سطل بایست و آنگاه برای یونایتد بازی خواهی کرد، همین کار را می کردم. او می توانست مرد سختگیری باشد. در نخستین سال، او در تمرینات سر مان را می برد. او بر سر من و کاسپ بابت از دست دادن موقعیت سر زنی، بکس بابت دادن پاس های هالیوودی و باتی و اسکولزی بابت از دست دادن کنترل میانه زمین داد می زد. البته گاهی هم از ما ستایش می کرد و این برای مان خیلی با ارزش بود. ولی حتی همان کار نیز آزمودن ما بود. آیا ما با تعریف او کنار می آمدیم یا همه چیز را به خودمان می گرفتیم؟
اریک پسر بچه ها را تحویل گرفت و از آن ها مرد ساخت. او ما را به فوتبالیست هایی بهتر تبدیل کرد و به همان اندازه مهم، از رقابتگری ما مطمئن شد. تک تک ثانیه های هر جلسه تمرینی زیر اریک، باید همچون فینال یک جام جلوه می کرد. چند سال بعد در انگیلس، یک سری بچه ها از شدت تکل های من، باتی شگفت زده شدند. آن ها می گفتند: «بیخیال بچه ها، این فقط یک جلسه تمرینی است». ولی اریک بر این باور بود که اگر در تمرین تمام توان تان را نگذارید، مهیای بازی در روز شنبه نیستید.
او ما را رو به روی هم قرار می داد؛ بزرگ ترین بازیکنان برابر کوچک ترین ها و هیچ تخفیفی هم در کار نبود. جدی باشید. دستیار او نوبی استیلس بود؛ قهرمان اروپا، قهرمان جام جهانی و مردی خوب برای بودن کنار شما در هر نبردی. روزی نوبی ما را با این گفته راهی میدان کرد: «بهترین دوست تان در زمین، میخ های استوک تان است». البته که نوبی و اریک استفاده از توپ را به ما آموختند ولی چیزی که در ما نهادینه کردند این بود: پوشیدن لباس منچستریونایتد، یعنی این که شما باید برنده نبرد شوید.
آن ها ما را به درک ارزش بازی کردن برای یونایتد در هر سطحی رساندند. تاریخ احاطه مان کرده بود. یک بار برای میلک کاپ راهی ایرلند شمالی شدیم و در هتلی اقامت گزیدیم که هری گرگ، دروازه بان یونایتد بزرگ و قهرمان حادثه هوایی مونیخ آن را اداره می کرد. ما به عنوان پسر بچه هایی شانزده ساله آنجا نشستیم و به داستان های هری و نوبی درباره جرج بست، دنیس لاو و بابی چارلتون گوش فرا دادیم.
با اشتیاق ما برای تمرین و انگیزه اریک و نوبی برای ما، طولی نکشید که بر بیشتر حریفان مان پیروز می شدیم و فوتبالی فوق العاده بازی می کردیم. همیشه تیم پایه اورتون و لیورپول را شکست می دادیم؛ اگرچه آن ها بازیکن شاخصی همچون رابی فاولر را در اختیار داشتند. تحرک او پیرامون محوطه جریمه، همان موقع هم استثنایی بود.
روزهای بدی هم بودند. دوستان اهل اولدهام ما، یان مارشال و گراهام شارپ در یکی از بازی های تیم رزرو، لحظات سختی برای مان رقم زدند. «اسم خودتان را گذاشته اید بازیکن؟ یک میلیون مایل لعنتی با بازیکن شدن فاصله دارید» این را اریک به من و کاسپ گفت.
ما به عنوان کارآموزهای سال اولی، برابر چستر بازی کردیم و تا پایان نیمه نخست 5-0 جلو بودیم. باتی هت تریک کرده بود. داشتیم از کارمان لذت می بردیم که رییس وارد شد. «چرا این کار را می کنید؟ چرا فلان کار را نمی کنید؟» ما پنج گل جلو بودیم و او هنوز رضایت نداشت.
ولی تیم ما سر و صدا کرده بود و در جام جوانان هم روی دور بودیم. یونایتد از 1964 در آن رقابت ها به قهرمانی نرسیده بود و زیر نظر یک مربی با خواسته های سیری ناپذیر، این بازی ها اهمیت داشتند. ما در کلیف بازی می کردیم و صبح شنبه بیش از هزار نفر تماشاگر بازی ما می شدند. گاهی بازیکنان تیم اصلی هم به دیدن بازی می آمدند و این اتفاق مایه سربلندی مان بود. ما داشتیم این اعتماد به نفس را به دست می آوردیم که می توانیم هر کاری کنیم و همه را شکست دهیم.
خودباوری من در حال پرورش بود. هرگز خودم را یک مدافع میانی نمی پنداشتم ولی در نخستین سال کارآموزی خود، در آن پست بازی کردم. با توجه به رقابتی که در خط میانی وجود داشت، مشخص بود که در آن پست بازی نخواهم کرد. اریک مرا با یک هشدار یک پست عقب آورد: « اگر قرار است یک مدافع شوی، باید بهتر تکل بزنی». جالب است که بگویم من تکل زدن را دوست نداشتم. شاید خنده تان بگیرد ولی من خودم را یک پاسور می دانستم. نخستین آزمون بزرگ من به عنوان مدافع میانی، در یک بازی از سری بازی های جام حذفی جوانان برابر ساندرلند از راه رسید. هرگز آنقدر مضطرب نبودم ولی ما برنده شدیم و خیالم راحت شد. آنجا بود که برای نخستین بار حس کردم که به آن جمع تعلق دارم.
همه می دانستند که تیم ما یک نابغه دارد: گیگزی. او آنقدری خوب بود که با وجود همراهی ما در بازی های جام حذفی جوانان، به شکل مستمر برای تیم اصلی نیز بازی می کرد. تاثیر گیگزی به عنوان بازیکنی هفده ساله، غیرقابل باور بود. او از تعادلی باورنکردنی برخوردار بود و سرعتی تخریبگر که مدافع را به حال خودش رها می کرد. معمولا آن مدافع در زمین تمرین، من بودم. من سال ها در تمرینات با او رو به رو شدم و احتمالا روزی نبوده که او حس نکند که مرا دست انداخته است و سپس من هم پاسخش را می دادم. او باید میلیون ها بار پس از این که او را نقش بر زمین کردم و نگذاشتم از من بگذرد، مرا حرامزاده بی ریخت خطاب کرده باشد.
با وجود چندکاربره بود گیگزی که به او کمک کرد تا اسطوره یونایتد شود و بیش از دو دهه برای باشگاه بازی کند، او بیشتر اوقات برای تیم جوانان در نوک خط حمله به میدان می رفت. ما در آن پست بازیکن کم داشتیم و در واقع هیچ مهاجم فرصت طلبی در تیم نبود. سَو کالین مک کی، هرگز گلزنی واقعی نبودند. در باشگاه بزرگی همچون یونایتد، همواره سخت ترین پستی که می توانید در آن خود را اثبات کنید، خط حمله است. مهاجم نوک و دروازه بان دو پستی هستند که ما بیشتر نیاز خود را با خرید بازیکنان تامین می کردیم تا این که بخواهیم بازیکنان آکادمی مان را در این موقعیت ها به کار بگیریم. با این وجود گیگزی هنوز هم مهره بدی نبود.
راهیابی به دیدار نهایی جام حذفی جوانان سال 1992 دستاورد بزرگی بود و نشان داد که ما چه قدر خوب هستیم _و البته چه قدر رقابتگر_ که اسکولزی که روی قدرت و استقامت بدنی اش کار می کرد، حتی روی نیمکت هم نبود. یک پیروزی 3-1 برابر کریستال پالاس در دیدار رفت در لندن، زمینه خوبی برای دیدار برگشت فراهم کرد.
در برابر 14681 نفر و با ترکیب پیلکینگتون- سوییتزر، نویل، کاسپر، اوکین – تورنلی، بکام، بات، دیویس – گیگز – مک کی (با حضور سویج و گیلسپی روی نیمکت) پالاس را 3-2 شکست دادیم تا در مجموع 6-3 برنده شویم. این گیگزی بود که نخستین جام بزرگ ما در سنین جوانی را، بالای سر برد. نباید هیچ شکی درباره اهمیت آن لحظه وجود داشته باشد. یک گروه از جوانان شانزده-هفده ساله، موفقیت را چشیده بودند. و خدا می داند که چه قدر آن لحظه را دوست داشتیم.
پس از آن همه قهرمانی در لیگ و حتی لیگ قهرمانان، آن جام حذفی جوانان هنوز یکی از افتخار آمیز ترین دستاوردهای من است. نه تنها به خاطر این که قهرمان آن بازی ها شدیم _که برای مان بسیار لذتبخش بود و خودباروی به همراه آورد- بلکه چون عضویت در چنان تیمی فوق العاده بود. یک همدلی واقعی در تیم وجود داشت چون ما دوستان خیلی خوبی بودیم.
نمی توان کتمان کرد که گیگزی، باتی، اسکولزی، بکس و من و فیل در کانون توجه بوده ایم ولی تمرکز تنها بر روی شش نفر از ما، ارزش موفقیت والای آن تیم را پایین می آورد. برای نمونه باید سویج را از موفقیت های آکادمی یونایتد دانست؛ حتی اگر او در نهایت آزاد شده باشد. حقیقت این است که او بیشترین استعداد ذاتی را میان ما نداشت و هرگز قرار نبود مهاجم هدف یونایتد شود ولی با این محدودیت ها، او کارراهه خیلی خوبی در فوتبال برای خود رقم زد. هنگامی که به عنوان یک نوجوان اولدترافورد را به مقصد کرو الکساندرا ترک کرد، به آسانی می توانست ناپدید شود. ولی او جنگید و در نهایت سالیان زیادی را در لیگ برتر سپری کرد. و من شرط می بندم که حضورش در یونایتد، زیربنای آن زندگی حرفه ای بود. او آموخت تا تک تک ذره های توانایی اش را استخراج کند؛ توانایی ای که کیدو و اریک به ما منتقل کردند. تنها باید او را در تلویزیون ببینم و بخندم. و می توانم درک کنم چرا شاید عده ای از مردم فکر کنند که او قوز بالای قوز است. ولی نباید او را دست کم گرفت. من احترام بالایی برای زندگی حرفه ای سویج قائلم.
کیث هم زندگی حرفه ای خوبی داشت و با نیوکاسل در لیگ قهرمانان بازی کرد. کاسپ یک مدافع میانی با کلاس بود تا پیش از این که با مصدومیتی فاجعه بار رو به رو شود و سپس در بوری به یکی از جوان ترین مربیان لیگ تبدیل شد. اینک او در دپارتمان جوانان لیگ کار می کند و در حال انتقال دادن تمامی دروس ارزشمندی است که در یونایتد فرا گرفت. بن هم می توانست یک وینگر سطح بالا شود ولی مصدومیت سد راه او هم شد. کوین پیلکینگتون هم هزاران بازی در لیگ انجام داده است.
تنها می توان به زندگی حرفه ای جان اوکین نگریست و گفت که او باید بهتر کار می کرد. جان دوست خوبی بود؛ یک مدافع راست مستعد تر از من. ولی او یکی از اعضای تیم بود که نتوانست از موارد پایه پیروی کند: اگر مربی می گفت پنج مایل بدوید، ما شش مایل می دویدیم. در یک بازی برابر پوتور وولگوگراد در جام یوفا در سپتامبر 1995، فیل برای پست دفاع چپ و جان برای پست دفاع راست برگزیده شد. ولی جان پس از گرم کردن نزد مربی آمد و خواستار بازی کردن در سمت چپ خط دفاعی شد. یک مدافع راست پای جوان، به فاصله 15 دقیقه تا شروع یک بازی در جام یوفا، از مربی منچستریونایتد می خواست تا پستش را تغییر دهد. مربی همین کار را کرد ولی پس از 37 بازی جان را بیرون کشید و او دیگر هرگز در ترکیب ابتدایی یونایتد قرار نگرفت. نمی خواهم به جان خرده بگیرم اما او در باشگاه های بعدی اش یعنی بوری و اورتون، حتی به شکوفا کردن استعدادش نزدیک هم نشد. او در هاید یونایتد به کارش پایان داد.
به همه ما این فرصت داده شد تا از تیم جوانان به بازیکنانی حرفه ای تبدیل شویم. تنها جرج سوییتزر و سَو هیچگاه برای تیم اصلی یونایتد بازی نکردند. 11 نفر از 13 نفرمان هرچند مختصر، به ترکیب ابتدایی تیم راه یافتند که بد نیست. این موضوع شورانگیز است.
داشتن گروهی که عشق ما به بازی، توانایی و فداکاری مان برای تمرین را داشت، خب، هر باشگاهی برای چنین داشته ای جان می دهد. هیچ نمونه ای همچون ما وجود نداشت. ما آماده تر و نیرومندتر بودیم، بهتر مهیا شده بودیم و بیش از تمامی رقبای مان توانمند بودیم. ما برای پول آنجا نبودیم، ما می خواستیم بازیکن یونایتد شویم.
با وجود تمامی نیروهایی که به تیم جوانان پس از ما تزریق شد، هیچ تیمی همچون ما عمل نکرد و این نشان از این دارد که ما چه گروه نادری در یونایتد بودیم. ده ها تن از بازیکنان یونایتد هستند که در آکادمی یونایتد حضور داشته اند همانند رایان شاوکراس، فیل باردزرلی، کیران ریچاردسون و کریس ایگلز که نشان دهنده این هستند که باشگاه هنوز هم بازیکنان خیلی خوبی را تربیت می کند. هیچ باشگاهی در لیگ برتر بیش از یونایتد برای انتقال جوانانش به تیم اصلی تلاش نمی کند. ولی برای انجام چنین کاری در یونایتد در این برهه، باید در زمره بهترین ها باشید.
ما نسل کمیابی بودیم؛ آنقدری که راستش را بخواهید فکر نمی کنم نمونه دیگری از آن در کار باشد. عنوان جوجه های فرگی، بهترین عنوان دنیا نیست ولی فکر کردن به این که من عضوی از تیمی بوده ام که در تاریخ ماندگار خواهد شد، مایه مباهات من است.
پایان قسمت پنجم
ادامه دارد...
برای خرید نسخه چاپی کتاب اینجا کلیک کنید